در تاریکی روز نه از سوار خبری بود که از سیاهی که می پوشد میان لجاجت ابدی انسان که گمان خلیفه الهی داشت تمام روز عصا به دست بودم خورشید چشمانم را با خود برده برد.
برای تولد دوباره عشق پنهان شده ایم پشت آواری استوار خورشید در آسمان شب به ستاره ی روز لبخند میزند شاخه ها لابه لای باد می پیچد اما سقف زمین آویزان از مرگ رازقی
این بار که نبینمت از چگونگی فصل ها نخواهم پرسید از مختصات عبور بیقرار جوانه، بر شکوفه های نارنج از حکایت عشق بهار نهفته در سینه زمستان نخواهم گفت و عطر لبخند تو که هرگز در باغچه ما نپیچید
نامه ای نرسیده از تو را باز می کنم شکل کلمات برجسته می شوند حشرات زیبای کوچکی که لحظاتم را شیرین تر می کنند. هنوز نامه ای که نیست را باز نکرده ام خدای من چقدر هیچ پنجره ای شاهد رفتن تو نبوده است
این خوشه های طلایی گندم که از دل بهار نروییده اند گرم نمی خواهند دل زمین را اما علف های هرز تا دلتان بخواهد گرم اند گرم اند و آتشین و پر شور برای همین از زمین بریده می شوند بی امان
شلیک نشده ای بر قلب شکافته ی من از اسلحه ای که برای کشتن من هنوز ساخته نشده ای گلوله ی آخر که بخشنده ی زندگی به من رهایم کن که به نام زندگی زندگی را دوست دارم با تمام رویاهای شکافته شده
ماه هر سطر آسمان را بر طالعم می دوزد و چند ستاره را پیوند آن که چشمک می شوند در خیال من خیال جنون چشمانت ای اصل ترادف از دوش واژه ها پایین بیا من فقط به کلمه بوسه ایمان دارم تو را می بوسم من را ببوس ..
نه طراوت پای ماندن دارد نه باغ توان مهماننوازی، از بهار را این نوروز هم سراغشان را نگیر من درختان زیادی دیده ام جوان ترین شان آنقدر به حقیقت مرگ نزدیک اند که هر روز به کشف تابوت می رسند