#متون_کهنحسنك را به پای دار آوردند. نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیك را ایستادانیده بودند، كه از بغداد آمدهاند و قرآنخوانان قرآن میخواندند. حسنك را فرمودند كه: "جامه بیرون كش". وی دست اندر زیر كرد و ازاربند استوار كرد و پایچههای ازار ببست و جبه و پیراهن بكشید و دور بیرون انداخت، با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها در هم زده؛ تنی چون سیم سپید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق به درد میگریستند. خودی رویپوش آهنی بیآوردند، عمداً تنگ، چنان كه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند كه: "سر و رویش را بپوشند، تا از سنگ تباه نشود، كه سرش را به بغداد خواهیم فرستاد، نزدیك خلیفه" و حسنك را هم چنان میداشتند و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آورند و درین میان احمد جامهدار بیامد، سوار و روی به حسنک كرد و پیغامی گفت كه: "خداوند سلطان میگوید: این آرزوی توست كه خواسته بودی، كه چون پادشاه شوی ما را بر دار كنی، ما بر تو رحمت میخواستیم كرد، اما امیرالمؤمنین نبشته است كه تو قرمطی شدهای و به فرمان او بر دار میكنند." حسنک البته هیچ پاسخ نداد. پس از آن خودِ فراختر كه آورده بودند سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را كه: "بدو". دم نزد و از ایشان نیندیشید و هر كس گفتند كه: "شرم ندارید، مردی را كه میكشید و بدار چنین میبرید؟" و خواست كه شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند. بر مركبی كه هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند كه: "سنگ زنید". هیچ كس دست به سنگ نمیكرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند كه سنگ زنند و مرد خود مرده بود، كه جلادش رسن به گلو افكنده بود و خبه كرده.
اینست حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمتالله علیه، این بود كه خود به زندگی گاه گفتی كه: "مرا دعای نشاپوریان بسازد" و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم كه این مكر ساخته بودند، نیز برفتند. رحمتالله علیهم و این افسانهایست با بسیار عبرت و این همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنیا به یک سوی نهادند. احمق مردی كه دل درین جهان بندد، كه نعمتی بدهد و زشت باز ستاند...
چون ازین فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شكم مادر و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی كه دوست من بود و از مختصان بوسهل كه: "یك روز شراب میخورد و با وی بودم؛ مجلسی نیكو آراسته و غلامان و ماهرویان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی با مكبه. پس گفت: "نو باوهای آوردهاند، از آن بخوریم". همگان گفتند: "بخوریم". گفت: "بیارید". آن طبق بیآوردند و از دور مكبه برداشتند؛ چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و به اتفاق شراب در دست داشت، به بوستان ریخت و سر باز بردند و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت كردم. گفت: "ای ابوالحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید" و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت كردند، بدین حیث و لعنت كردند و آن روز كه حسنک را بر دار كردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناك و اندیشمند بود، چنان كه به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم و میگفت: "چه امید ماند؟" و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و به دیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنان كه پایهایش همه فرو تراشیده و خشک شد، چنان كه اثری نماند تا به دستوری فرود گرفتند و دفن كردند، چنان كه كس ندانست كه سرش كجاست و تن كجاست و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور. چنان شنیدم كه دو سه ماه ازو این حدیث پنهان داشتند و چون بشنید جزعی نكرد، چنان كه زنان كنند، بلكه بگریست به درد، چنان كه حاضران از درد وی خون گریستند. پس گفت: "بزرگا، مردا، كه این پسرم بود، كه پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان" و ماتم پسر سخت نیكو بداشت و هر خردمند، كه این بشنید، بپسندید و جای آن بود و یكی از شعرای خراسان نشاپوری این مرثیه بگفت اندر ماتم وی، و بدین جای یاد كرده شد:
ببرید سرش را كه سران را سر بود
آرایش ملک و دهر را افسر بود
گر قرمطی و جهود یا كافر بود
از تخت به دار بر شدن منكر بود...]
@SazoChakameoKetab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂📒 #تاریخ_بیهقی👤 #ابوالفضل_بیهقی