در تاریکی روز نه از سوار خبری بود که از سیاهی که می پوشد میان لجاجت ابدی انسان که گمان خلیفه الهی داشت تمام روز عصا به دست بودم خورشید چشمانم را با خود برده برد.
«مثلا تولد عشق ,می خواهی اش چکار؟» 🔳 آسمان مستانه چشم پنجره نواخته می شود از شدت آفتاب 《هی مگر آنجا هم میخانه هست》
《کوری ات را از روی قلم من دست بردار 》
( رزهای قرمز سنجاق می شود)
گیسوی صبح نزدیکتر از اتفاق تاک ها و ملموس تر از گویش زنبور و گل 《هنوز مستی؟》 《آه از این آفتاب نمی دانم پیاله چندم نمی دانم چند پیاله 》
《حواست به زمین هست؟》
《برو لکاته پرتم نکن از مستی من اتفاق باشکوه روی پا نایستادنم من صلابت پاهای لرزان من 》
که چگونه درخت ابرانه عطر شکوفه را غزلنوش طراوت است
(هنگام زاییدن عشق )
زنی که قهوه اش را تلخ می نوشد درد می کشد و غصه می زاید و مرد لبخند می زند زن غرقاب تب و غم مرد یک لیوان خنک خنک
مرد : - 《پسر》 زن تشویش چهارچوب های بسته 🌫 دختر 🌫 مرد تشویش زن بیمار 🌫 سنت های جاهلی
《پس کی این حصار شب تمام می شود چگونه این درد از تن دختر احساس رها می شود》 زن دستش را باز می کند دیگر وقت تولد پروانه هاست از سر انگشتان او.. ابریشم پوشانده خودش را روی کلمه ها عاشقانه راه می رود نه ماه از فکر نوشتن متن می گذرد... نه ماه از سر انگشتان پا به ماه نه ماه دختری شادان در سرم راه رفته است تا کلمه ی تولد..
کم کم خانه از تاریکی درد خالی می شود سجده گاه تکریم غرق اجابت می شود عطر نحیف گلبرگی در مشام اطاق می پیچد لبخند بر لب زن می نشیند دختری پای به جهان می گذارد
عطر پیراهنت باد را برد تا حوالی مادرانهها چه گستاخانه راه تو را پیمود و باز ماند از تو که تاول های عطرین پاهایت رفتنها را میبارند در چاه اشکی که دروغی صنوبرین است میدانی؟ ارکیده ی سرخ بیحوصلهترین یادمان توست
اینجا صبح است پر از تاریکیِ مطلق و ماه به حجله گاه آسمان میرود من ایستاده خوابیده ام در خاطراتیکه بی تو بر تن هزار کوچه پیچیده ام آه که لبخندم موریانه ایست که هر ثانیه میجود مغزِ شادی من را... ------ #مستوره_کوردستانی
در مورد این اثر دوست عزیزمان همان طور که می دانیم صبح هوا رو به روشنی می رود و ماه از آسمان محو می شود. و آدم ها از خواب بیدار می شوند تا به کارشان برسند و در حالی که صبح شده شاعر ایستاده خوابیده است و خاطراتی را مرور می کند بدون معشوق ...
اینجا گفتند :
اینجا صبح است پر از تاریکی مطلق و ماه به حجله گاه آسمان می رود من ایستاده خوابیده ام...
🦋🦋🦋🦋 کلمات زیادی را میشود حذف کرد و فعل را ابتدا آورد و فضاسازی رو به گونه ای تغییر می دهیم که زیباتر میشود.
مثلا به این صورت :
ایستاده خوابیدهام میان ظلمت صبحگاهی که کوچههای آویزان از آسمان تحریم کردند ماه را و نقش لبخندهای بی لب مانده روی زمین
شبیه معجزهام که باران بیدعا میبارد شبیه لبخند منتظر کز کرده گوشهی تنهایی شبیه قطرهی اشکی ز شوق خسبیده گوشهی چشمخانه شبیه ماهی بیدریا که در رودخانهی ستاره خوابیده یک آیینه شکست و خویش هزار تکه شد یک تکهاش لبخندی بی لب یک تکهاش، فردا، که در تقویم نوشته نخواهد شد یک تکهاش ماه میلهها یک گردن آغشته به کبود یه تکهاش از شب بیزار است به ماه هم سنگ پرتاب میکند یک تکهاش نوزادیست که از فردا میآید و آفتاب از او در شرم کنار سنگ قبرش نماز میخواند یک تکهاش دریاست بی موج بی موج بی موج تختهپارهای درباد
بی واژه مینویسم برای تو که باد را در تور بیشانه حمل میکنی بر دوش و رفتن را بدون آمدن فاش میکنم ناگفتنیهایی از آتش سرد سینه آرامم چون آتشفشانی که بر میگردد به درون تر میشوم در فصلی سترون و بارور میشویم از ابرهای عقیم که خیس میکنند بابونههای وحشی احساسمان را
دیوارهای بیخشت پوتینها، کهنهی هزار آفتاب نپوشیدن می فشارد گلوی زن دار بیطناب که آویزان است از آن دستمالی که همیشه درد میکند از سر از پدر که مرگ از چشمانش عبور کرده و هی بالا میآورد سیب را که حجابی از خون پوشیده در حصاری بینرده در راهی که بر هیچ جادهای گذرش نمیافتد
قایق باد را به قلب خشکیدهٔ اقیانوس میوزد ماهیان، به دنبال تور دست در دست صیاد بی آنکه خیس شوند به ژرفا می روند و مرواریدها را بر گردن دختران هزار سال بعد به هم زنجیر میکنند
کبوتر درنگاە خیس کوجە بە رخ میکشد وحشت باران برگ را استکانهای لب زری بوسەهای سرخ را کل میکشند عبور خواب از چشمان زندگی پرتگاهی استخوان سوز آخرین تلهای برف، زیر شلاقهای بخت بلندتر از دیوار ما یک تبسّم مهر پروانەای بی...یی...ی پروا یک ٱغوش ما
ماه زمین را به آغوش میکشد و منعکس میشود میان حوض آبی آسمان و در بیکران چشمهای تو یک هم آغوشیست که تختهای آذین بسته به انزجار را همچون زنانِ پا به ماه رقت انگیز می بیند آه، چقدر اینجا جهان متفاوت است تو در کنار منی و من از فاصله ای دور در بر میکشمت...