🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۵۴ *
□دژ
#حاج_احمد با موتور به موقعيت استقرار گردانها میرسد، به سرعت ترمز
میگيرد، موتور را رها میكند و در زير باران گلوله، به سمت نيروها میدود.
يكی از نيروها با ديدن
#حاج_احمد با خوشحالی فرياد میزند:
#حاج_احمد، برادرها،
#حاج_احمد اومد....
□بين راه
بر تصوير اسلوموشن موتور سوار كه جنازه
#وزوايی را عقب میبرد، موسيقی آغاز میشود و صدای رسول رضاييان شنيده میشود.
صدای رسول: خداحافظ
#محسن_وزوايی، خداحافظ سر تا پا خدايی، خداحافظ ای رسيده به مقصد، خداحافظ ای دلاور كربلايی.
#محسن_وزوايی میرود و بار سنگين مسؤوليت او تماما بر دوش
#حاج_احمد می افتد.
□موقعيت گردانهای ديگر
#حاج_احمد به نيروها، كه در اطراف جاده آسفالت مشغول درگيری هستند،
آرايش میدهد.
#حاج_احمد: شماها بياين اينجا، بيايين اينجا موضع بگيريد.
ناگاه انفجاری در ميان نيروها رخ میدهد، همه جا را گرد و خاك پر میكند،
#حاج_احمد در ميان گرد و غبار به سمت نيروهای زخمی میدود، به سرعت يكی از زخمی ها را بر دوش میگيرد و فرياد میزند: بياييد كمك كنيد، امدادگر، امدادگر.
#تصوير #حاج_احمد و بچه ها به نرمی به چهره رسول رضاييان سوپر میشود.
رسول رو به دوربين چنين میگويد: شش روز؛ جهنمی از آتيش، شش روز در اقيانوسی از خون، شش روز در گردبادی از تركش و گلوله بايد جاده آسفالت حفظ بشه، بايد، بايد، چرا كه اگه اين جاده از دست بره، همه نيروها بايد تا پشت رودخانه عقب بكشن و اين يعنی بزرگترين شكست.
□اتاق بیسيم مركز پيام قرارگاه فرعی نصر ۲
#حاج_احمد با سر و وضعی خاك آلود و آشفته در بازگشت از خط مقدم، وارد
اتاق میشود.
اپراتور گوشی بیسيم را به او میدهد.
#حاج_احمد: خالقی، احمد.
#خالقی: احمد، خالقی هستم، بگوشم.
#متوسليان: خالقی، وضعيت بچه های شما توی گرمدشت الان چطوره؟
#خالقی: احمدجان! عين همون وضعی كه صبح خودت ديدی.
□اتاق فريبا
فريبا و حميده به صدای بیسيم كه از ضبط خارج میشود، گوش میدهند.
صدای بیسيم:
#حاج_احمد: به همون شكل؟ از وضعی كه اونجا بودم و ديدم، بدتر؟!
خالقی: آره احمدجان (با لحنی بغض آلود) لازمه خودت رو ببينم و با هم صحبت كنيم. والاّ اين جوری مسأله حل نمیشه. من در امتداد و كنار جاده میآم. شما هم اگه میتونيد، بياييد تا با هم صحبت كنيم. (با همان صدای بغض آلود و صدايی لرزانتر از قبل ادامه میدهد) احمد جان،
#محسن_وزوايی كه جريانش رو میدونی،
#عباس_شعف هم عين محسن شد.
#علی_موحد فرمانده
#گردان_حبيب هم پاش تير خورده، شنيدی يا نه؟
#حاج_احمد: بله، بله شنيدم.
#خالقی: احمدجان، ما از اون جايی كه بوديم نمی خواهيم عقب تر بيايم. بلكه میخوايم بريم جلوتر، اما فقط با حضور خودت توی اين منطقه مسائل ما حل میشه.
حميده نفسی از ته دل میكشد.
□بين راه
#حاج_احمد با يك موتور تريل ديگر، با سرعت و شتاب به سمت خط میرود، در اطرافش پی در پی انفجار رخ میدهد.
اين تصوير ديزالو میشود به تصوير
#حاج€احمد كه به همراه
#شهبازی،
#همدانی و
#خالقی، در زير باران آتش به نيروها سر و سامان میدهد، اين تصوير هم ديزالو میشود به
#حاج_احمد كه آشفته و خسته و خاك آلود در نقطه ای ديگر با بیسيم صحبت میكند، در فضای اطرافش غوغايی از آتش و انفجار به پاست.
#حاج_احمد:
همت جان! در رخنه فعلی بين ما و نيروهای نصر ۱ حداقل پانزده تا نفربر زرهی عراقی اومدن و روی جاده مستقر شدن، با يه تعداد زيادی نفرات پياده، توجه كردی يا نه؟ در ضمن اين رو به حسن بگو، آخه يه مقدار وجدان هم خوب چيزيه! چرا نيروهای نصر ۱ نيامدن اين طرف؟
□اتاق بیسيم مركز پيام قرارگاه فرعی نصر - ۲
#حاج_همت با نگرانی پاسخ
#حاج_احمد را میدهد.
#همت: الان میگم، به روی چشم حاجی.
#همت با
#حسن_باقری فرمانده قرارگاه عملياتی نصر، تماس را برقرار میكند. فضای اتاق بیسيم آشفته و پرالتهاب است.
□اتاق فريبا
صدای
#همت از داخل ضبط شنيده میشود.
صدای
#همت: ما الان داريم هم از چپ میخوريم، هم از راست. چرا نيروهای مجاور ما نمیآن رو جاده؟!
تصوير صورت فريبا و حميده ديزالو میشود.
□جاده آسفالت اهواز - خرمشهر
بر روی تصويری از بالا كه بر روی جاده آسفالت حركت میكند. ادامه صدای
#همت میآيد. درگيری بر روی جاده آسفالت به اوج خود رسيده.
صدای
#همت: ببين حسن جان! به خدا بچه های ما همه قتل عام شدن، چرا هيچكس كاری نمیكنه، ما چطوری هم راست خودمون رو تأمين كنيم، هم چپمون رو. ديگه نيرويی برای ما نمونده كه بخوايم اين كارهارو انجام بديم. خود
#حاج_احمد، بنده خدا، داره توی خط دنبال كار میدوه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan