باران نمی بارید و من پنجره را به روی شعور طراوت نگشوده بودم و به خیابان و به تو نگاه نمی کردم که ناگهان باد شاخه ای را از یک درخت کاشته نشده شکست و بر پنجره کوبید...
موسم کوچ پرنده ها پاییز شکارچی و تفنگ و کوه و درختها، محکم گرفته ای گریبان درد را نغمه هایی که ازگلوی چکاوک وحشی به یادگار خواهند ماند حتی در متنی چنین زخمی
ا اف افغ افغا افغانستانم فغان فغانم رمز حروف را زیر نگرگاه ظاهربین طالب ها خانه های ویران مردن مردها اشک زنها نامکشوف خواهد ماند هم چنان هر چه رمز در وادی بی انتهای وجود است با حذف ها با خون ها با زنان آواره ای که از ابتدای متن تا انتها به نفس کشیدن فکر می کنند، تدفین خواهد شد...
بادا! ای مسیحای زمین عبور رعب انگیز تابستان را چقدر در من با لحظات اشراقی پاییز آویزان می شوی از سطر های خاطره و من چقدر از ایستایی آرامش بخش فصل ها خودم را خط می زنم من زایش واپسین در اتفاق خاطره انگیز تو... آه.. بادا..
ساعت هفت بود و نفس در گلویش حبس حس می کرد هر که از کنارش می گذرد نجوای وحشی قلبش را می شنود گونه هایش تب را بلعیده بود و سرخی شاخه های رز را میان انگشتانش را به تن داشت.. با گلی جنون لحظه ها محک می زد می آید نمی آید می آید نمی آید و... تنها پرچم های گل باقی مانده بود و زمین گلگون انتظار... لبخند اما کودک حریصی بود محض دیدار محبوبش خزید روی لب هایش و حدفاصل تیک تاکها رو پر کرد.. 🌫🌫🌫 روی درب سفید و بزرگ اما رنگ پریده برچسب زده بودند
[ورود افراد متفرقه ممنوع] فقط کادر درمان حق عبور داشت و تپق های چشم های من که لابلای درز درگاه میدید و گاه اشتباه می دید ثانیه ها با آرامش چکیده می شدند روی صفحه ی کروی ساعت و من اینقدر که ساعت مچی خود را چک کرده بودم کوررنگی گرفته بودم عددها را ناموزون میدیدم منتظر فریاد بودم فریادی از سر شوق اما نفس هم در گلو خشک شده بود صدا ک دیگر بماند چند لحظه بعد مجدد آمد و رفتی دوباره دوباره و چندباره آه از ذهن من که این میان شد پاره پاره چرا این اتفاق ها به اتمام نمی رسند که یکباره
《فکر کنم کفش هایم دیگر داغ شده اند》
《 از بس قدم روها 》
کف پاهایم تیر می کشید که پرستاری با ذوق صدایم زد..
《آقا آقا ،مژدگانی بده همسرت فارغ شد》
ذوق من ذوق سطر های خاکستری ..
🌫🌫🌫
《ساعت ۷ را یادت هست؟》
《آری روز دیدارمان بود..》
《و حالا ؟》
《و حالا لحظه ی ؟》
《 خداحافظی...》
《نه , هرگز این اتفاق نمی افتد حالا لحظه عروج کالبدهامان خواهد بود》
لحظه ای فیروزه ای عقربه هایی فیروزه ای که به جاودانگی گره می خورند .. رأس طلوعی بی پایان تو عشق را میان مرزها میسنجی و من روی سجاده ها تو با تمام وجودت با تمام علایقت با تمام شجاعتت و با تمام حسی که به من و فرزندت داری باز هم از پا نمی نشینی و تا آخرین گلوله آخرین نفس آخرین قطره خون خواهی جنگید و افتخار پلاک نقره ای خواهد بود حک بر شاهرگ احساس ما...
حلول درخت بود سیب کلام تو، و اشک ، وارث آخرین برف آسمان من ◾️ _با ته مانده دستها
_ و سرابی که در نوک انگشتها
_ رسوخ کرده
_ در وادی دیگری تورا جستجو میکنم
(در دفینه گاهی که هزاران چشم کرنشگر هزاران زبان ملامت گر و هزاران گوش مستمع مدفون است)
هزارانی که هزاران بار تورا دیدند و خواندند و شنیدند.. از تو که بگذریم به همسایگی یادها می رسیم به خاطراتی خفته که به نسل های بسیاری پیوند خورده اند و آسایش مهجور مانده از پی کالبدشان
_فوران خواهند شد
_آب ها؟
_نه، نورها از قعر نگاهت
_شبیه معجزه؟
_شبیه شبی که خورشید را در خود متولد می شود
_ و نور ،عمق سیاهی اش را با ولعی بی پایان می بلعد..
_من به اعجاز چشمانش ایمان دارم و به حرارت آغوشت...
◾️
با لفظ گنگ پرنده و رود با ارتباط بی واسطه کلمه با جهان هستی با تو سخن میگویم این ازدحام خروشان را در گویش سبزه و درخت و پروانه و گل نیز می شنوی؟ من طبیعت وحشی آغوش تو هستم پرورانده شده میان انگشتانت که قدرت لامسه را به آزمونی سخت دعوت میکرد از تپانچه ی زمستان تنها گلوله هایی سپید شلیک خواهد شد و اشک هر درخت سیب سرخی در حال افتادن من زنم ، زنی که به قالبی نفوذ ناپذیر فراروی کرده و فارغ از جنسیت به کلیتی عظیم دست یافته... هم آرامم هم خروشان هم مهربان هم جدی و هم عاشق، عاشق ، عاشق ... ◾️ نامش وطن است ، کالبدی که نفس هایش را حوالی شانه های تو استشمام می شود