پدر را در هفت پدر را در ده پدر را در دوازده سالگی به همراه کلاشینکفی بدرقه کردند کلاشینکف را در سال های هفده بیست و بیست و دو سالگی به آغوش کشیدند پدر را اما نه... و جنگ ادامه دارد ای دیار خون و اسطوره زادنگاه سهراب سمنگان ما و متن ادامه دارد..
رمانی که احساس یک زن را کش آمده است آنقدر خواندنی است که دریا دریا چشم مخاطب ها را خیس کند.. مخاطبم بمان مرا ورق بزن برای تو لحظات باشکوهی از هم افزایی قلب و چشم و اشک خواهم داشت
آیین دلبری از سینه ی جنگل خودش را متوحشانه به اراده آدمی بند می یابد آدمی و تبر آدمی و کارگاه آدمی و صندلی ومیز و در و مداد هنوز هم به آیین دلبری به توحش قلم باور عجیبی دارم...
مرثیه خودش را تا به قندهار رساند ⚫️ در کوچه ها ⚫️ میان بارش ناگزیر سرب ها ⚫️ و عطر گس باروت⚫️ نشان توحش دید⚫️ و بر گور آرزوهای دخترکان⚫️ می خواند: آه، سرزمین اندوه... ایران بزرگ فرهنگی من🌑
بادا! ای مسیحای زمین عبور رعب انگیز تابستان را چقدر در من با لحظات اشراقی پاییز آویزان می شوی از سطر های خاطره و من چقدر از ایستایی آرامش بخش فصل ها خودم را خط می زنم من زایش واپسین در اتفاق خاطره انگیز تو... آه.. بادا..
هر ستاره غزلی است که آسمان را عاشقانه می سراید فرشته ها غزل خوانان و تو عاشقا! باشکوه ترین ستاره هنوز فرشته ای در آسمان به مرحله خوانش تو نرسیده است مرا بدرخش حضرت عشق متن را بدرخش حضرت آفتاب
زنی با پایِ شخم خورده و سری افتاده کفِ پیادهرو با لبهای آراسته که شهر را طولی عبور می کند از عرض شهر، من شیرین هستم زنی را میبینم که متن من با تمام پیاده رو هایش با تمام سر های افتاده با تمام طول ها با تمام عرض ها تمام نمی شود از بس خودش را به او دوخته است
صدای طوفان خنجر میکشد بر سراپرده متن جملههای ترسان واژههای زرد و سرخ بالا میآورند
در این قصیده هنگامهای به پاست به رقص در میآیند گیسوان لیلی پاهای مجنون تاول میشود این جنون را چکامهایی ترسان زیر دامن غزل میخزد و شعر پا به فرار میگذارد