زندگی به سبک شهدا

#خاطرات_شهدا
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم
#عبدالله_اسکندری

♨️دوران دفاع مقدس


🌻سردار اسکندری هميشه يک دلواپسی داشت كه از دوستان شهيدشان جامانده است. در مدت حضورش در دفاع‌مقدس، من و مادر شهيد در ستاد پشتيبانی جنگ فعاليت داشتيم. مادر ايشان خيلی فعال بودند؛ از پختن نان بگيريد تا بافتن پليور برای رزمندگان اسلام؛ هر آنچه در توان داشتيم، انجام می‌داديم.

🌻سردار عبدالله اسکندری به مدت ۸۴ماه در جنگ و جبهه حضور داشت که در اين مدت ۹بار مجروح شدند و ۲۵درصد جانبازی داشتند. او همرزم سردار جاويدالاثر حاج احمد متوسليان بود.


انتشار با ذکر #منبع
🆑 shohada72_313
📨#خاطرات_شهدا

🔴شهید مدافع‌حرم
#غلامعلی_تولی

📀راوے: همسر شهید

تمام زندگیم با شهید، شیرین و خاطره‌انگیز بود. یکی از جالب‌ترین خاطرات‌مان، زمانی بود که در شهرستان گالیکش زندگی می‌کردیــــم؛ دو فرزند داشتیم که سه‌ساله و یک‌ساله بودند👶🏻

شهید تولی به مأموریتی سه‌ماهه رفته بود؛ من نه نامه‌ای از او دریافت کرده بودم و نه تلفنی زده بود. یک روز فرزندانم را در منزل گذاشتم و به قصد خرید نان به سر کوچه رفتم🛍🍞

داخل کوچه که شدم، از دور مردی را دیدم که یک ساک به روی دوشش گذاشته بود و با ریش‌های بلند به سمت من می‌آمد🪖🎒🚶‍♂

توجه نکردم تا اینکه با صدای بلند مرا "عزیــــــــز" صدا کرد! متوجه شدم که غلامعلی است💚😀

باور نمی‌کردم چون خیلی تو این چندماه سختی‌کشیده بودم. متوجه نبودم که داخل کوچــــه‌ام، خودم را به سمتش انداختــــم و هر دو شــــروع به گریــــه کردیــم💔🥲

تا اینکه خانمی در را باز کرد و گفت چی شده؟ غلامعلی گفت هیچی خانم! همسرمــــه☺️

با همین حالِ گریه به خانه رسیدیم. من به‌قدری هیجان داشتم که یادم رفت اصلا برای چی بیرون آمده بودم! نان هم نگرفتم🤭


انتشار با ذکر #منبع
🆑 shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🟣شهید مدافع‌حرم مجید سلمانیان

♨️به نام خدا و با یاد خدا و برای خدا


🎙راوے: دوست شهید

اول صبح بود🌥
تاکســـــی رسید🚕
ســــــــوار شدیـــــــم
حاج مجید طبق معمول
خوش و بشی با راننده کرد🤝
راننده در همان‌حال گذاشت توی دنده💨
که حرکت کند ولی یِهو بی‌هوا
حاج مجید رو کرد به راننده و گفت:
خامــــــــوش کــــــــن!😡
راننده کُپ کرده و مات مونده بود
که چی شده و چه بکنه!🤭

مجــــــــدداً
حاج مجید با جدّیّت و ملاطفت گفت:
سوئیچ رو ببند آقا جان🔑
بنده‌خدا با تردید ماشینو خاموش کرد🤯
حاج مجید رو کرد به راننده که:
اول صبح‌که‌میخوای‌ماشین‌روشن‌کنی
نیت کن برای☝️🏻
نون حلال خودت و زن و بچه‌ات که👨‍👩‍👦
"به نام خدا و با یاد خدا و برای خدا"📿
نه این کار بلکه توی هر کاری✋🏻
همین‌طور باش ان‌شاءالله!
حالا بگو و ماشین رو روشن کن!☺️


🆑 shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم
#مهدی_دهقان

♨️نذر عجیب


⭐️برادر شهید روایت می‌کند: مهدی وقتی به چهارسالگی می‌رسد، دچار فلج اطفال می‌شود. پدر و مادرم او را در تهران و کاشان پیش دکترهای زیادی می‌برند اما بی‌نتیجه می‌ماند. آخرین پزشک می‌گوید شاید خودبه‌خود خوب شود و به نوعی جواب‌شان می‌کند.

🎈آن موقع مادرم مرا باردار بود. به امام رضا علیه‌السلام متوسّل می‌شود و می‌گوید اگر مهدی شفا پیدا کرد، نام مرا رضا می‌گذارد. بعد هم نذر می‌کند اگر جنگ ادامه پیدا کرد و سنّ مهدی به جنگ قد داد، به جبهه برود. اگر هم جنگ تمام شد، او به مدّت سه‌ماه با اسرائیل بجنگد.

⭐️شهادت مهدی بر اثر بمباران جنگنده‌های رژیم صهیونیستی نشان داد که نذر مادرمان قبول شده است. خدمت به جبهه‌ی مقاومت اسلامی همان هدفی بود که مهدی را به مشهدش در سوریه کشاند و سرانجام، در حمله‌ی هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی تی‌فور سوریه به آرزویش رسید.

🆑 shohada72_313
📃#خاطرات_شهدا✏️

🌷گفت حاجی قسمت می دم به حضرت زینب(س)مخالفت نکن بزارمن برم. حاجی من مال اینجانیستم.من اونجا راحتم،گفتم برو دوره مربیگری بعد،گفت حاجی من دوست دارم برم منطقه،دیدم حسین واقعابند نیست رو زمین.بعد از برگشت ازمنطقه روحیاتش خیلی تغییر کرده بود ویه وقت های بهش نگاه می کردم،می دیدم توخودشه و ذهنش با خودش درگیره،باخودش کلنجارمیره. راستش افرادزیادی روواسطه کرده بود که رضایت بدم دوباره بره ماموریت و من همش مخالفت می کردم،حتی از فرماندهی زنگ زدن گفتن منطقه اعلام نیازحسین رو فرستادن که من بازاجازه ندادم.چون معتقد بودم باید بچه ها با فاصله زمانی خاصی برن منطقه[سوریه] ولی حسین من رو تو یه شرایط خاصی قرارداد،واقعانتونستم بهش بگم نه، وقتی قسمم داد،یه جورایی شل شدم و دل من لرزید،حس خوبی نداشتم، احساس کردم خیلی آسمانی شده.😔

🌹بعداکه رفت منطقه،خبردارشدیم، اول مجروح شده بعدحدودبیست وچهار ساعت مفقودشده بود،بعدپیکرش روطی مراحلی پیداکردن ومشخص شد شهیدشده.🕊😭

✏️راوی:فرمانده شهید

🥀#شهید_حسین_معزغلامی

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•


🆑 shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید سید محمدجواد حسن زاده

♨️سیّد رستم

💛همسر شهید نقل می‌کند: آقا سیدجواد همیشه در کار خیر پیش‌قدم بود و در واسطه‌گری ازدواج پیش‌قدم‌تر. هر کس قصد ازدواج می‌کرد، اول به سراغ «سید جواد» می‌رفت؛ آن‌قدر که در مدت یکسال نامزدی خودش، بیش از پنجاه مراسم نامزدی به‌واسطه او به انجام رسیده بود. بعد از شهادتش هم این رسم دیرینه‌اش ادامه دارد و خیلی‌ها از حاجت‌روایی‌شان به واسطه شهید حسن‌زاده گفته‌اند.

❤️او در سوریه با نام «سید رستم» معروف بود. قدّ رشید و هیکل ورزیده‌ای داشت؛ تا جایی که دوستانش به شوخی به او می‌گفتند: «سعی کن توی کانال و به حالت خمیده و درازکشیده حرکت کنی که داعش تو را نبیند.»

🎂#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💐اللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد💐

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🆑 shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🔵شهید
#سید_مصطفی_موسوی

🌼همرزم شهید نقل می‌کنند: پسر آرامی بود و چهره‌ای بسیار دلنشین داشت، اما آنچه او را از دیگر بچه‌های همسنّ و سالش متمایز می‌کرد، این بود که از زمان خودش بسیار جلو‌تر بود و افکار و ایده‌های بزرگی در سر داشت و من تا امروز پسری با این وسعت تفکر و توانمندی ندیده بودم.

🌼او هم از نظر فنی پسر بسیار ماهری بود و هم از نظر علمی و اعتقادی در مقام بالایی قرار داشت. مصطفی خیلی کتاب می‌خواند؛ یک روز کتاب «جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی» نوشته علی اکبری مزدآبادی را می‌خواند که سردار سلیمانی آمد و سید مصطفی از او خواست که کتاب را امضا کند اما سردار امتناع کرد و گفت: «درست نیست کتابی را که در مورد من نوشته شده امضا کنم و به شما که روح بزرگی دارید، اهدا کنم و پیشانی سیدمصطفی را بوسید.»


🆑 @shohada72_313
🖋#خاطرات_شهدا📃

🌹سعیدتیربارچے بود.شهید زهره وند که همشهرےمان بودهمزمان بابرادرم به شهادت رسید.سعیدچون تیربارچےبود نمیتوانستند اورابزنند.همرزمانش مے گفتندتک تیراندازهاتندوتند به طرفش شلیک میکردند.فرماندهشان تعریف می کردظهرکه عملیات شروع شد،تاشب وهابےهابه طرف ماخمپاره شلیک مے کردند .موقع اذان که شدسعیدگفت حاجے بیانمازمان رانوبتےبخوانیم.

🌷فرمانده شان میگفت به خودمان گفتیم این جوان۲۴ساله وسط آتش جنگ فکرنماز است.آخرآتش زیاد بود.نمازرا نوبتی خواندیم.فرمانده اش میگفت از نحوه دقیق شهادت برادرم اطلاع نداریم اماهمرزمش میگفت سعید۲۰۰متر از ما جلوتر بود.همان جابه شهادت رسیدو پیکرش مدتے در منطقه ماند و بعداز آزادسازے آن منطقه پیکرش رابراے ما آوردند.سعید که شهیدشدماسه ماه خبرے ازاونداشتیم.😔

🌹یک شب خواب دیدم جمعیت زیادے به سمت بهشت زهرا میروند . سعید روے دوش جمعیت بود. تیشرت مشکے تنش بود و یا زهرا روے آن نوشته شده بود.به من گفت به خدا من مےآیم و با وعده اے که در خواب به من داده بود بعد از سه ماه پیکرش برگشت.😭

🥀#شهیدمدافع‌حرم‌سعیدمسلمی🕊

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
🆑 @shohada72_313👈
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم محمدحسین حمزه

♨️نوزادیِ پُر دردسر

🎙راوے: پدر شهید

👶🏻هنگام تولد، محمدحسین، بیماری کُلستومی (انسداد و چسبندگی روده‌ی بزرگ) داشت. دکترها می‌گفتند:«اگه عمل نشه، زنده نمی‌مونه».

🗣من که از مدت‌ها قبل جبهه بودم، به سرعت خودم را رساندم سمنان. پرسنل بیمارستان گفتند اینجا امکانات عمل وجود ندارد و باید حتماً ببریدش تهران.

🚑وقت برای معطل‌کردن نداشتیم. آن روزها وضع مالی درست و حسابی نداشتم و در مضیقه بودیم. پس رفتم بیمارستان و خواهش کردم لااَقل یک آمبولانس در اختیارم بگذارند که ببَرمش تهران. قبول کردند.

🧑🏻‍🍼خبری از هماهنگی هم نبود. باید خودمان می‌رفتیم بیمارستانی را پیدا کنیم تا عملش کنند. صبحِ فردای همان روزی که محمدحسین به این دنیا پا گذاشت، بُردیمش تهران. هم برای شیرخوردن مشکل داشت و هم دفع غذایش.

⛔️چه باید می‌کردیم؟ مادرش هم وضعیت مناسبی نداشت. من و خواهرم بعد از نماز صبح بچه را برداشتیم و راه افتادیم. تازه باید می‌گشتیم تا جایی بستری‌اش کنند. چند تا بیمارستان رفتیم و هیچ‌کدام نپذیرفتند.

🏩به هر حال بعد از کلی این در و آن دَرزدن، بیمارستان طالقانی پذیرفت. کار خدا بود. اگر حرف راننده آمبولانس را گوش نمی‌کردیم، معلوم نبود آنجا هم بپذیرند. راننده به ما گفته بود نگویید من همراه شما هستم و اِلّا دوباره برِتان می‌گردانند.

💔ما هم به محض ورود، بچه را گذاشتیم روی پیشخوان پذیرش و گفتیم اِلّا و لابد بستری‌اش کنید. گفتیم:«دیگه بُریدیم! کسی قبولش نمی‌کنه». آنقدر گفتیم و گفتیم که دلشان رحم آمد.

✍🏻البته همان اوّل توی دل‌مان را خالی کردند و گفتند:«تا صبح هم زنده نمی‌ماند!» بچه نا نداشت. از ما تعهدی گرفتند که اگر اتفاق بدی افتاد، خیالشان راحت باشد! چاره‌ای نبود و کاغذ را امضا کردیم.

🕋آن روزها نمی‌دانستیم خدا چه تقدیری برای محمدحسین رقم زده است. دکتر می‌گفت فعلاً روده‌های بچه را از پهلو خارج می‌کنیم تا به وقتش، وقتی بزرگتر شد، عمل اصلی را انجام دهیم.

✂️در آن سن نمی‌شد خطر کرد. نیاز به تحمل داشت و بدن نحیف بچه، تاب نمی‌آورد. چاره‌ای نبود. پهلوی محمدحسین را شکافتند و تا مدتها بچه از راه لوله‌ای که از پهلویش زده بود بیرون، دفع می‌کرد.

🧮از آن روز دیگر یک پایمان آنجا بود و یک پایمان سمنان. فشار مالی هم ول‌کُن نبود و حسابی اذیت می‌کرد. بعضی وقت‌ها پول اتوبوس رفت و برگشت را هم نداشتیم، چه رسد به دوا و درمان.

❄️در مدت کوتاهی سه‌چهار عمل کوچک روی بچه انجام شد. روزهای سختی بود؛ زمستان‌های برفی دهه‌ی شصت! هر چند وقت یکبار او را بغل‌مان می‌گرفتیم و می‌رفتیم. بارها شده بود با همان بچه توی یخبندان محکم می‌خوردم زمین! هر چه بود، گذشت! سخت بود اما گذشت.

📕گزیده‌ای از کتاب «حمزه»، خاطرات شهید #محمدحسین_حمزه

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  💐اللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد💐

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
🆑 @shohada72_313👈
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم #جبار_عراقی

♨️شفایافته امام کاظم علیه‌السلام

🎙راوے: همسر شهید

👶🏻مادر آقاجبار سه‌دختر داشت اما هرچی پسر به دنیا می‌آورد، در همان کودکی فوت می‌کرد تا اینکه خدا به ایشان، جبار را عطا کرد.

😢جبار در گهواره بود که در گلویش یک غده بوجود می‌آید و حال جبار به شدت خراب می‌شود و پدر و مادرش هرکاری می‌کنند، بهتر نمی‌شود.

تا اینکه روزی جبار به شدت تب و گریه می‌کند و بعد از چندساعت، جبار خاموش می‌شود و پدرش یک پارچه‌ی سفید روی گهواره می‌کشد که یعنی جبار فوت کرد!
 
😭مادر جبار که این صحنه را می‌بیند، به شدت گریه و زاری می‌کند و درحالیکه باران می‌بارید، در حیات می‌نشیند و گریه و زاری می‌کند!

🤲مادرش به شدت به امام موسی کاظم علیه‌السلام ارادت داشت و همیشه مراسم روضه در خانه برای امام کاظم می‌گرفت. مادر جبار به امام کاظم دخیل می‌کند که ای امام! جبار مرا به من برگردان!
 
💚در همان گوشه‌ی حیات، مادرش گریه‌کنان آرام می‌گیرد و برای چندلحظه خوابش می‌برَد و در خواب می‌بیند که یک مرد نورانیِ سوار بر اسب، دارد می‌آید.

💐و مادر جبار در خواب می‌گوید: آقا! مواظب باش جبار زیر اسبت نماند! آن مرد اسب‌سوار به ایشان می‌گوید: مادر! مگه جبار را نمی‌خواستی؟خب اینم جبار! بردار!
 
😳مادر جبار از خواب بیدار می‌شود و سَمت جبار می‌رود و پارچه را از روی گهواره برمی‌دارد و در کمال بُهت و حیرت، می‌بیند جبار دارد دست و پا می‌زند و غده‌ی چرکین گلو باز شده و پارچه خونی شده است و هیچ اثری از غدّه نیست!
 
👕مادر جبار از شدت خوشحالی سلام و صلوات می‌فرستد که همه فامیل و همسایه‌ها می‌آیند و وقتی قضیه را می‌بینند، هر کسی گوشه‌ای از لباس جبار را برای تبرّک می‌برَد.

🕌جبار، نذر‌شده‌ی امام موسی کاظم علیه‌السلام بود و سرانجام در راه دفاع از حریم حضرت زینب علیهاالسلام به شهادت رسید!

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💐اللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد💐

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
🆑 @shohada72_313👈
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
📨#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم #محمدحسین_عزیزآبادی

💠مسابقه‌ی شنا

🎙راوے: همرزم شهید


محمدحسین عزیزآبادی💚
با اینکه هیکل درشتی نداشت🧔‍♂
ولی قــــدرت‌بــــدنی🥋
و آمادگی‌جسمانی خوبی داشت🔥
و در خیلی از تست‌های ورزشی🏟
از خیلی از جوونا هم جلوتر بود💨🚴‍♂

در اولین روزایی که رفته بودیم برا🗓
دفاع از حرمِ حضرت‌زینب‌علیهاالسلام🕌
یکی‌ازاَعراب‌که‌هیکلِ‌خوبی‌هم‌داشت🥊
برا اینکه ببیــــنه👀
آمادگی‌جسمانی ما چطوریه📊
و ما رو یه محکی بزنه🧮
اومــــد پیش ما و گفت🗣
کدوم یکی‌تون حاضره که با من👍
مسابقه نرمــــش شنــــا بدین⁉️
(منظورم‌شنای‌توی‌آب‌نیست،نرمش‌شنا)

(ضمنابه‌شهیدعزیزآبادی‌میگفتند"عزیز") 
عزیــــز گفــــت🗣
بذارین من برم روی همینو کم کنم😎
گفتیم وِلــِش کن بابا🙅🏽‍♂
گفت نَه! بذارین بــــرَم🧏
بالاخره رفتن برا مسابقــــه🏅
و شروع کردند با هم به شنارفتن🧗‍♀

شخص عرب تعدادی شنا که رفت
خسته شد و افتاد🥴
ولی عزیــــز🪖
همچنان شنا می‌رفت و ادامه می‌داد😍
اون شخص چشماش گـــرد شده بود🤯
و دهنش باز مونده بود از این همــــه🎈
قدرت‌بدنی و آمادگی جسمانی عزیــــز😱

بالاخره ما رفتیــــم🚶‍♂
و به عزیز گفتیم بسه دیگه عزیز👏🏼
و دیگه نــــذاشتیم ادامه بده😇
اون شخص باتعجّب سوال کرد👇🏻
شما همه‌تون اینجوری هستین؟🧐
منم با خنــــده گفتم🗣
این هنوز پیرمردِ ماست✌️

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎊

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
🆑 @shohada72_313👈
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
📨#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم
#سید_حمید_طباطبایی_مهر

🔷شــــوق وصــــال


💚به روایت همسر شهید:«سیّد حمید عکس‌های زمان جبهه و جنگش را گاهی تماشا می‌کرد و گریه می‌کرد و می‌گفت:«دلم برای دوستان شهیدم تنگ شده است!»

🦋من هم همیشه سیّد را اذیت می‌کردم و می‌گفتم:«شما هیچ‌وقت شهید نخواهی شد؛ چون من آنقدر دعا می‌کنم که گمان نمی‌کنم خداوند تو را از بین ما ببَرد. خدا به خاطر دلِ شکسته من هم که شده، تو را از بین ما نمی‌برَد.»

💚سیّد کمی می‌خنديد و می‌گفت:«همان دوران جنگ هم من به خاطر تو سرَم کلاه رفت! از بس صدقه و نذر و دعا کردی، خدا نخواست مرا ببَرد و شهادت را روزی‌ام کند!»

🦋آرزوی شهادت با لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی سیّد گره خورده بود؛ در قنوت نماز شب‌هایش همیشه دعایش برای شهادت بود؛ به خصوص این اواخر که در عملیات شمال‌غرب هم شرکت داشت و پیکر چند تن از دوستانش را از قله پائین آورد و عجیب دگرگون شده بود.

💚می‌گفت:«خيلی عجيب است که جنازه شهدا را ببينم و من دارم راست‌راست راه می‌روم ولی اين‌ها يکی‌يکی دارند به اين مقام می‌رسند.» به حال ضجّه و ناله می‌افتاد که گيرِ کارم کجاست که خدا من را نمی‌برَد و توفيقش را نصيبم نمی‌کند؟!

🦋ايشان از سفر حج که آمده بود، مطمئناً خوابی ديده بود يا در مکّه به شکل خاصی شهادت را خواسته بود. دائماً سراغ می‌گرفت که کفنی را که از کربلا آوردی، کجا گذاشتی؟! يک‌تيکه از کفن امام را که دوستانم داده بودند، کجا گذاشتی؟! سراغِ تربت و همه را می‌گرفت.

💚می‌گفت دارد ۳۰سال خدمتم تمام می‌شود! خدا کند دچار تصادف و بيماری نشوم! دعا کن خدا گيرم را برطرف کند و من را در زمره‌ی شهدا قرار دهد!»

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
📡  @shohada72_313👈
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
💌#خاطرات_شهدا

🟣شهید مدافع‌حرم #سید_حمید_طباطبایی_مهر

♨️شیعــــه‌ حیــــدر


🖍قسمت اول

🗣زاهد که آن روز کاپشن سبز رنگش را به تن کرده بود، رو به مرد جوان کرد و گفت:«بیا داخل!». مرد جوان به داخل اتاق آمد. در حالیکه نگاه هراسان‌اش را لحظه‌ای از مردی که محاسن سیاه‌رنگ متوسط و پیراهن سبز بر تن داشت و به فاصله‌ی کمی از زاهد ایستاده بود، برنمی‌داشت، داخل اتاق شد.

👩‍👧‍👦زاهد که متوجه نگاه پسر جوان شد، تبسّمی کرد و گفت:«آشناست! نگران نباش! فرمانده‌ی ما است.» پسر نفس آرامی کشید و ادامه داد:«یک خانواده‌ای هست که واقعا گرفتارند. شوهر و پسر بزرگ خانواده چند وقتی است عضو گروه‌های دموکرات شده‌اند و الان هم انسداد امنیتی کمی بالا رفته و دیگه نمی‌تونند به خانواده‌شون سر بزنند! یه خانم با دوتا بچه که واقعاً در فلاکت و فقر زندگی می‌کنند. اونها دارند از گرسنگی می‌میرند؛ اگه بتونید کمکشون کنید...»

🤔هنوز حرف‌هایش را به انتها نرسانده بود، زاهد سرش را تکان داد و گفت:«باشه! حتما بررسی می‌کنیم». چند لحظه پس از خروج پسر جوان از اتاق، زاهد گفت:«سید حمید نظرت چیه؟ می‌خوای یه نامه برای حاجی بنویسیم؟ شنیدم کمک می‌کنه...»

🙏اما سیّد بی‌معطّلی جواب داد:«نَه! دیره... دست خودت رو می‌بوسه.» زاهد که از محتوای کلام سیّد به قول معروف دوهزاری‌اش افتاده بود، گفت:«کم آوردی، از پادگان بردار و بعد با هم می‌گذاریم سرِ جاش!»

💰یک درآمد داخلی در پادگان داشتند که از طریق بوفه به دست می‌آمد و می‌توانست مبلغی دستگیر باشد؛ آن‌را داخل پاکت گذاشتند و قرار شد آخر شب به‌وسیله‌ی ماشین تویوتا که از برنج و عدس و روغن موکت طرح گلیم پُر شده بود به دست آن خانواده برسانند.

💔زن، بی‌رمق در گوشه‌ای دو زانو بر روی زمین سرد نشست.


#ادامه_دارد..


#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
📡  @shohada72_313👈
💌#خاطرات_شهدا

🥀شهید مدافع‌حرم #میثم_مدواری
🥀شهید مدافع‌حرم
#روح_الله_قربانی

🌹مأموریت آخری که روح‌الله به سوریه داشت، با میثم خیلی صمیمی ‌شده بود. از مدت آشنایی‌شان خیلی نمی‌گذشت اما خیلی با هم گرم گرفته بودند.

🖤مادر هردویشان از دنیا رفته بود. با هم در مورد سختی‌هایی که بعد از مادرشان کشیده بودند، زیاد صحبت می‌کردند. تقریبا همیشه با هم بودند.

🌹وقتی خبر شهادت روح‌الله را شنیدم، با خودم گفتم: وای میثم چطوری می‌خواد دوری روح‌الله رو تحمل کنه؟!

🖤خیلی هم دوری روح‌الله را تاب نیاورد. دو روز بعد شهادت روح‌الله، خبر شهادت میثم همه را شوکه کرد.

🎙راوے: جانباز مدافع‌حرم امیرحسین حاجی نصیری

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
🌐 @shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم
#جبار_عراقی

♨️تکنیک فرهنگی علیه تکفیری‌ها


🌴فرزند شهید روایت می‌کند: در آن زمان به خاطر شرایط حاکم در سوریه، حتی اعضای خانواده هم نمی‌توانستند به هم اعتماد کنند. چه موارد بسیاری که برادری عضو داعش بود و برادر دیگر در جبهه مقاومت حضور داشت.

🌴اما پدرم چون از جنوبی‌های خونگرم بود و به زبان عربی تسلط داشت، به میان مردم‌های روستاهای اطراف استان حماه سوریه می‌رفت و با آن‌ها جلسه می‌گذاشت. در همین جلسات عشایری بود که توانسته بود منطقه را از وجود تکفیری‌ها آزاد کند. در واقع شهید عراقی از تکنیک فرهنگی برای آگاهی مردم درگیر در منطقه استفاده کرد.

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
🌐 @shohada72_313

💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم #احمد_قنبری

♨️از سربازی تا طلبگی

🌟احمد دیپلم رشته ریاضی فیزیک داشت و به نظر می‌رسید در آینده مهندس بشه، اما رفت سربازی؛ هر چقدر بهش گفتم:«پسرم! من از اول تا آخر جنگ ایران و عراق تو جبهه حضور داشتم و می‌تونم با سهمیه‌ای که دارم تو رو از سربازی معاف کنم»، می‌گفت:«نَه! من باید خدمت کنم؛ هر کسی که می‌تونه، باید بره خدمت کنه؛ باید به مردم خدمت کرد». به همین خاطر هم برای خدمت، به پدافند نیروی هوایی ارتش رفت.

🌹با اتمام دوره سربازی به حوزه علمیه رفت و شاید دلیل اصلی انتخاب این راه، فقط به خاطر علاقه به اهل‌بیت علیهم‌السلام و آموخته‌های دوران کودکی‌اش نبود، بلکه خودش خودش را می‌ساخت؛ با این کار توانست به لباس طلبگی اُبُهّت بده؛ همیشه سعی می‌کرد در مکتب اهل‌بیت خودش رو بسازه و طلبگی، علاقه‌ی شخصی او بود. هیچ‌گاه و هیچ‌گاه به خاطر طلبه‌بودنش از حوزه علمیه شهریه و حقوقی دریافت نمی‌کرد.

🌟می‌گفت:«این کار من نیست، این عشق و علاقه من است؛ مگه دانشجو حقوق می‌گیره که من بگیرم؟» خودش کار می‌کرد و هر کاری که از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد؛ در و پنجره‌سازی، جوشکاری؛ حتی زمانی که هنوز در ایران بود، مدتی به چوپانی مشغول بود؛ احمد کار کردن را منع نمی‌دانست. گاهی هم می‌شد که پول کم می‌آورد اما از خواهرش می‌گرفت؛ من هم راننده تاکسی بودم و کم‌درآمد اما احمد در هر صورت کار می‌کرد و مخارج خودش رو تهیه می‌کرد تا بتونه در کنار کار، ادامه‌تحصیل هم بده».

🎙راوے: پدر و مادر شهید

📡 @shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🟣شهید مدافع‌حرم
#پرویز_بامری_پور

🎙راوے: خواهر شهید

🔮برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان پدر و خانواده بود و همیشه توصیه به خوب‌بودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت می‌کرد. اخلاق و رفتارش آن‌قدر جذب‌کننده بود که همه دوستش داشتند. هیچ‌وقت با کسی دعوا نکرد. در دوران خدمت وقتی مرخصی می‌آمد، دوستانش دائم زنگ می‌زدند که برگرد!

🔮در یک دست‌نوشته‌ای که پس از شهادتش پیدا کردیم، برایمان همین چیزها را نوشته که مثلاً «هر که با شما بدی کرد، شما با خوبی پاسخش را بدهید! در سلام‌کردن پیش‌قدم باشید! شما سلام کنید؛ مهم نیست آدم‌ها جوابت را بدهند یا ندهند!» و مسائل این‌چنینی. همیشه پرویز از لباس و غذا و مال خودش می‌گذشت و به دیگران می‌داد. او روی حلال و حرام هم خیلی حسّاس بود

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد


◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
◼️ @shohada72_313
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
💌#خاطرات_شهدا

🌕سرلشکر شهید #سید_محمد_حجازی

♨️مغز متفکّر سپاه در لبنان


🎙راوے: فرزند شهید

🌻پدرم همیشه می‌گفت انسان نباید خود را از حضور در جبهه و جهاد محروم کند و به همین واسطه، زمانی که حاج قاسم پیشنهاد حضور در لبنان را به او داد، جواب داد که از نظر شخصی به این موضوع علاقه دارم؛ زیرا لبنان، پیشانی مبارزه و مجاهدت در برابر رژیم غاصب صهیونیستی است.

❤️اما نکته‌ی قابل توجه این بود که پدرم برای هرکاری، نظر حضرت آقا را ملاک قرار می‌داد و در همین راستا تأکید داشت در این مسئولیت هم تابع نظر رهبری هستم و در نهایت، رهبری با توجه به لطفی که نسبت به پدرم داشتند با این موضوع موافقت کردند.

🌻پدرم سال‌ها در لبنان حضور داشت و ارتباط عمیقی با حزب‌الله ایجاد شده بود؛ اگر بخواهم در بعد کاری به دو ویژگی اصلی پدرم اشاره کنم، اول ویژگی‌های اخلاقی او بود که همه را جذب می‌کرد و دوم اینکه با توجه به اینکه اهل تفکر بود از نظر کاری مورد تأیید همه قرار داشت و به همین واسطه در لبنان مورد لطف سید حسن نصرالله بود.

❤️در جلسه‌ای که نزد سید حسن نصرالله رفتم، تعابیر عجیبی برای پدرم به کار بردند که باعث تعجبم شده بود؛ سید حسن نصرالله می‌گفت شهید حجازی بسیار متفکر، مدبر، مدیر، خلاق، متدین، اخلاق‌مدار و... بود.

🌻شهید والامقام سید محمد حجازی در مدت حضور در خط مقدم مقابله با صهیونیست‌ها با برنامه‌ریزی و تدبیر توانست نقش بی‌بدیل و ماندگاری را در این عرصه‌ ایفا کند و برای مقابله با این غده سرطانی، در ارتقای توانمندی‌های لجستیکی و صنعت دفاعی جبهه مقاومت، قدم‌های مؤثری برداشت و در این راه خدمات ارزنده‌ای را به یادگار گذاشت؛ طوری که دوستان و دشمنان به درایت و کاردانی او اذعان دارند.

◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
◼️ @shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🔵شهید مدافع‌حرم
#حسین_رضایی

♨️سرپرستیِ چند بچّه‌یتیم


💙همسر شهید روایت می‌کند: حسین‌آقا مرد خاصّ و مؤمنی بود. پس از شهادتش به گوشی شهید پیامکی آمد که شما هزینه‌ی فلان بچه را چندماه است که واریز نکرده‌اید! آن موقع بود که فهمیدیم حسین چند بچّه‌یتیم را سرپرستی می‌کرده است. همچنین به کسانی که واقعا مشکل مالی داشتند، کمک می‌کرد.

❤️زمانی که پسرمان یک‌ساله بود، در خانه‌ای با یکی از شهدای دفاع مقدس زندگی می‌کردیم. حسین‌آقا کمک کرد که دخترشان جهیزیه بخرد و پسرش درس بخواند. حسین‌آقا طوری به همسایه‌ها کمک می‌کرد که حتی من هم خبر نداشتم؛ همسایه‌ها بعد از شهادتش گفتند که گویا به آنها نیز پول قرض می‌داده است.

◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
◼️ @shohada72_313
💌#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم
#حبیب_الله_ولایی

♨️بخشنــــدگی


همسر شهید روایت می‌کند: یکبار حاج حبیب مأموریتی به لبنان رفته بود و در آنجا فردی که ظاهراً مشکلی با حفاظت اطلاعات داشته، به حاج حبیب که خودش هم از نیروهای حفاظت بود، اصرار می‌کند که باید از اینجا بروید!

❤️حاجی می‌گوید بگذارید صبح شود، بعد می‌روم اما آن آقا پافشاری می‌کند که شبانه باید از اینجا بروید. حاجی هم چیزی نگفته و برمی‌گردد. می‌گذرد تا اینکه حاجی در مأموریت سوریه، فرمانده‌ی یک بخشی می‌شود و برحسب اتفاق، آن آقا هم در همان بخش بوده است.

وقتی به آن آقا می‌گویند قرار است زیردست کسی شوی که از لبنان وی را برگرداندی، فکرش را هم نمی‌کرده که در سوریه زیردستش شود اما بعد از معرفی‌شدن به همدیگر، حاج حبیب او را بخشید و این بخشندگی یکی از خصوصیّات بارز حاجی بود.

◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
◼️ @shohada72_313
Ещё