روزچین | شیما‌نهضت

Channel
Logo of the Telegram channel روزچین | شیما‌نهضت
@shimanehzatPromote
98
subscribers
در اینجا حرف‌ها‌یم را در گوش شما زمزمه می‌کنم. و قطعه قطعه‌های زندگی را با رد پایم امضاء می‌کنم.
گزین‌پاره

در دوره‌ی نویسندگی پیشرفته هر روز تمرین «گزین‌گویه‌نویسی» داریم که من اسمش را گزین‌پاره گذاشتم.
در آن سی جمله بداهه می‌نویسیم. یکی از آن‌ها را به دلخاه برداشته سی بار به طرق مختلف بیان می‌کنیم.
از دل آن‌ها گزین‌پاره‌ای در می‌آید که استاد به آن بازخورد می‌دهد.

اولین روز سی جمله را نوشتم. از دلشان یکی را برداشته کلماتش را به قدری پس و پیش و با واژه‌های دیگر جایگزین کردم که با افتخار گفتم «آهان خودشه، منظورم را رساندم.»

موقع بازخورد دل تو دلم نبود که استاد چه خاهد گفت. حتمن کلی ازم تعریف خاهد کرد. فقط بگم که، بسیار تلاش باید کرد تا پخته شود خامی.

به بازخورد کاری ندارم. نکته‌ام اینجاست، بعد از آن دوستی نوشته‌ای زیر گزین‌پاره‌ی من گذاشت که باعث شد دوباره جمله‌ام را اینبار با چشم سوم شخص ببینم.

او کاملن متفاوت با مضمون جمله‌ی من نوشته بود. اول وقتی آن را خاندم به خودم گفتم «وا چرا اینو نوشته من که منظورم این نبود» و وقتی به جمله‌ی خودم بازگشتم گفتم «وا این چیه من نوشتم، اصلن چرا چپکی نوشتم.»

گزین‌گویه یا گزین‌پاره از دشوارترین انواع نوشتن است. در آن نویسنده عصاره‌ی اندیشه‌‌هایش را در چند واژه به خاننده منتقل می‌کند، تا او بتواند آن را تبدیل به اندیشه‌ها کند.

#شیمانهضت
غرِ دردسر ساز

توی دنیای کلمات گاهی به چیزهایی می‌رسم که قیافه‌ام شبیه «آ» بی کلاه همراه یک نقطه‌ پایینش می‌شود.

«*...تملقش را می‌گفتم و او را برایش غر میزدم...»

این قسمت از متن را که دیدم، گفتم آیا درستش «بُر زدن» نبود؟
شاید هم در زبان محاوره به اشتباه «غر» به «بر» تبدیل شده؟

کلمه را در «واژه‌یاب» جستجو کردم.
تنها چیزی که انتظار دیدنش را نداشتم «زن فاحشه» بود.

این هم شاهدش: «ای پسر گیتی زنی رعناست بس غر با‌فریب / فتنه سازد خویشتن را چون به‌دست آرد غریب (ناصرخسرو)»

آخر چه ربطی بین این دو کلمه وجود دارد؟ معنی‌های دیگری هم داشت که نه با «بُر زدن» سازگار بود نه با «غُر زدن».

در «واژه‌دان» هم وضع به همین منوال بود. پس دست به دامن «آبادیس» شدم. کک است دیگر افتاده به دامنم تا این سرنخ به گنجی برسد.

در واژه‌یاب کلمه را با فتحه «غَر» و در آبادیس با ضمه «غُر» نوشته بود اما معنی‌ هیچ‌ کدام به کارم نمی‌آمد.
سرانجام «کسی را غر زدن» را در گوگل سرچیدم.

«غر زدن، فریفتن دختر یا زنی برای کامجویی از او.»
سرانجام به این جمله رسیدم.
اما متن برای غر زدن آقایان بود!

*بوف کور
#شیمانهضت
بعد از خنده گریه‌ست

دیروز غرق بودم تو شادی دنیا
در حال خریدن و گشتن
خوردن غذای خوب
بیرون بودن و خندیدن
اما موقع برگشت
خوب نبود حالم
ینی بعد از شادی گریه‌ست؟
دیروز غرق بودم تو دنیا
اما نه تو دنیای خودم
شاد بودم تو دنیا
اما نه تو دنیای درون خودم
شده روز را شب کنید
بعد بگید خب که چی؟
چی کار کردی امروز؟
دیشب وقت خاب
به خودم گفتم روز بدون خاندن و نوشتن.
یک روز بی‌ثمر.

#شعر
#شیمانهضت
شخصیت‌سازی

هفته‌ای که گذشت در نوشتیار تمرین شخصیت‌سازی داشتیم. استاد پنج دقیقه زمان می‌گرفت و بچه‌ها تند و تند بیست تا از ویژگی‌های شخصیت‌ را می‌نوشتند. فی‌البداهه، بدون تفکر. با اینکه همه جلسات آنلاین نبودم ولی آفلاین هم تمرینها را انجام دادم. با ویژگی‌‌هایی که می‌نوشتم اول شخصیت‌هایی ساخته شدند ناآشنا. اما کم‌کم که جلو رفتم، در روزهای بعد ویژگیها در محوریت چند شخصیت دور می‌زدند. خوب که به آن نوشته‌ها دقت کردم کسانی که در جوانی قهرمان‌های زندگی‌ام بودند از دلشان یکی‌یکی بیرون آمدند. حتا آنهایی که خیالی بودند. شما نداشتید؟
قهرمانانی خیالی که در موقعیت‌هایی که شما از پس آن بر نمی‌آمدید شزمتان می‌شدند و به جایتان کارها را راست و ریس می‌کردند. جواب دهن پر کن جانانه‌ای به آنهایی که از پسشان برنمی‌آمدید می‌دادند.
آنهایی که با شما به دنیا می‌آیند. در کنارتان سر سفره‌ی خانواده می‌شینند. همراه شما با بچه‌های دیگر به بهترین نحو ممکن هم‌بازی می‌شوند. سر کلاس درس مودبانه به حرف معلم و وقتی بزرگتر می‌شوید به استاد گوش می‌دهند. آنهایی که سر دو راهی‌های زندگی بهتر تصمیم می‌گیرند. جواب نه یا بله را با قاطعیت بیشتری به زبان می‌آورند. واگر مانند شما گوشت و پوست داشتند زندگی واقعی بهتری از شما داشتند. زندگی‌ای که یا در خیال و خابتان می‌بینید یا حتا از فکر کردن بهشان گریزانید.
حالا می‌دانید تمرین بعدی چیست؟

#تمرین
#شیمانهضت
من‌بازی

ینی عاشق چالش‌های استاد میشما. اینبار من‌بازی داشتیم.
خودت رو با عنوان «من» مینویسی مرکز یه کاغذ سفید، بعد هر کلمه که اومد نزدیک، یه لبخند نثارش میکنی تا بشینه رو دامنت.
یاد خونه‌ی مادربزرگم افتادم که هر کسی از چند فرسخی خونه‌شم که رد می‌شد سر ماشین یا نوک کفشش رو کج می‌کرد تا یه سری بهش بزنه. یا شایدم به گرمایی که تو خونش بود. وقتی هم از اونجا میزدی بیرون هر چی غَمو غصه بود همونجا دفن شده بودن.
خودتون رو بذارین وسط، ببینین کدوم کلمات دوست دارن خودشون رو به شما بچسبونن. با کدوم واژه‌ها شما، شما میشین. به قول امروزیا کدومشون فیت تنتونن. من که نتونستم مثل مادربزرگم همه‌ی مثبتا رو جلب خودم کنم. یا مثلن بتونم هر چی منفیه تبدیل به مثبت کنم. به بعضیهاشون هر چی زورکی لبخند زدم گول نخوردن. سر کفش و ماشین که چه عرض کنم یه خم هم به ابروشون نیاوردن یا حتا یه کوچولو خنده به لب.
با این من‌بازی تازه می‌فهمیم که با خودمون چند چندیم.
استاد هم خوب میدونه رو کجاها نوک خلاقیتش رو نشونه بگیره.

#شیمانهضت
زندگی من مثل یک کنده‌ی هیزم تر است که گوشه‌ی دیگدان افتاده و به آتش هیزم‌های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.

-صادق‌هدایت
#بوف‌کور
#شیما‌نهضت
#پرسه
بیتیکو بیتیکو

صدای پای اسب اومد. سرشو بلند کرد. چشاش گرد شد. اطراف رو نگاه کرد. پرسید: یا خدا. این چیه دیگه؟
خب، صداشه.
واقعن؟
اوهووم.
ینی بچه‌ست.
خب، آره. صدای قلبشه دخترم.
اشکش در اومد. می‌خاست های‌های گریه کنه. دستش جلوی دهنشه. ردیف دندوناش معلوم شد. بریده بریده گفت: میتونم، بگم، بیاد؟
دم دره‌؟
آره. خیلی وقته.
یه دقیقه صبر کن. خب، بزار اینارو پاک کنم.
پس من برم دیگه؟
یواش. چقدر هولی. دلتو بپوشون. اینجا سرده. مواظب باش.
باشه. مواظبم. آخه شما نمیدونید که.
چرا میدونم. تو که اولی نیستی.
نه. آخه این فرق میکنه.
مثلن؟
هیچی. بزارید صداش کنم. میگم.
باشه، برو. اینجوریشو ندیده بودم.
آخه امید نداشتم.
به چی؟ به زنده بودنش؟
به مدل صدای قلبش.
ابروهاش رفت بالا. چشماش گرد شد. رفتنش رو دنبال کرد. ابروهاشو داد تو هم. مردمک چشمشو ریز کرد. صداش رفت بالا. دستش دور دهنشه. مثل نیم دایره. پرسید: منظورت چیه؟
صدا داشت می‌رفت. اما بازم واضح بود. انگار پشت گوشش بود. یا شایدم اکو شد. تو فضای خالی اتاق.
خوشحالم. بچه‌م به من رفته. خون‌آشام نیست.

#شیمانهضت
#داستانک
پازل


می‌خاهم صحنه‌ای از یک‌ فیلمنامه بنویسم.
امروز موقع نوشتن صفحات‌صبحگاهی، توی بالکن صحنه‌ای جلوی چشمم آمد. طرحی از آن را نوشتم. از صبح طرح را در سرم مرور کردم.

...

خنده‌دار است. این روزها کارهایی می‌کنم که پیشتر در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید.
من و مقاله؟
«می‌گفتم به غیر از متخصصان کسی دیگر نمی‌تواند.»
من و داستانک؟
«قبلن نمی‌دانستم اصلن چنین چیزی وجود دارد.»
من و شعر؟
«فقط می‌دانستم که تنها از زبان بزرگان جاریست.»
من و سایت؟
«چقدر دنبال جایی که فقط مخصوص خودم باشد می‌گشتم.»
من و خیلی چیزهای دیگر

و الان در ناباوری تمام،
من و فیلمنامه؟
«حتا بعد از شروع نویسندگی می‌گفتم این یکی دیگه، نه.»

...

تمام این اکتشافات در خودم را مدیون استاد عزیز شاهین کلانتری هستم.
هر دفعه با شک در هر دوره ثبت‌نام می‌کنم و بعد از آن یک پازل دیگر از خودم را می‌چینم.

#شیمانهضت
بوف کور را خانده‌ای؟

خیلی وقت است دارمش. یکبار اولش را خاندم.

«*در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.»

دیگر ادامه‌اش ندادم. آنروز برایم بی‌معنی بود خاندن چنین جملات نامعمولی.

اما امروز می‌خاهم بدانم آن دختر کیست؟ آیا خیال است؟
چرا به سراغ راوی آمد؟

همینطور جلو رفتم. محو هر جمله می‌شوم. بارها می‌خانمشان. بعد از هر خانش به دوردست خیره می‌شوم. مرا یاد خیلی چیزها می‌اندازد. دلم میخاهد آن‌ها را مانند جمله‌های هدایت بنویسم.

«**از حرارت تنش گرمای عشق را به پوستم چشاندم تا بتوانم با کالبد او یکی شوم.»

هنوز خیلی از کتاب مانده. کلی واژه‌ی جدید در آن یافتم. حتا آنهایی که می‌شناختم اما از یاد برده بودم.

مطمئنم کتابی‌ست که چندین بار آن را خاهم خاند. موقع خانشش کسی پرسید چرا آنوقت‌ها می‌گفتند جوان‌ها این را نخانند. الان می‌فهمم. چون مسحورت می‌کند. به دام می‌اندازدت. و تو را با کلماتش به دنیای درونت می‌کشاند.

*بوف‌کور
**شیما با اقتباس از بوف‌کور

#شیمانهضت
نظم، کیفیت، مخاطب

یکی می‌رود. یکی می‌آید.
و من در پی رفت و آمد کانالم هستم.
غصه می‌خوری که چرا رفت؟
شاید مطلب‌هایم به‌دردنخور هستند
انگیزه می‌گیرم از آنکه آمد
با انرژی از ورودش، به خیال خودم بهتر، می‌نویسم.
آیا بهتر می‌نویسی؟
نمی‌دانم!
تا وقتی کسی نرود بدون هیچ تردید ادامه می‌دهم.

...

خسته می‌شوم از دیده و ندیده شدن.
برای چه می‌نویسی؟
می‌خاستم جلوی پنجره‌ی باز بنشینم و مانند «امیلی» داستان بنویسم.
حالا در کدام مسیر هستی؟

...

نوشته‌های پیشترم را دیدم
چند وقتی‌ست که مرتب می‌نویسم
تفاوت‌ها را می‌بینم
رشد لاک‌پشت‌وار را می‌بینم.
علت تغییرات، حتا اندک را می‌دانی؟

...

نظم، کیفیت، مخاطب
امروز این را از استاد شنیدم.
کدام را ترجیح می‌دهی؟
تنها کاری که الان می‌خاهم به آن بچسبم
نظم است
همینطورش هم با نظم با کمترین ورودی پیشرفت دارم.
پنجره را چه می‌کنی؟
می‌بندم، حتا چشمانم را، کلمات را از درون میاورم.
ورودی‌ها چه؟
به آن هم می‌رسم، ورودی‌ها با خوب دیدن و خوب خاندن و خوب‌های دیگر است
با تقویت آنها کیفیت را می‌سازم.
پس با آمد و رفت‌ مخاطبان چطور کنار می‌آیی؟
گوشهایم را می‌گیرم تا صدای پایشان را نشنوم.


#شیمانهضت
زوج خوشبخت

زوج عاشقی هستند که بعد از پنجاه سال زندگی مشترک هنوز دست در دست هم راه می‌روند. عشق‌شان را تحسین می‌کنم. امروز نکته‌ای نظرم را جلب کرد. زن دائم از ندانم‌کاری‌هایش حرف می‌زند. با اینکه از خانواده‌ی اصیلی‌ست اما با هر خاطره‌ای خود را پایین و پایین‌تر می‌آورد. بارها و بارها اشتباهاتش را با خنده بیان می‌کند. همه به او‌ می‌خندند. و او از شادی دیگران خوشنود است. برعکس آن، مرد است. او مادامیکه لب باز می‌کند خاطراتی را بیان می‌کند که نشان از قدرتش دارد. در تمام آنها او قهرمان داستانهایش است. همه‌ی اتفاقات با قهرمان‌بازی‌های او به پایان می‌رسد. و زن هم در راستای صحبت او لب به تحسینش می‌گشاید.
گاهی فکر می‌کنم زن خود را پایین می‌کشد تا در راستای مردش قرار بگیرد.
گاهی هم فکر میکنم از سیاست زنانه‌اش است تا با بالا نگه داشتن مردش اجازه داشته باشد به کارهایی که علاقه‌ی خودش است برسد.

#شیمانهضت
توپ‌بازی

وقتی سرو صدای توپ‌بازی بچه‌ها مزاحم خاب دیگران می‌شود، بزرگترها آن را از دستشان می‌گیرند تا کوچه آرام بگیرد. حالا چه کسی توپ این بازی را از دست بزرگترها می‌گیرد تا دنیا به آرامش برسد.

#شیمانهضت
نوشتن را نوشتم

در فالم بودی، چون بچه‌‌‌‌‌ای در آغاز راه
مثل پیله‌ی روی درخت مو، در انتظار معجزه
لبخند زدی به گرمای دستم
دوختی نگاهت را بر استواری نوک قلمم

#شیمانهضت
#شعر
برای فردایی نویساتر

ابرهای نازک پنبه‌ای در آسمان لاجوردی پراکنده‌اند. بادی ملایم آنها را سمت جنوب می‌برد. خورشید با تمام قدرتش به زمین گرما می‌دهد. دریا در سمت شمال آرام است. غبار محلی افقش را پوشانده. در میان تمام این زیبایی‌ها خودم را می‌بینم که امیدی به ادامه‌ی نوشتنم نیست. اطرافم پر از آدم است. آدم‌هایی که نوشتن را بی‌دلیل ازشان مخفی می‌کنم. شاید هنوز به خودم و آینده‌ام ایمان ندارم. نه زیاد می‌خانم، نه زیاد می‌نویسم و نه برای پر کردن چاه خشکیده‌ی خلاقیتم ملاقاتی با هنرمند درونم ترتیب می‌دهم. روزها را همینطور مانند دیگر آدم‌ها بی‌هدف می‌گذرانم. گاهی با حسرت به آنها نگاه می‌کنم. چطور می‌توانم این بی‌هدفی را پیشه‌ی خود کنم. اما در «شیما» این گونه زندگی کردن را نمی‌بینم. بیکاری در او جایی ندارد.

تازگی‌ پیشنهاد مشارکت در کسب و کار جدیدی داشتم. نمی‌دانم از پسش بر خاهم آمد یا نه. قبلن کار تولید و فروش را تجربه کردم. تولیدش را خوب بلد بودم ولی فروشش را نه. آن زمان توانایی مواجه شدن با آدم‌ها را نداشتم. آیا نسبت به آن موقع تغییر کرده‌ام؟
می‌دانم تا وقتی امتحان نکنم این را نمی‌فهمم ولی توان تجربه‌ی یک شکست دیگر را در خودم نمی‌بینم.
می‌خاهم بیشتر در مورد پیشنهاد فکر کنم. شاید چون مشارکتی‌ست بهتر بتوانم از پسش بر بیایم.

امروز زیر مطلب استاد کامنتی دیدم. انگار پیغامی مستقیم برای من بود. از اینجور «رویدادهای‌همزمان» برایم زیاد پیش می‌آید. بخصوص زمان‌هایی که ناراحت و ناامید هستم یا حتا وقت هایی که انرژی‌های منفی احاطه‌ام کردند. آن کلمات دور هم جمع شده بودند تا تکانه‌ای برای من باشند. تا ناامید نشوم. تا به راه رفتنم هر چقدر لاک‌پشت‌وار ادامه دهم. تا برای آینده‌ای نویساتر پای تغییرات کوچکی که در خود ایجاد کردم بایستم.


#شیمانهضت
نمی‌خاستم گریه کنم

امروز متنی از استاد خوندم. ترکیب کلماتی با بوسه. شاید این ترکیبا نتونه چشمی رو نمدار کنه ولی وقتی به بوسه‌های «بابا» و بعد با شخم زدن خاطره به سایه‌ش اونم دست تو دستت رو آسفالت خیابون میرسه، بخصوص الان که فقط خاطراتش برات مونده، دیگه دنیای جلوی چشمت شروع میکنه به لغزیدن.

حالا نوبت منه که ترکیب بسازم:
بابابوسه. باباسایه. باباگونه. بابااسب. باباکوه. باباپیاده‌. بابادندون. باباسبیل. باباسرسره. باباتاپ. باباجیغ. بابادوچرخه. باباماشین. باباباغ. بابابیل. باباجوجه. باباگریه. بابااحساس. باباغم. باباغصه. بابانماز. بابادعا. باباخمیده.

بابا کلی ترکیب و خاطره که هر کدوم برای خودش داستانی میشه و بعد میتونی یه مجموعه داستان با عنوان «منو بابا» یا «بابام» یا ... منتشر کنی.


پ.ن: متنی بدون ویرایش، فقط برای ثبت احساس در ۲/آبان/۰۳

#شیمانهضت
امروز برای اولین و آخرین ‌ بار استادیوم فوتبال رفتم. شاید اگر سی سال پیش بود من هم همراه دخترهای دیگر جیغ می‌کشیدم. اما دست به سینه نشستم و با لبخند، شادی‌ و غمی که به صورت ثانیه‌ای جای خودشان را در عضلات صورت تماشاچیان عوض می‌کردند، دنبال کردم.

شاید بتوان گفت سن در انجام کارها مطرح نیست اما بهتر است بدانیم حسی که در انجام آن کار داریم به سن ربط دارد.

#شیمانهضت
باروری تا زایمان


نوشتن داستان در شش قسمت. در دو هفته. هر قسمت را یک روز در میان برای کسی فرستادن. این تمرینی‌ست در دوره‌ی «صد داستان ششم».

نمی‌دانم چقدر می‌توانم از پس آن برآیم.
برای نوشتن هر داستان کوتاهی روزها هزاران فکر به نورون‌های مغزم حمله می‌کنند. از بین تمام آنها یکی فقط می‌تواند خوش‌شانس باشد تا آنها را بارور کند.

طرح شکل می‌گیرد. در سرم می‌لولَد. خودش را روی کاغذ پهن می‌کند. با دکمه‌های کیبورد کِش می‌آید. تا شکل و شمایل طرح اولیه را به خود بگیرد.

تازه اینجا، آیینه‌ی دِقَم می‌شود. روزها شخصیت‌های جان گرفته با کلمات را به جانم می‌اندازد. و در خاب با شکلک‌های مختلف خودش را نشانم می‌دهد.

گاهی دِهیدراته می‌شود. با پیاده‌روی چشمه‌ی خشک شده‌ی آن را پر از املاح‌معدنی می‌کنم. بیشتر اوقات اثری ندارند و مجبور می‌شوم جنین را با غَمی فراوان سقط کرده در گوشه‌ای حبس کنم.

اما فقط کافی‌ست کوچکترین نبضی از او ببینم. با شوق به حملَش ادامه می‌دهم. نوازشش می‌کنم. حرفش را گوش می‌دهم. تا در نقطه‌ی پایان زاییده شود.

این روند تقریبن یک ماه طول می‌کشد. تازه هنوز نمی‌دانم آیا زایشش به موقع بوده یا زود است.

حالا با این روند، آیا من از پس این تمرین به خوبی بر خاهم آمد؟
با تردید اسم خودم را در چالش شرکت می‌دهم.

#شیمانهضت
@shimanehzat
شروع، پایان

روی باند می‌شینیم
از روی باند بلند می‌شویم
فرود نیست در دست تو
عروجَت را خودت بنویس

#شیمانهضت
شاید کمی شراب حالت را خوب کند


در کتاب «تحلیل رفتار متقابل» مثالی آمده از معلمی که با شرابخاری شبانه تعادلی در زندگیش ایجاد کرده. به این ترتیب هم او از زندگیش راضی‌ست هم شاگردانش از او. معلم «من بالغ»ش را صبح سر کلاس درس و «من کودک»ش را شب با این کار ارضاء می‌کند. حالا «منِ والدِ» نادیده گرفته شده به میدان آمده. معلم شراب را ترک می‌کند. «من والد» غالب می‌شود. «من کودک» نابود شده و از نظر بچه‌های مدرسه معلم جدید، ترسناک است .

این مطلب را با زندگی خودم تطبیق می‌دهم.
وقتی بچه‌ها کوچکتر بودند. با آنها پارک می‌رفتم. سرسره و تاپ بازی می‌کردم. بچه‌ها را روی پشتم گذاشته اسب‌سواری می‌کردم. با آنها خاله‌بازی و قایم‌باشک بازی می‌کردم.

بچه‌ها بزرگ شدند و من فارغ از تمام آن بازی‌هام. امروز تنها کاری که برای کودک دورنم انجام می‌دهم پیاده‌روی کردن و کوه رفتن است.
گاهی دلم می‌خاهد از سرسره پایین بیایم. روی تاپ زمین را از بالاتر نگاه کنم. اما «من والد»م جمله‌ی زشته، زشته را مدام تکرار می‌کند.

وقتی حال این روزها و آن روزهایم را مقایسه می‌کنم یا حتا وقتی عکس‌های آن دوران را در کنار اکنونم می‌گذارم تفاوت را می‌بینم. همیشه فکر می‌کنم گذر زمان است که این تغییرات را ایجاد کرده. اما شعفی که در چهره نیست به عدد شناسنامه ربطی ندارد. «عدد شناسنامه» دقیقن همان چیزیست که «من والد»م مدام آن را چون پتکی در فرق سرم می‌کوبد. او تا بتواند سعی در سرکوب «من کودک»م دارد.
معلم با ترک شراب کودک درونش را سر جایش نشاند و من با بازی نکردن.

شما با انجام ندادن چه کارهایی «کودک درون»تان را پنهان کرده‌اید؟
اصلن آیا برای بیرون آوردن از لاکش باید کاری کرد؟

#شیمانهضت
@shimanehzat
به دریا بزن تا نجات غریق از راه برسد


صبح که از خاب بیدار شد ساز مخالف می‌زد. برایش درس خاندن در جای جدید چالشی بود که نمی‌خاست با آن مواجه شود.
کجا باید بشینم؟
نمیشه نَرَم؟
ساعت‌هاش چطوریه؟
اینها سوالاتی بود که پسر در جابجایی فضای درس خاندنش می‌کرد. این جابجایی فقط از حالت حضوری به آنلاین است. او نمی‌خاست از مکان امنی که سالها در کنار دوستانش ساخته بود، جدا شود. نمی‌خاست با کوچکترین تغییری در روزانه‌اش، برای آینده‌ای بهتر مواجه شود.

این رفتارها من را یاد کسانی انداخت که در برابر نوشتن کلمات روی صفحه‌ی سفید جبهه می‌گیرند.
چطوری بنویسم؟
چی بنویسم؟
ایده ندارم؟

یا شاید یاد روزهای اول خودم، که نوشتن برایم سخت بود. ساعت‌ها به اطراف خیره می‌شدم تا ایده بیاید. منتظر می‌ماندم تا سرنخی از جایی به دستم برسد. اما الان فقط دست به قلم می‌برم. همینطور می‌نویسم و از لابه‌لای کلمات ایده همراه با قالب خودش نمایان می‌شود.

دو روز پیش با وجود تمام درگیری‌های ذهنی و بروبیاهایی که داشتم کمی وقت دزدیده و دست به قلم شدم. انتظار بوجود آمدن هیچ مطلبی را نداشتم. قصدم فقط پایان دادن به یک روز شلوغ و تبدیلش به کلمات بود. اما در ناباوری خودم داستانکی شکل گرفت. بعد از ویرایش و انتشار با تعجب کلمات را نگاه کردم. اینها کجا بودند. چطور توانستم در مدتی خیلی کوتاه‌تر از گذشته آنها را دنبال هم ردیف کنم.

به پسر گفتم تو فقط بپر توی آب، حتا اگر شنا بلد نیستی، فقط دست و پا بزن. برایش خودم را مثال زدم. نگاهم کرد. با اخم نشست پشت لپ‌تاپ. اولش حتا وِب کَم را روشن نمی‌کرد. اما بالاخره دست و پا زدن در دریای ناشناخته را آغازید. مطمئن هستم که فردا هم همین جبهه‌گیری را خاهد داشت و من باز خاهم گفت «به دریا بزن تا نجات غریق از راه برسد»

#شیمانهضت
@shimanehzat
Telegram Center
Telegram Center
Channel