View in Telegram
روزچین | شیمانهضت
بیتیکو بیتیکو صدای پای اسب اومد. سرشو بلند کرد. چشاش گرد شد. اطراف رو نگاه کرد. پرسید: یا خدا. این چیه دیگه؟ خب، صداشه. واقعن؟ اوهووم. ینی بچهست. خب، آره. صدای قلبشه دخترم. اشکش در اومد. میخاست هایهای گریه کنه. دستش جلوی دهنشه. ردیف دندوناش معلوم شد. بریده بریده گفت: میتونم، بگم، بیاد؟ دم دره؟ آره. خیلی وقته. یه دقیقه صبر کن. خب، بزار اینارو پاک کنم. پس من برم دیگه؟ یواش. چقدر هولی. دلتو بپوشون. اینجا سرده. مواظب باش. باشه. مواظبم. آخه شما نمیدونید که. چرا میدونم. تو که اولی نیستی. نه. آخه این فرق میکنه. مثلن؟ هیچی. بزارید صداش کنم. میگم. باشه، برو. اینجوریشو ندیده بودم. آخه امید نداشتم. به چی؟ به زنده بودنش؟ به مدل صدای قلبش. ابروهاش رفت بالا. چشماش گرد شد. رفتنش رو دنبال کرد. ابروهاشو داد تو هم. مردمک چشمشو ریز کرد. صداش رفت بالا. دستش دور دهنشه. مثل نیم دایره. پرسید: منظورت چیه؟ صدا داشت میرفت. اما بازم واضح بود. انگار پشت گوشش بود. یا شایدم اکو شد. تو فضای خالی اتاق. خوشحالم. بچهم به من رفته. خونآشام نیست. #شیمانهضت #داستانک
Share
Telegram Center
Channel
Join