🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۲۳ *
□مغازه سنگكی
#احمد خردسال، در كنار مردم، منتظر نان ايستاده. حميده و فريبا با تمام وجود به
#احمد خيره شده اند. شاطر نان های سنگك را بر روی تخته جلوی
#احمد می اندازد.
#احمد با سكه ای كه در دست دارد، سنگ های داغ نان را بيرون می آورد.
#احمد متوجه پيرزنی در كنارش می شود. آرام گوشه چادر پيرزن را می گيرد و می كشد. پيرزن كنجكاو به پسرك ريز نقش چشم می دوزد.
#احمد با صدايی آرام از پيرزن می پرسد.
#احمد: چند تا نون می خوای مادر؟
پيرزن (با مهربانی لبخند می زند): دوتا پسرم.
#احمد دو نان را كه بر تخته است، تا می كند و به پيرزن می دهد.
پيرزن: الهی پير شی.
شاطر در حالی كه دو نان ديگر به روی تخته می اندازد خطاب به
#احمد می گويد: باز كه نونت رو دادی به اين و اون، پسر حاج غلامحسين؟! اين دوتا رو وردار برو وگرنه ديگه بهت نون نمی دم.
#احمد با لبخند شروع به جدا كردن سنگ ها از نان می كند.
حميده با لبخند اعجاب می گويد: اين بچه قراره چه غوغايی به پا كنه وقتی بزرگ شد.
فريبا: چه روزهايی در انتظارشه، توی اون قلب كوچيكش قراره چه غم و غصه هايی ريخته بشه.
شاطر از داخل تنور، نان بيرون می آورد و به روی تخته می اندازد. فضای نانوايی امروزيست. حميده و فريبا در گوشه ای ايستاده اند و به فضای نانوايی می نگرند. فريبا به شاطر پول می دهد و يك سنگك بر می دارد.
حميده به كاغذی كه در دست دارد می نگرد و می گويد: اينم اون نانوايی كه ازش نون می خريده.
هر دو به سمت در نانوايی می روند.
فريبا: مرتضی می دونست ديدن اينجاها با ما چی كار می كنه كه آدرسشون رو به ما داد.
□
#مريوان#حاج_احمد از ميان مردم كه به شدت گريه و زاری می كنند عبور می كند.
مردم دست و روی
#حاج_احمد را می بوسند.
#احمد با چشمان پر اشك و لبخندی كمرنگ صورت مردم را می بوسد.
مرتضی و فريبا و حميده در ميان جمعيت ديده می شوند. مرتضی خطاب به حميده و فريبا می گويد:
#احمد بعد از
#فتح_المبين اومده برای ديدن مردم
#مريوان. نگاه كنيد مردم دارن باهاش چيكار می كنن.
تعدادی مرد كرد با زن و بچه راه را بر
#حاج_احمد می بندند و با گريه و زاری به زبان كردی با او حرف می زنند.
مرد ۱ :
#كاك_احمد تورو به پيغمبر نرو. نگاه كن زن و بچه هامون هم میگن نرو.
زن كرد:
#كاك_احمد تورو به خدا قسم بمان اينجا. از وقتی شما رفتی اشرار پوست مارو كندن.
پسربچه كردی پاهای
#حاج_احمد را در بغل گرفته و با گريه فرياد می زند:
#كاك_احمد، نرو ما می ترسيم.
#كاك_احمد بمان. تورو به جان مادرت.
حميده و فريبا بغض كرده اند. مرتضی اشك خود را پاك می كند و می گويد: مگه چيكار كرده اين
#احمد با اين مردم؟
□
#مريوان - خيابان
#حاج_احمد در پياده رو كيسه بزرگ و سنگينی را بر دوش گرفته به همراه پيرمرد كردی راه می رود. پيرمرد با
#حاج_احمد صحبت می كند.
پیرمرد:
#كاك_احمد به خدا جلوی مردم خجالت می كشم. شما زحمت نكش. خودم می تونم ببرم.
#حاج_احمد: خب، نگفتی، كی براش عروسی می گيری؟
پيرمرد: اگه خدا بخواد يه ماه ديگه.
مردم از كنار
#حاج_احمد و پيرمرد می گذرند و به
#حاج_احمد سلام می دهند.
#حاج_احمد: اون دو تا اتاق رو كی می سازی براش؟
پيرمرد: يكی دو روز ديگه شروع می كنم، فعلاً مصالح رو ريختم.
#حاج_احمد: يادت نره، قرار شد برای ساختن اون اتاق ها، من و بچه هارو خبر كنی ها.
پيرمرد: چقدر شما مارو خجالت میدی
#كاك_احمد.
صورت خيس عرق و خندان
#حاج_احمد ديزالو می شود.
□خيابان
#مريوان#رضا_دستواره بر روی بار ماشين وانتی كه مملو از آرد و ارزاق است ايستاده و مانند فروشنده ها فرياد میزند: آرد و حبوبات آوردم. بدو بيا سهميه ات رو وردار. سهميه آرد و حبوباته، كاغذ سهميه همرات باشه.
زن ها و بچه ها با كيسه و زنبيل به سمت ماشين وانت می آيند.
پيرمرد كردی كه در كنار مردی ديگر ايستاده دست به روی دست می زند و می گويد: اون نامردها میرن سيلوهای گندم رو آتيش می زنن، آن وقت اين جوون های بيچاره، بايد بيان اينجوری شيكم مردم رو سير كنن.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan