🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۶۶ *
□
#نهر_خينبر تصاوير اسلوموشن درگيری بچهها با نيروهای پياده دشمن، صدای طبل زورخانه دوباره آغاز میشود. تصاوير متعددی از درگيری تن به تن بچهها
با سربازان متجاوز بعثی، تصاوير گوناگون از هجوم بچهها به داخل سنگرها، تصاوير متعدد از عقب نشينی و فرار و زخمی شدن نيروهای ارتش بعث. در انتهای تصوير، لانگشاتی از اين فضا را میبينيم كه به آرامی سوپر میشود بر تصوير تانكهای آتش گرفته در
#شلمچه و در انتها اين دو تصوير ديزالو میشوند به جاده
#شلمچه -
#خرمشهر كه نيروها ساكت و آرام در كنارش مستقر هستند.
صدای مرتضی بر روی اين تصوير میآيد: قبل از آغاز سيل،
#حاج_احمد و بچههايش سيل رو خشك كردن و خط محاصره
#خرمشهر با تمام قدرت باقی موند... باقی موندن خط محاصره، يعنی شكسته شدن شيشه اميد
#صدام و سی و دو هزار نيروی عراقی در داخل
#خرمشهر و اين، يعنی آغاز تسليم، و اين، يعنی خروج سيل اسرای عراقی از داخل
#خرمشهر.
بر تصوير عظيمی از اسرای عراقی، كه از
#خرمشهر خارج میشوند، موسيقی با شكوهی نواخته میشود. ستون اسرا آنقدر بلند است كه انتهای آن معلوم نيست. اين تصوير به آرامی ديزالو میشود به
#حاج_احمد كه تنها، با عصايی در زير بغل به سمت جيپ فرماندهی میرود.
بر روی اين تصوير صدای
#حاج_احمد میآيد كه میگويد: تمام اين حادثه، يعنی دخالت مستقيم و آشكار دست غيب، يعنی كمك خدا، يعنی نزول نصرت پروردگار...
تصوير
#حاج_احمد به نرمی ديزالو میشود به عكسهای بچهها با
#حاج_احمد كه در كنار مسجد جامع ايستادهاند.
حميده و فريبا با چهرهای خندان و
چشمانی اشكبار به عكسها مینگرند.
آخرين عكس، عكس
#حاج_احمد است كه به سمت خاكريزی میرود. ناگاه عكس جان میگيرد و
#حاج_احمد با گامهايی استوار از خاكريز بالا میرود. به محض رسيدن
#حاج_احمد به بالای خاكريز، ما تصوير
#خرمشهر و مسجد جامع را در پشت سر
#حاج_احمد میبينيم.
#حاج_احمد غرق در انديشه به مقابل خود خيره شده است.
دوربين به نرمی به چهره غمزده
#حاج_احمد نزديك میشود.
- تصوير اسلوموشن از جنازه
#محسن_وزوايی كه در هوا چرخ میخورد.
- دوربين به چهره
#حاج_احمد نزديك میشود.
- تصوير
#محسن_وزوايی كه با خوشحالی
#حاج_احمد را در بغل میگيرد.
- دوربين همچنان به چهره
#حاج_احمد نزديك میشود.
- تصوير اسلوموشن از موتور سواری كه جنازه
#محسن_وزوايی را به سرعت
میبرد.
- دوربين همچنان به چهره
#حاج_احمد نزديك میشود.
- تصوير اسلوموشن از اصابت جنازه
#حسين_قجه_ای بر زمين.
- دوربين به چهره غمگين
#حاج_احمد رسيده.
- تصوير خواهر افليج
#حسين_قجه_ای در گوشه اطاق.
- از چشمان
#حاج_احمد قطره اشكی میغلطد.
- تصوير اسلوموشن از شهادت
#حاج_محمود_شهبازی كه بر زمين افتاده و به نرمی دست و پا میزند.
- از چشمان
#حاج_احمد اشك جاريست.
- تصوير پدر و مادرها كه در كنار اتوبوسهای اعزام نيرو اسفند دود كردهاند و بر سر بچهها كه وارد اتوبوس میشوند نقل میپاشند.
- تصوير بستهای از چهره اشكبار و ساكت
#حاج_احمد در بالای خاكريز.
- تصوير امام كه دستمال در برابر صورت خود گرفته و میگريد، آقای كوثری مشغول خواندن روضه است.
- دانههای اشك پی در پی از چشمهای
#حاج_احمد میبارد.
- تصوير سيل اسرا كه از
#خرمشهر خارج میشوند.
- چهره گريان
#حاج_احمد قدری باز میشود.
- تصوير ستون خسته و زخمی و خاك آلود نيروها در حال بازگشتن.
ناگاه يك بسيجی با پرچمی در دست، با خوشحالی از خاكريز بالا میآيد و با ديدن
#حاج_احمد در بالای خاكريز میگويد: سالم حاج آقا، شكر خدا، امشب ديگه يه خواب درست و حسابی میكنيم. يه خواب سير...
#حاج_احمد در حالی كه اشكهای خود را پاك كرده با لبخندی كمرنگ به بسيجی مینگرد. سپس با مهربانی دست او را میگيرد و به كنار خود میآورد و میگويد: بيا ببينم بسيجی!
سپس با دست به مقابل اشاره میكند و از بسيجی سؤال میكند: برادر جان، میدونی اونجا كجاست؟
بسيجی با تعجب به دشت مقابل خود مینگرد و با لبخند میگويد: نمیفهمم حاج آقا، كجا؟
#حاج_احمد: اونجا، انتهای اين دشت.
بسيجی قدری مكث میكند و سپس با صدايی آرام میگويد: اونجا؟ افقِ ، انتهای اين دشت، افق.
#حاج_احمد با لبخند رو به بسيجی میكند و با مهربانی میگويد: هر وقت پرچمترو بردی اونجا و در انتهای افق بر زمين زدی، میتونی بری بخوابی، اما هنوز، برای خوابيدن خيلی زوده.
بسيجی با حيرت چشم از
#حاج_احمد میگيرد و به انتهای افق مینگرد.
تصوير
#حاج_احمد و بسيجی عكس میشود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan