🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_۱۰۶ *
□رودخانه خشكيده
بچه های گردان سلمان مشغول پهن كردن آخرين پتوها بر كف رودخانه خشكيده هستند.
حميده و فريبا در كنار رسول رضاييان بر لبه رودخانه نشسته اند و به اعمال بچه ها می نگرند.
حميده: اون پتوها رو برای چی كف رودخونه پهن می كنن؟
رسول: برای اينكه وقتی
#گردان_حبيب می خواد از اينجا عبور كنه، گل های خشكيده كف رودخونه صدا نكنه، صدا توی شب خيلی زود شنيده می شه. نگاه كنيد عراقيا اونجان.
حميده و فريبا هراسان به آن سمت نگاه می كنند، از ديد آن ها سنگرهای عراقی را در تاريك روشن می بينيم.
□
#گردان_حبيب در راه
#محسن_وزوايی در پيشاپيش نيروهايش چابك و هوشيار حركت می كند.
تمامی نيروها به ستون در پی
#وزوايی گام بر می دارند.
#مرتضی_مسعودی كه در اين حمله معاون گردان است، خود را به
#وزوايی می رساند و آرام از
#وزوايی می پرسد: برادر وزوايی، صلاح نمی دونيد، سريع تر حركت كنيم. تا توپخونه خيلی راه داريم ها.
#وزوايی: نه برادر
مرتضی! نبايد سريع بچه هارو از نفس انداخت. بايد آروم آروم سرعت بگيريم.
□تپه پياده
ديده بان عراقی با تعجب و دقت اطراف را می نگرد. سپس دوربين ديد در شب را برداشته و با آن به مقابل خود نگاه می كند.
از ديد دوربين او فضای اطراف و تپه ها را می بينيم، هيچ خبری از نيروهای
#چراغی نيست.
#چراغی در پای تپه، گوشی بیسيم را به بیسيم چی می دهد و سپس رو به معاون
خود
#نصرت_الله_قريب می گويد: برادر قريب! سلمان هم رسيد پای تپه تانك.
□تپه تانك
#حسين_قجه_ای و نيروهايش به آرامی در پای تپه تانك مستقر می شوند.
#شيبانی و كريم به سمت
#حسين می آيند و
#حسين با ديدن
#شيبانی می گويد: شما سريع بريد سراغ حبيب، ما با شما ديگه كاری نداريم.
#شيبانی و كريم به سرعت حركت می كنند و به سمت انتهای ستون گام بر می دارند.
□
#گردان_حبيبحميده و فريبا در كنار تپه ای ايستاده اند و به
#گردان_حبيب می نگرند.
رسول نيز با شيفتگی به
#وزوايی می نگرد،
#گردان_حبيب از جلوی حميده و فريبا و رسول عبور می كند.
رسول: اين گردان، قلب همه اين عملياته، دعا كنيد كه سلامت به توپخونه برسه.
فريبا: الان هر سه تا گردان تو وسط عراقيان؟ درسته؟
خبرنگار: بله درسته، منتها اين
#گردان_حبيب بايد تا بيست كيلومتر نفوذ بكنه،
حميده: اگه يه وقت تو اين بيست كيلومتر گير بيفتن؟!
رسول: انشاءالله كه اين اتفاق نيفته.
□اتاق جنگ
#قرارگاه_مركزی_كربلا#محسن_رضايی با بیسيم صحبت می كند.
#محسن_رضايی: هنوز بچه هات دارن راه میرن؟
□سنگر فرماندهی تيپ ۲۷
#حاج_احمد پاسخ
#محسن_رضايی را می دهد: اون دوتا رسيدن، اما سومين بچه ام داره راه میره.
#تپه پياده
تصوير ديده بان عراقی را می بينيم.
#چراغی در پايين تپه رو به معاونش می كند و با صدايی آرام می گويد:
#قريب! برو به اون بچه ها بگو اينقدر خودشون رو جابجا نكنند،
دشمن حساس میشه.
#قريب بی صدا و سريع به سمت نفرات انتهای ستون می رود. ديده بان عراقی با چشمانی وحشتزده به مقابل خود خيره شده سپس دوباره دوربين ديد در شبش را بر می دارد و با آن اطراف را نگاه می كند.
از ديد دوربين او، همه جا را می بينيم، ناگاه در انتهای تپه ای، انتهای ستون بچه ها كه بر زمين نشسته اند ديده می شود. ديده بان عراقی به سرعت دوربين را پايين می آورد
ّ و بإ؛ططّ ناباوری چشمان خود را می مالد، سپس با دستپاچگی دوباره بادوربين به آن سمت نگاه می كند. دوباره از ديد دوربين او انتهای ستون بچه ها را می بينيم، يكی از بچه ها از انتهای ستون حركت می كند و به سمت جلو می رود. عراقی با چشمان مات و حيران، دوربين را پايين می آورد و به سرعت گوشی بیسيم را برمی دارد.
□تپه تانك
#قجه_ای تمام نيروهايش را پايين تپه خوابانده و خود با نگرانی به بالای تپه
می نگرد.
□وسط راه
#شيبانی و كريم با عجله حركت می كنند. كريم از
#شيبانی می پرسد: الان اگه
#حبيب رو هم ببريم جلو ديگه كار تمومه نه؟
#شيبانی: آره تمومه.
ناگهان همزمان صدای انفجار و رگبار گلوله از سمت تپه پياده بر می خيزد.
كريم با وحشت به روی زمين شيرجه می رود،
#شيبانی در حالی كه به سمت انفجارها، رو می چرخاند، زير لب میگويد: يا ابوالفضل.
كريم: يا حضرت خضر! چی شد؟
#شيبانی: سمت تپه پياده ست، گمونم بچه های
#چراغی رو ديدن.
□سنگر فرماندهی تيپ ۲۷
#حاج_احمد: چطوری شما رو ديدن؟
□تپه پياده
#چراغی در زير رگبار آتش عراقي ها با بیسيم صحبت می كند.
#چراغی: احتمالاً با ديد در شب،... چشم... چشم... شما نگران نباش.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد #بهزاد_بهزادپور 🆔️ @javid_neshan