میانِ فصلها، فصلی هست که او را پاییز میخوانیم.. فصلی غمگین، با غروبی خزان و جنونی که برگها را از آویختگیشان بر شاخهها میهراساند.. پاییز به میانجیِ تگرگِ خاطرهها، طبیعت را عریان میسازد.. باد میوزد، ابرها میآیند و بارانی میبارد، امان از دلِ پر دردِ برگها، که جانانه فرومیریزند به پای خزانِ خودکامهای که پاییز برایمان به ارمغان میآورد.. پاییز فصلِ تنهاییست، فصلی که باید عریان شد از رابطهها، دلبستگیها و دل سپرد به صدای خش خش برگهایی که اندوهی سهمگین بر رقاصیشان نهفته است..
پاییز که میآید، خاطرۀ خزان، پروانه را ویران میکند و من چشم به ریزشِ برگهایی دارم که به خیزشِ نسیمی صبحگاهی رها میشوند و مرگ را به آغوش میکشند و کلاغی که بر شاخه بلندی اندوهی آشنا بر دل دارد و نیمکتِ خیسی که نغمه جدایی میسراید را به تماشا نشسته است...
در انقلابِ طبیعت، برگها میمیرند و درختان چه کینهتوزانه به رویشِ مجددی دل میسپارند.. و باد چه میداند که برگها دردشان میآید از هجومِ خاطراتی که بیسبب خزان میشوند و مترسکِ مزرعه چه مظلومانه در سکوتِ نیلگونِ طبیعت در انتظار پرندهای خوشهچین به گریه نشسته است..
برگها را باید خواند، آنان اشکِ شبنم دیدهاند و بغضِ ابرها فروخوردهاند.. عریانیِ پاییز و مرغکانِ بیآوازی که پژمردگی گلها خاموششان میکند، آسمان را به گریه میاندازد و من نمیدانم چه قراریست میان من و پاییز که هر از گاهی به خزانِ برگهایش فرامیخوانَدَم.. به گمانم که ما مبتلا به پاییزیم..
#حسام_محمدی@Sazochakameoketab