حسنك را به پای دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیك را ایستادانیده بودند، كه از بغداد آمدهاند و قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنك را فرمودند كه: "جامه بیرون كش". وی دست اندر زیر كرد و ازاربند استوار كرد و پایچههای ازار ببست و جبه و پیراهن بكشید و دور بیرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده؛ تنی چون سیم سپید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق به درد میگریستند. خودی رویپوش آهنی بیآوردند، عمداً تنگ، چنان كه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند كه: "سر و رویش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را به بغداد خواهیم فرستاد، نزدیك خلیفه" و حسنك را هم چنان میداشتند و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آورند و درین میان احمد جامهدار بیامد، سوار و روی به حسنک كرد و پیغامی گفت كه: "خداوند سلطان میگوید: این آرزوی توست كه خواسته بودی، كه چون پادشاه شوی ما را بر دار كنی، ما بر تو رحمت میخواستیم كرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است كه تو قرمطی شدهای و به فرمان او بر دار میكنند." حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن خودِ فراختر كه آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را كه: "بدو". دم نزد و از ایشان نیندیشید و هر كس گفتند كه: "شرم ندارید، مردی را كه میكشید و بدار چنین میبرید؟" و خواست كه شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند. بر مركبی كه هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه: "سنگ زنید". هیچ كس دست به سنگ نمیكرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه جلادش رسن به گلو افكنده بود و خبه كرده.
اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمتالله علیه، این بود كه خود به زندگی گاه گفتی كه: "مرا دعای نشاپوریان بسازد" و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم كه این مكر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمتالله علیهم و این افسانهایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنیا به یک سوی نهادند. احمق مردی كه دل درین جهان بندد، كه نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...
چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شكم مادر و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی كه دوست من بود و از مختصان بوسهل كه: "یك روز شراب میخورد و با وی بودم؛ مجلسی نیكو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی با مكبه. پس گفت: "نو باوهای آوردهاند، از آن بخوریم". همگان گفتند: "بخوریم". گفت: "بیارید". آن طبق بیآوردند و از دور مكبه برداشتند؛ چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و به اتفاق شراب در دست داشت، به بوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت كردم. گفت: "ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید" و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت كردند، بدین حیث و لعنت كردند و آن روز كه حسنک را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و اندیشمند بود، چنان كه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم و میگفت: "چه امید ماند؟" و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و به دیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان كه پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنان كه اثری نماند تا به دستوری فرود گرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم كه دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نكرد، چنان كه زنان كنند، بلكه بگریست به درد، چنان كه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: "بزرگا، مردا، كه این پسرم بود، كه پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان" و ماتم پسر سخت نیكو بداشت و هر خردمند، كه این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یكی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد كرده شد:
ببرید سرش را كه سران را سر بود آرایش ملک و دهر را افسر بود گر قرمطی و جهود یا كافر بود از تخت به دار بر شدن منكر بود...]
حسنك را به پای دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیك را ایستادانیده بودند، كه از بغداد آمدهاند و قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنك را فرمودند كه: "جامه بیرون كش". وی دست اندر زیر كرد و ازاربند استوار كرد و پایچههای ازار ببست و جبه و پیراهن بكشید و دور بیرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده؛ تنی چون سیم سپید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق به درد میگریستند. خودی رویپوش آهنی بیآوردند، عمداً تنگ، چنان كه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند كه: "سر و رویش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را به بغداد خواهیم فرستاد، نزدیك خلیفه" و حسنك را هم چنان میداشتند و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آورند و درین میان احمد جامهدار بیامد، سوار و روی به حسنک كرد و پیغامی گفت كه: "خداوند سلطان میگوید: این آرزوی توست كه خواسته بودی، كه چون پادشاه شوی ما را بر دار كنی، ما بر تو رحمت میخواستیم كرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است كه تو قرمطی شدهای و به فرمان او بر دار میكنند." حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن خودِ فراختر كه آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را كه: "بدو". دم نزد و از ایشان نیندیشید و هر كس گفتند كه: "شرم ندارید، مردی را كه میكشید و بدار چنین میبرید؟" و خواست كه شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند. بر مركبی كه هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه: "سنگ زنید". هیچ كس دست به سنگ نمیكرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه جلادش رسن به گلو افكنده بود و خبه كرده.
اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمتالله علیه، این بود كه خود به زندگی گاه گفتی كه: "مرا دعای نشاپوریان بسازد" و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم كه این مكر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمتالله علیهم و این افسانهایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنیا به یک سوی نهادند. احمق مردی كه دل درین جهان بندد، كه نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...
چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شكم مادر و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی كه دوست من بود و از مختصان بوسهل كه: "یك روز شراب میخورد و با وی بودم؛ مجلسی نیكو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی با مكبه. پس گفت: "نو باوهای آوردهاند، از آن بخوریم". همگان گفتند: "بخوریم". گفت: "بیارید". آن طبق بیآوردند و از دور مكبه برداشتند؛ چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و به اتفاق شراب در دست داشت، به بوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت كردم. گفت: "ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید" و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت كردند، بدین حیث و لعنت كردند و آن روز كه حسنک را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و اندیشمند بود، چنان كه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم و میگفت: "چه امید ماند؟" و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و به دیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان كه پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنان كه اثری نماند تا به دستوری فرود گرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم كه دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نكرد، چنان كه زنان كنند، بلكه بگریست به درد، چنان كه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: "بزرگا، مردا، كه این پسرم بود، كه پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان" و ماتم پسر سخت نیكو بداشت و هر خردمند، كه این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یكی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد كرده شد:
ببرید سرش را كه سران را سر بود آرایش ملک و دهر را افسر بود گر قرمطی و جهود یا كافر بود از تخت به دار بر شدن منكر بود...]
کابالا از #متون_یهودی سرچشمه گرفت و پیروانش معمولاً از متون یهودی برای توصیف و تفسیر #مسائل_عرفانی استفاده میکنند. دستورهای کابالا برای فهم #معنی_مخفی متون یهودی نظیر #تورات و #نوشتارهای#ربیها نظیر تلمود به کار میرود و معنی مخفی عبادت یهودی را بیان میکند.
بعد از #عهد_عتیق اولین نوشتههای مربوط به کابالا در قرن اول و دوم میلادی در بعضی متون و از جمله کتاب #سفر_یتزیرا یافت میشود. این روش به نام #عرفان#مرکابا ( به معنی #کالسکه ) تا قرن ۱۰ میلادی ادامه یافت تا بعد از آن با کابالای ایجاد شده در جنوب غربی #اروپا در قرن ۱۲ و ۱۳ جایگزین شد.
پیروان کابالا اعتقاد دارند که دانش کابالا اولین بار توسط سه #شه_پدر ( #ابراهیم ، #اسحاق و #یعقوب ) و بقیه #پیامبران به دست آمد. بر اساس این تاریخچه در قرن ۱۰ قبل از میلاد این دانش توسط ۱ میلیون نفر در #اسراییل مورد استفاده قرار میگرفت. هجوم بیگانگان باعث شد که این دانش #مخفی شود تا از گزند بدطینتان در امان بماند. #رهبران#سنهدرین اعتقاد داشتند که استفاده از دانش کابالا بدون راهنمایی صحیح ممکن است به روشهای #غیر_شرعی منجر شود. به همین دلیل کابالا مخفی شود و به مدت دوهزار و پانصد سال مخفی ماند.
صفحه اول اولین نسخه چاپی زوهر در ۱۵۵۸ میلادی # ایتالیا در زمان تلمود دو لغت #معاسه_برشیت و #معاسه_مرکابا نشان دهنده آن است که روشهای عرفانی در آن زمان رایج بوده است. تلمود #یاد_دادن_علنی این دانش را #ممنوع میکند و #خطرات آن را بیان میکند. ربیها ( #خاخامها ) توصیه میکردند که این دانش فقط به یک #دانشجو یاد داده شود. داستان زیر در تلمود آمده است:
«چهار مرد وارد #پردس شدند - #بن_عزای ، #بن_زوما ، #آشر و #آکیبا . بن عزای نگاه کرد و مرد. بن زوما نگاه کرد و دیوانه شد. آشر گیاهان را نابود کرد. آکیبا در صلح وارد شد و در صلح خارج شد.»
در متون یهودی بسیاری در بین قرنهای ۱ تا ۱۰ میلادی در مورد معاسه مرکابا صحبت شده است. بر این اساس ربیها تلاش میکردند که رؤیای حزقیال و دیدن عرش خدا را مجدداً تجربه کنند.
کابالا از #متون_یهودی سرچشمه گرفت و پیروانش معمولاً از متون یهودی برای توصیف و تفسیر #مسائل_عرفانی استفاده میکنند. دستورهای کابالا برای فهم #معنی_مخفی متون یهودی نظیر #تورات و #نوشتارهای#ربیها نظیر تلمود به کار میرود و معنی مخفی عبادت یهودی را بیان میکند.
بعد از #عهد_عتیق اولین نوشتههای مربوط به کابالا در قرن اول و دوم میلادی در بعضی متون و از جمله کتاب #سفر_یتزیرا یافت میشود. این روش به نام #عرفان#مرکابا ( به معنی #کالسکه ) تا قرن ۱۰ میلادی ادامه یافت تا بعد از آن با کابالای ایجاد شده در جنوب غربی #اروپا در قرن ۱۲ و ۱۳ جایگزین شد.
پیروان کابالا اعتقاد دارند که دانش کابالا اولین بار توسط سه #شه_پدر ( #ابراهیم ، #اسحاق و #یعقوب ) و بقیه #پیامبران به دست آمد. بر اساس این تاریخچه در قرن ۱۰ قبل از میلاد این دانش توسط ۱ میلیون نفر در #اسراییل مورد استفاده قرار میگرفت. هجوم بیگانگان باعث شد که این دانش #مخفی شود تا از گزند بدطینتان در امان بماند. #رهبران#سنهدرین اعتقاد داشتند که استفاده از دانش کابالا بدون راهنمایی صحیح ممکن است به روشهای #غیر_شرعی منجر شود. به همین دلیل کابالا مخفی شود و به مدت دوهزار و پانصد سال مخفی ماند.
صفحه اول اولین نسخه چاپی زوهر در ۱۵۵۸ میلادی # ایتالیا در زمان تلمود دو لغت #معاسه_برشیت و #معاسه_مرکابا نشان دهنده آن است که روشهای عرفانی در آن زمان رایج بوده است. تلمود #یاد_دادن_علنی این دانش را #ممنوع میکند و #خطرات آن را بیان میکند. ربیها ( #خاخامها ) توصیه میکردند که این دانش فقط به یک #دانشجو یاد داده شود. داستان زیر در تلمود آمده است:
«چهار مرد وارد #پردس شدند - #بن_عزای ، #بن_زوما ، #آشر و #آکیبا . بن عزای نگاه کرد و مرد. بن زوما نگاه کرد و دیوانه شد. آشر گیاهان را نابود کرد. آکیبا در صلح وارد شد و در صلح خارج شد.»
در متون یهودی بسیاری در بین قرنهای ۱ تا ۱۰ میلادی در مورد معاسه مرکابا صحبت شده است. بر این اساس ربیها تلاش میکردند که رؤیای حزقیال و دیدن عرش خدا را مجدداً تجربه کنند.
حسنك را به پای دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیك را ایستادانیده بودند، كه از بغداد آمدهاند و قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنك را فرمودند كه: "جامه بیرون كش". وی دست اندر زیر كرد و ازاربند استوار كرد و پایچههای ازار ببست و جبه و پیراهن بكشید و دور بیرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده؛ تنی چون سیم سپید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق به درد میگریستند. خودی رویپوش آهنی بیآوردند، عمداً تنگ، چنان كه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند كه: "سر و رویش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را به بغداد خواهیم فرستاد، نزدیك خلیفه" و حسنك را هم چنان میداشتند و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آورند و درین میان احمد جامهدار بیامد، سوار و روی به حسنک كرد و پیغامی گفت كه: "خداوند سلطان میگوید: این آرزوی توست كه خواسته بودی، كه چون پادشاه شوی ما را بر دار كنی، ما بر تو رحمت میخواستیم كرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است كه تو قرمطی شدهای و به فرمان او بر دار میكنند." حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن خودِ فراختر كه آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را كه: "بدو". دم نزد و از ایشان نیندیشید و هر كس گفتند كه: "شرم ندارید، مردی را كه میكشید و بدار چنین میبرید؟" و خواست كه شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند. بر مركبی كه هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه: "سنگ زنید". هیچ كس دست به سنگ نمیكرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه جلادش رسن به گلو افكنده بود و خبه كرده.
اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمتالله علیه، این بود كه خود به زندگی گاه گفتی كه: "مرا دعای نشاپوریان بسازد" و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم كه این مكر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمتالله علیهم و این افسانهایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنیا به یک سوی نهادند. احمق مردی كه دل درین جهان بندد، كه نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...
چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شكم مادر و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی كه دوست من بود و از مختصان بوسهل كه: "یك روز شراب میخورد و با وی بودم؛ مجلسی نیكو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی با مكبه. پس گفت: "نو باوهای آوردهاند، از آن بخوریم". همگان گفتند: "بخوریم". گفت: "بیارید". آن طبق بیآوردند و از دور مكبه برداشتند؛ چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و به اتفاق شراب در دست داشت، به بوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت كردم. گفت: "ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید" و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت كردند، بدین حیث و لعنت كردند و آن روز كه حسنک را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و اندیشمند بود، چنان كه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم و میگفت: "چه امید ماند؟" و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و به دیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان كه پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنان كه اثری نماند تا به دستوری فرود گرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم كه دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نكرد، چنان كه زنان كنند، بلكه بگریست به درد، چنان كه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: "بزرگا، مردا، كه این پسرم بود، كه پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان" و ماتم پسر سخت نیكو بداشت و هر خردمند، كه این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یكی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد كرده شد:
ببرید سرش را كه سران را سر بود آرایش ملک و دهر را افسر بود گر قرمطی و جهود یا كافر بود از تخت به دار بر شدن منكر بود...]
#متون_کهن #بلای_سیل روز شنبه میان دو نماز، بارانکی خُردخُرد میبارید؛ چندان که زمین را اندکی تر میکرد و گروهی از گلهداران در بستر رود غزنین فرود آمده و گاوها را آنجا نگه داشته بودند. هرچه گفتند از آنجا برخیزید که در راه گذرِ سیل ماندن خطاست، فرمان نمیبردند تا باران قویتر شد. پس، کاهلانه برخاستند و خویشتن را به پای دیوارهایی افکندند که به کوی آهنگران پیوسته است و پناهگاهی پیدا کردند که آن هم خطا بود، اما آرامیدند و بر آن جانب رود که سوی افغان شال است، در میان آن درختان تا آن دیوارهای آسیا، بسیار استران سلطانی بسته و آخورها را کنار هم ساخته و چادرها برپا کرده و بیخیال نشسته بودند. آن هم خطا بود؛ که در راه گذرِ سیل بودند.
پلِ بامیان در آن روزگار اینچنین نبود بل که پلی بود قوی با ستونهای استوار و پشتوانههای نیرومند، اندکی کوتاه و بر آن دو ردیف دکان در برابر یکدیگر؛ چنانکه اکنون است. و چون از سیل تباه شد، عبویهی بازرگان، آن مرد پارسای نیکوکار، (خدا بیامرزدش) چنین پلی ساخت؛ یک دهنه به این نیکویی و زیبایی، و اثر نیکو ماندنی است و از مردم چنین چیزها میماند. باران در پسینگاهان چنان شد که همانندش را به یاد نداشتند و تا دیری پس از نماز خفتن پیوسته میبارید و پاسی از شب گذشته، سیلی در رسید که پیران کهن اقرار کردند چنین سیلی را به یاد نمیآرند. و با درختان بسیاری که از بیخ برکنده و با خود میآورد، ناگهان سر رسید. گلهداران جستند و جان به در بردند و نیز استرداران. و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل رسید و گذر تنگ بود. چگونه ممکن میشد که آنهمه گلولای و درخت و چارپا یکباره بتوانند بگذرند؟ و دهانه بسته شد؛ چنانکه آب راه گذر نداشت و بر روی پل افتاد و دنبالهی سیل، همچون لشکر آشفته، از راه میرسید و آب از بستر رودخانه بالا زد و در بازارها روان شد و به بازار صرافان رسید و خسارتهای بسیار به بار آورد و بزرگترین هنرش این که پل را با دکانها از جا برکند و راه خود را دریافت و کاروانسراهای زیادی را که در راهش بودند ویران کرد و بازارها همه از بین رفتند و آب تا زیر بارویِ قلعه آمد؛ چنان که در قدیم و پیش از روزگار یعقوب لیث بود و این سیل بزرگ چندان به مردم زیان رساند که هیچ حسابگری از پسِ اندازههایش برنمیآید. و دیگر روز، مردم در دو سوی رود به تماشا ایستاده بودند و چیزی به ظهر نمانده سیل از پا افتاد. مدتی پل نبود و مردمان بهسختی از این کرانهی رود به آن کرانه و از آن به این میآمدند تا آنگاه که باز پلها ساختند. و از چند زابلیِ مورد اعتماد شنیدم که پس از فرونشستن سیل، مردمان زر و سیم و جامهی تباهشده مییافتند که سیل آنجا افکنده بود. و ایزد بزرگ و توانا میتواند بداند چه نعمتی به بیچیزان رسید.
پ.ن.: این سه مغ، سه گوهر گرانبها به همراه داشتند: یاقـوت ( سرخ) مروارید ( سفید) زمرد ( سبز) و میخواستند به مسیح پیشکش نمایند، (سه رنگ اصلی پرچم ایران 🇮🇷)
حسنك را به پای دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیك را ایستادانیده بودند، كه از بغداد آمدهاند و قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنك را فرمودند كه: "جامه بیرون كش". وی دست اندر زیر كرد و ازاربند استوار كرد و پایچههای ازار ببست و جبه و پیراهن بكشید و دور بیرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده؛ تنی چون سیم سپید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق به درد میگریستند. خودی رویپوش آهنی بیآوردند، عمداً تنگ، چنان كه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند كه: "سر و رویش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را به بغداد خواهیم فرستاد، نزدیك خلیفه" و حسنك را هم چنان میداشتند و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آورند و درین میان احمد جامهدار بیامد، سوار و روی به حسنک كرد و پیغامی گفت كه: "خداوند سلطان میگوید: این آرزوی توست كه خواسته بودی، كه چون پادشاه شوی ما را بر دار كنی، ما بر تو رحمت میخواستیم كرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است كه تو قرمطی شدهای و به فرمان او بر دار میكنند." حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن خودِ فراختر كه آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را كه: "بدو". دم نزد و از ایشان نیندیشید و هر كس گفتند كه: "شرم ندارید، مردی را كه میكشید و بدار چنین میبرید؟" و خواست كه شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند. بر مركبی كه هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه: "سنگ زنید". هیچ كس دست به سنگ نمیكرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه جلادش رسن به گلو افكنده بود و خبه كرده.
اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمتالله علیه، این بود كه خود به زندگی گاه گفتی كه: "مرا دعای نشاپوریان بسازد" و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم كه این مكر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمتالله علیهم و این افسانهایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنیا به یک سوی نهادند. احمق مردی كه دل درین جهان بندد، كه نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...
چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شكم مادر و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی كه دوست من بود و از مختصان بوسهل كه: "یك روز شراب میخورد و با وی بودم؛ مجلسی نیكو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی با مكبه. پس گفت: "نو باوهای آوردهاند، از آن بخوریم". همگان گفتند: "بخوریم". گفت: "بیارید". آن طبق بیآوردند و از دور مكبه برداشتند؛ چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و به اتفاق شراب در دست داشت، به بوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت كردم. گفت: "ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید" و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت كردند، بدین حیث و لعنت كردند و آن روز كه حسنک را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و اندیشمند بود، چنان كه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم و میگفت: "چه امید ماند؟" و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و به دیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان كه پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنان كه اثری نماند تا به دستوری فرود گرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم كه دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نكرد، چنان كه زنان كنند، بلكه بگریست به درد، چنان كه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: "بزرگا، مردا، كه این پسرم بود، كه پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان" و ماتم پسر سخت نیكو بداشت و هر خردمند، كه این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یكی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد كرده شد:
ببرید سرش را كه سران را سر بود آرایش ملک و دهر را افسر بود گر قرمطی و جهود یا كافر بود از تخت به دار بر شدن منكر بود...]
پ.ن.: این سه مغ، سه گوهر گرانبها به همراه داشتند: یاقـوت ( سرخ) مروارید ( سفید) زمرد ( سبز) و میخواستند به مسیح پیشکش نمایند، (سه رنگ اصلی پرچم ایران 🇮🇷)
واژه باغ در زبان امروزی پارسی برگرفته از زبان های ایرانی میانه است : در #پارسی_میانه bāγ ( با همان تلفظ #باغ ) و bāγpān ، bāγastān / در سغذی Bāγ / در #سکایی#ختنی bāγza و ... . این واژه در #ایرانی_میانه خود از #ایرانی_باستان آمده است : از #هخامنشی bāga در ترکیبات Grdabāga ,Yamabāga , vīdabāga و از #اوستایی bāga , bag ، به ایرانی میانه راه یافته است.
باغ واژه ای پارسی با ریشه ایرانی ، در زبان های #ترکی است ؛ در #ترکی_ارانی برای اشاره به باغچه و باغ ، واژه bağ را بکار میبرند و در #ترکی_استانبولی همین واژه را با خوانش bahçe مورد استفاده قرار میدهند.
سایت #ریشه_یابِ ترکیه هم این واژه را پارسی میداند ( کوچکترین واج نوشته های ما بر پایه منابع معتبر زبانشناسی است ، همچون سایت شناخته شده زیر :
کابالا از #متون_یهودی سرچشمه گرفت و پیروانش معمولاً از متون یهودی برای توصیف و تفسیر #مسائل_عرفانی استفاده میکنند. دستورهای کابالا برای فهم #معنی_مخفی متون یهودی نظیر #تورات و #نوشتارهای#ربیها نظیر تلمود به کار میرود و معنی مخفی عبادت یهودی را بیان میکند.
بعد از #عهد_عتیق اولین نوشتههای مربوط به کابالا در قرن اول و دوم میلادی در بعضی متون و از جمله کتاب #سفر_یتزیرا یافت میشود. این روش به نام #عرفان#مرکابا ( به معنی #کالسکه ) تا قرن ۱۰ میلادی ادامه یافت تا بعد از آن با کابالای ایجاد شده در جنوب غربی #اروپا در قرن ۱۲ و ۱۳ جایگزین شد.
پیروان کابالا اعتقاد دارند که دانش کابالا اولین بار توسط سه #شه_پدر ( #ابراهیم ، #اسحاق و #یعقوب ) و بقیه #پیامبران به دست آمد. بر اساس این تاریخچه در قرن ۱۰ قبل از میلاد این دانش توسط ۱ میلیون نفر در #اسراییل مورد استفاده قرار میگرفت. هجوم بیگانگان باعث شد که این دانش #مخفی شود تا از گزند بدطینتان در امان بماند. #رهبران#سنهدرین اعتقاد داشتند که استفاده از دانش کابالا بدون راهنمایی صحیح ممکن است به روشهای #غیر_شرعی منجر شود. به همین دلیل کابالا مخفی شود و به مدت دوهزار و پانصد سال مخفی ماند.
صفحه اول اولین نسخه چاپی زوهر در ۱۵۵۸ میلادی # ایتالیا در زمان تلمود دو لغت #معاسه_برشیت و #معاسه_مرکابا نشان دهنده آن است که روشهای عرفانی در آن زمان رایج بوده است. تلمود #یاد_دادن_علنی این دانش را #ممنوع میکند و #خطرات آن را بیان میکند. ربیها ( #خاخامها ) توصیه میکردند که این دانش فقط به یک #دانشجو یاد داده شود. داستان زیر در تلمود آمده است:
«چهار مرد وارد #پردس شدند - #بن_عزای ، #بن_زوما ، #آشر و #آکیبا . بن عزای نگاه کرد و مرد. بن زوما نگاه کرد و دیوانه شد. آشر گیاهان را نابود کرد. آکیبا در صلح وارد شد و در صلح خارج شد.»
در متون یهودی بسیاری در بین قرنهای ۱ تا ۱۰ میلادی در مورد معاسه مرکابا صحبت شده است. بر این اساس ربیها تلاش میکردند که رؤیای حزقیال و دیدن عرش خدا را مجدداً تجربه کنند.