مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#اسلام
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و چهاردهم


سه هفته گذشت...
زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده.
وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته.
سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد....
مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت:
_وحیده!!
منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد:
_زهرا کجاست؟
آقاجون گفت:
_تو اتاق تو.
وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالاصدای قدم هاش رو میشنیدم.
مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.
تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد....
مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.چند دقیقه گذشت.
بابغض گفت:
_چرا به من نگفتی؟
من به زمین نگاه میکردم.داد زد:
_چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟

فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت:
_وحید،آروم باش
-چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم
باشم؟!!!
به آقاجون گفت
_چرا به من نگفتین؟

-من گفتم چیزی بهت نگن.
وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم.
-قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟
-شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.
وحید نعره زد:
_زهرااااا
با خونسردی نگاهش کردم.
-اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.
داد زد:
_که بعد بیان بکشنت؟!

همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم:
_شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.
وحید بابغض داد میزد:
_زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟

رفت بیرون...
اشکهام جاری شد.وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.
نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت
_تهدیدت کردن؟!!!
با اشک به آقاجون نگاه کردم.گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.
-آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.
چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت:
_اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟قاطع گفتم:
_فاطمه ساداتم #فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم #فدای_راه_امام_حسین(ع).

کار وحید طوری بود که با دشمنان #اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود.

آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت...
خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.

بعد اون روز....


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت پنجاه و سوم


محمد تو گوش امین چیزی گفت که نگاه امین فقط روی محمد موند.
محمد بالبخند به امین،بابا، مامان و من نگاه میکرد.
تو دلم گفتم
خدایا خودت کمکم کن.من چکار کنم الان؟
امین به باباومامان نگاه کرد.بابا به فرش نگاه میکرد ولی نمیدونم فکرش کجا بود.
مامان به محمد نگاه میکرد،منم به همه.
نمیدونستم باید چکار کنم...
محمد بالاخره رفت سمت مامان.گل روی میز گذاشت و روی زمین کنارش نشست.
قطره های اشک مامان میریخت روی صورتش.محمد دستشو بوسید و فقط نگاهش میکرد.مامان هم محمد رو نوازش کرد،مثل اون روز که امین رو نوازش میکرد.چند دقیقه ای طول کشید.
بابا بلند شد و محمد رو در آغوش گرفت، مثل اون روز که امین رو در آغوش گرفته بود.
امین شاهد تمام این صحنه ها بود. نتونست تحمل کنه و رفت تو حیاط. محمد وقتی از بابا جدا شد،به جای خالی امین نگاه کرد،بعد به من نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم رفت بیرون.اومد پیش من،آروم و بالبخند گفت:
_میدونم خودت هم زندگی داری و باید به شوهرت برسی ولی حواست به زن و بچه های منم باشه.
اشکهام جاری شد.گفتم:
_محمد، من دیگه نمیتو...
حرفمو قطع کرد و گفت:
_قوی باش زهرا.💎نگو نمیتونم.تو باید بتونی.تا وقتی #داعش هست،تا وقتی #اسلام دشمن داره،تا وقتی تو رکاب امام زمان(عج) اونقدر #بجنگیم که اسلام پیروز بشه امثال من و امین باید بریم جنگ. #تو باید #قوی باشی.نگو نمیتونم. #ازخدا بخواه کمکت کنه.

حرفش حق بود و جوابی نداشتم...
فقط از خدا کمک میخواستم.ازش میخواستم بهم توان بده.
محمد رفت تو حیاط،پیش امین.خیلی با هم صحبت کردن.
بعد از رفتن محمد،امین بهم گفت که
_اون شب محمد بهش گفته بود،تا وقتی تو نرفته بودی سوریه من نمیدونستم خانواده م وقتی من میرم چقدر سختی میکشن تا برگردم.حالا هم وقتی من برم تو متوجه میشی.کنارشون باش. مخصوصا زهرا. اگه زهرا سر پا و سرحال باشه،میتونه حال بقیه رو هم خوب کنه.

شب بعدش محمد با مریم و ضحی و رضوان که چهار ماهش بود،اومدن... ضحی بزرگتر شده بود و بیشتر میفهمید. یه روز از حضرت رقیه(س)💚بهش گفتم.
خیلی تحت تأثیر قرار گرفته بود.منم دیدم شرایط مناسبه بهش گفتم بابا محمدت برای اینکه مراقب حرم حضرت رقیه(س)باشه میره و یه عالمه پیشت نیست.از اون روز به بعد همه ش به محمد میگفت کی میری مراقب حرم حضرت رقیه(س) باشی.

علی و اسماء و امین هم بودن.طبق معمول مسئولیت مفرح کردن جمع اولش با من بود.کم کم امین هم وارد شد و با محمد کلی همه رو خندوندن.
محمد فردا بعدازظهر میخواست بره.امین بیشتر حواسش به من بود.منم طبق معمول #حفظ_ظاهر میکردم.از وقتی امین رفته بود احساس پیری میکردم.ولی الان بیشتر دلم میخواست بمیرم.
دیگه تحمل این سختی ها واقعا برام سخت بود.
گاهی آرزوی مرگ میکردم بعد سریع #استغفار میکردم.
گاهی به خدا شکایت میکردم که دیگه بسمه،بعد سریع استغفار میکردم.
گاهی مستأصل میشدم،
گاهی کم میاوردم.کارم مدام ذکر گفتن و استغفار و استغاثه بود.
روز بعد همه ناهار خونه ما بودن.امین زودتر از همه اومد.حال و هوای خونه ما براش جالب بود.خونه ما همه میگفتن و میخندیدن و سعی میکردن وقتی با هم هستن خوش باشن.گرچه لحظات گریه هم داشتیم ولی از #نارضایتی_نبود.
امین تو کارهای خونه و ناهار و پذیرایی کمک میکرد.علی و خانواده ش هم اومدن.مثل دفعه قبل محمد زودتر تنها اومد.
اول علی بغلش کرد.چند دقیقه طول کشید.بعد امین بغلش کرد.امین حال و هوای خاصی داشت.دوست داشت جای محمد باشه و بتونه بره سوریه.بعد امین نوبت من شد.دل من آروم شدنی نبود.
هیچی نمیگفتم.اشک میریختم بی صدا.
فقط میخواستم...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت بیست و هشتم

_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.

من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟

محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.

مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم

مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.

لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.

هرسه تامون خندیدیم...
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.

دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.

منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟

لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.

خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.

به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...

به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.

-زهرا! زهرا جان!..دخترم
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.

رفتم تو آشپزخونه...
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #شصت_وچهار


به فراز اخر رسیده بود..
رو #به_سمت_حرم امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند..
در اخر دعا..
روی مهر #تربت.. هر دو #سجده رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند..
کم کم وقت اذان بود..
فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند..
گرچه صدای گریه شان..
بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد..
اقاسید زودتر..
به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت
_بهتری خانومم؟
_با تو..عالی ام..!

🖤شب چهارم..
هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر..

اقاسید..
از حربن یزید ریاحی گفت..
از #الگوی توبه و حقیقت جویی کربلا شدن..
از #ادب و #تواضع حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد...
از ترجیح دادن #حق بر باطل..
از #پشیمانی و #توبه حر..

🏴عباس مجذوب کلمات..
و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..چقدر عذاب کشیدند..
یادش افتاده بود..
به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..
صدای ناله ها و فریادهایش را..
همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود..
وسط مناجات..
سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط #خودش را میدید.. و #اربابی که شرمنده اش بود..

🖤شب پنجم..
شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا..

چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..

🖤شب ششم..
شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام..

قدم قدم #شعورحسینی اش..
تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از #اسلام و #حق دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد..

🖤شب هفتم..
شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج..

وسط مراسم بود..
به ناگاه صدای علی کوچولو🏴 بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند..
حاج یونس..
میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
‍ ﷽ 🕊♥️🕊

السَّلامُ عَلَی
مَن اِفتَخَرَ بِهِ جَبرَئیل

براے ڪسے مشتاقید
ڪه جبرئیل به او
افتخار میڪند...
#حسین‌علیه‌السلام‌❤️
#اسلام_علیڪ_یا_بقیه_الـله
نیت کنید که مهمان امروزما حاجت میــده #یا_زهرا_سلام_الله_علیها🌺به مناسبت سالروز تولد #شهید_سجاد_مرادی🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂


🍃هربار که قلم را به دست میگیرم زمزمه ای در گوشم میپیچد، کسی سوره #عشق را در گوشم تلاوت میکند و هر آیه اش مأمن گرمابخشی میشود برای دل که سرمایش به نسیم گرم و التیام بخشی بند است که از آیه های جنون برمی‌خیزد😌
.
🍃به آیه بیست و هشت سوره عشق که میرسد مجنونی متولد میشود از خاکی که سیراب شده از خون #جوانانش و هزاران سرباز به خود دیده که مجنون وار بهر رزم به #قتلگاه شتافتند🕊
.
🍃و سربازی دیگر یا شاید هم عباسی دیگر برای #بانوی_کربلا، حیات یافت. در کالبدش روح دمیدند و شرح عشق گفتند که روا نباشد عاشق غیرتش را به دیوار خانه قاب کند و تماشایش کند، اصلا عاشقان را ساختند بهر فدا شدن برای عشق، برای دین، برای #حریم_حرم.
.
🍃سجاد از آنها بود که رسم عشاق را به
فراموشی نسپرده بود و غیرت #عباس‌بن‌علی در رگ‌هایش می‌جوشید که همین را هم سرمشق شاگردانش کرد تا بعد خودش #سجاد های دیگری باشند که عَلم را بردارند و برای #اسلام سربازی کنند🙃
.
🍃او زیبا گذشتن را در مکتب مولا آموخته بود و چه پایانی دلپذیرتر از پرواز به سوی آسمان آن هم از شام سرزمین #بانوی_صبر برای چون اویی که شفیع و دست گیر دوستانش بود، دوستانی که هم کلاس او در مکتب مولا بودند و همرهش در نبرد حق علیه باطل🌹
.
🍃وحالا فاطمه زهرایش به رسم دختری سی و هفتمین بهار زندگی پدر را جشن میگیرد بر سنگ سرد مزار که آخرین یادگاری پدر است و قاب عکسی که در آن پدر لبخند میزند♡
.
#میلادت_مبارک سرباز
.
نویسنده : #مهدیه_نادعلی
.
🌺به مناسبت سالروز تولد #شهید_سجاد_مرادی
.
📅تاریخ تولد : ۲۸ دی ۱۳۶۱
.
📅تاریخ شهادت : ۱۶ آذر ۱۳۹۴
.
📅تاریخ انتشار : ۲۸ دی ۱۳۹۹
.
🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان
.
در ابتدا این پذیرش بنا بر علاقه و محبت بود اما کم‌ کم به یک باور و عقیده تبدیل شد تا جایی که #اسلام در تموم وجودم جاری شد به‌ گونه‌ای که با #قرآن مأنوس شدم و بعدها خودم #قرآن #تدریس می‌ کردم.
🍃🍃
در سن ٢٢ سالگی از ژاپن خارج و در سال ١٣٣٨ به جایی که اصلاً نمی‌ دونستم در کجای جغرافیای جهانه یعنی ایران اومدم. از این زمان شاهد اتفاقاتی بودم ... مانند خرداد ۴٢

منزلم در خیابان نیروی هوایی بود و کم‌کم این خونه به #پایگاه#انقلابی ها تبدیل شد. اتفاقات عجیبی تا آستانه ی پیروزی انقلاب برام رخ می‌ داد و در نهایت آغاز #جنگ مرا به مسیر جدیدی وارد کرد.

رفتن #فرزند اولم به #جبهه و بعد #اعزام #محمد ( فرزند دوم ) و #شهادت در فکه از جمله ی این اتفاقاته.
🍃🍃
هیچ‌گاه آروم و قرار نداشتم. گاه مترجم می‌ شدم ، گاه به تدریس در دانشگاه می‌ پرداختم و گاه نیز در کسوت معلم هنر فعالیت می‌کردم.

با گروه #جانبازان #شیمیایی برای سفر به هیروشیما همراه می‌‌ شدم و در نهایت ، حلقه ی اتصال ایرانی‌ ها و ژاپنی‌ ها در ماجرای #جانبازان شیمیایی بودم.
🍃🍃
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💌بسمـ رب الشـهدا..

#مهمـان‌امشب ما
*بسم رب الحسین*

♡شهید محمد رضا زارعی♡

🍃شهید #محمد آبان سال ۱۳۲۶ در شهرستان ساوه روستای طاهره خاتون دنیا آمد. تحصیلاتش را تا مقطع دوم متوسطه رشته طبیعی در ساوه گذراند سپس وارد کادر #ارتش با عنوان ستوان یکم شد. سال ۵۲ ازدواج کرد. خداوند به او دو پسر و یک دختر هدیه داد.

🍃در اوایل حمله صدام به مرزها، شهید محمد در شهر دزفول با سمت #فرمانده گروهان از لشکر ۲۱ حمزه با دشمن به نبرد پرداخت. ولی مدت نبرد او به دوازده روز نرسید

🍃شهید محمد تاریخ ۵۹.۷.۱۱ در شهر #دزفول به شهادت رسید. شهید محمد در همان اوایل جنگ وصیتنامه پر محتوایی از خود به جا گذاشته است؛ توصیه ام به پدر و مادر و همسر و فرزندانم: در مقابل مشکلات زندگی #صبور و پایدار باشید. در مقابله با دشمن سستی از خود نشان ندهید. همواره پیرو راه حق و #اسلام عزیز باشید که راه انبیا است. از همسرم میخواهم فرزندانم را خوب تربیت کند و به جامعه تحویل نماید تا راه مرا ادامه دهند...

نویسنده : #نادره_عزیزی_نیک

🌺به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_محمدرضا_زارعی

📅تاریخ تولد : ۱ آبان ۱۳۲۶

📅تاریخ شهادت : ۱۱ مهر ۱۳۵۹

📅تاریخ انتشار : ۱۱ مهر ۱۴۰۰

🥀مزار شهید : دزفول

🕊محل شهادت : ساوه
در تاریخ ۸/۱۰/۶۰بود که به مرخصی آمده بود وبه پدر ومادر وبرداران گفت که من می خواهم خود را #فدای قران و#اسلام و#انقلاب کنم آیا شما ناراحت نمی شوید اول کسی که جواب مثبت بهم داد مادرم بود.
🍃🍃
به روایت از یکی از دوستان:
#شهید در #حمله محرم شرکت #فعال داشته وجزء #آرپی جی زن ها بوده #اخلاق و#رفتار #شهید از نظر #انسانیت و#معرفت #بی نظیر بود.
🍃🍃
به #کوچکترین فرد #احترام قائل بود وهیچ موقع #حرف #ناپسندی به کسی نمی زد وبه افراد #مظلوم خیلی زیاد #احترام می گذاشت واز #مظلومیت ایشان #طرفداری میکرد.
🍃🍃
وهمیشه #تاکید میکرد که #احترام دوست واقوام وبرادر خود را داشته باشید که این احترامات وخوبیهابرای انسان به #جای می ماند واما آخرین مرخصی که #شهید آمد به مدت بیست روز بود.
🍃🍃
تعداد چند ساک از همسنگرانش که #شهید شده بودند به ایشان دادندتابرای خانواده #شهدا را ببردو تحویل خانواده آنها بدهد که یکی از ساکها از #شهدای شیراز بود که خود #شهید آن را بردشیراز.
🍃🍃
در همین روزها بود که مرتب به اقوام دور و نزدیک #سرکشی می کرد وصورتش خیلی #بشاش شده بود وهمیشه میگفت که من #شهید میشوم.
🍃🍃
مهمان_ویژه_امروز

*بسم الله الرحمن الرحیم*‍ 🌹بسم رب شهدا

◇نون والقلم◇

🍃عزیزی میگفت: در #اسلام، عالی ترین محک ایمان، #جهاد است.

🍃جهاد در مسلک ما، چه معنا می شود؟
چه وجهی را در بر می گیرد؟ جهاد با هیاهوی آمال بی پایان #نفس یا جهاد با #دشمن و حفظ خاک؟ شاید هم جهادی دیگر که #امام_موسی_صدر برایمان ترسیمش کرد.

🍃جهادی که مسبب #رشد است.
جهادی که ترسیم گر شکوه #عشق و #ایثار است، جهادی که مزدش طعم خوش لبخند کودکانی خسته و تماشای برقِ شیرین #آبادی در نگاه خشت خرابه هاست.

🍃جهادی که عطر خوش #اخلاص دارد و مگر نه اینکه #خدا، خریدار خلوص است! و چه زیباست اینگونه مدح #عشق کردن و #لبیک را چشم در چشم یار گفتن. چه زیباست چون اینان بودن.
همچون #امیرمحمد!

#تولدت_مبارک_جهادگر❤️

نویسنده : #مهدیه_نادعلی

🌹به مناسبت سالروز #تولد #شهید_امیرمحمد_اژدری🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂🎂

📅تاریخ تولد : ۳۱ مرداد ۱۳۷۲

📅تاریخ شهادت : ۲۵ آبان ۱۳۹۷

📅تاریخ انتشار : ۳۰ مرداد ۱۴۰۰

🥀مزار شهید : امامزاده علی اکبر چیذر

#استوری_شهدایی

🍀🍀🍀
دوران دبيرستان مجدّداً به اتّفاق خانواده، به قائم‌شهر برگشت و در شهرستان بابل به تحصيل در رشته‌ي تجربي مشغول شد.
🍃🍃
علاوه بر مطالعات درسي به #كتب #غير درسي علاقه‌ي زيادي داشت و براي سؤالات اعتقادي و چالش‌هاي ايدئولوژيكي خود به دنبال پاسخ بود.
🍃🍃
با مطالعه كتاب‌هاي مختلف از اشخاص و گروه‌هاي مختلف به دنبال پاسخ و ارضاء روحي خود بود به طوري كه تا #بيست‌سالگي نزديك به #200 جلد كتاب جمع‌آوري كرده بود، كه در كتاب‌خانه شخصي خود نگه‌داري مي‌كرد.
🍃🍃
براي مطالعه و تحقيق #فكري و #اعتقادي در مورد #طريقت #اسلام و مباني فكري #شريعت #شيعه، هيچ اقتضاء سياسي و گروهي را در #نظر #نمي‌گرفت و به دنبال #كشف #حقيقت بود و خود را محصور در انديشه‌ي خاصّي نمي‌ديد، #فكر باز و #آينده‌نگري را براي خود تكليف مي‌دانست و به بقيه سفارش مي‌كرد.
🍃🍃
از خصوصيّات خانوادگي اش #صبر و #حوصله در #كارها بود. با سعه صدر با مسائل روزمرّه برخورد مي‌كرد.
🍃🍃
🌷🌷

رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ💎💞

ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ! ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ، ﻣﺮﺍ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭم ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯ .💎💞

📚سوره ابراهیم آیه ۴۱

#احادیث #شیعه #آیات #اسلام #دین #حدیث #احادیث_شیعه #ولایت

‌ᷝᷡᷝᷝᷝᷞ
♥️🕊『 』
─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─

#بخشی‌ازوصیت‌نامه
#شهید‌محمد‌حسین‌دهستانی
#به‌همسرش

💢با سلام و درود به #امام‌عصر(عج) ونائب بر حق آن #حضرت‌امام‌خمینی و درود و سلام به #شهیدان اسلام بخصوص #شهدای انقلاب اسلامی ایران و جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی.


💢باسلام به خانواد معظم #شهداء ، #اسراء، #مفقودین و #جانبازان و #رزمندگان دلیر اسلام.

💢حضور همسر گرامی ام و همچنین فرزندانم

💢(حکیمه،ابوالفظل،حمیده)

💢سلام عرض میکنم امیدوارم همیشه و در همه حال موفق و پیروز باشید.

💢همسر عزیزم از اینکه #زینب گونه درمقابل مشکلات ایستاده ای وهمواره مشوِّق من جهت حضور در #جبهه بوده ای کمال تشکر را دارم.

💢این تنها چیزی است که می توانم بگویم.

💢مزد و پاداش تو دست #خداوند است و اوست که جزای خیرتو را خواهد داد ان شاءالله...🙏

💢همسرم ساده و خلاصه به عرض میرسانم که هرچه تو کردی و بچه هایم.

💢آنطور تربیت کن که مایه آبروی #اسلام و #مسلمین باشند و باعث سرافرازیِ من وخودت.

💢آنطور تربیت شوند که حقیقتأ فرزندان شایسته ای برای پدر #شهیدشان که من باشم و مادرشان که همسر #شهید
است که تو باشی باشند.

💢 ومایه رضای خ#داوند باشند ان شاءالله...🙏

💢آن موقع که آنها بزرگ شدند به آنها بفهمان که #امام کیست؟ #اسلام چیست؟
پدرشان برای چه هدفی #شهید شده؟
وپدرشان چه انتظاری از آنها دارد.

💢و اما خودت آنطور زندگی کن که شایسته یک زن #مسلمان ویک زن #پاسدار و یک همسر #شهید باشد.

#روحش #شاد و #یادش #گرامی باد.

─┅═ঊঈ🕊🕊🕊ঊঈ═┅─

#بــرای‌شــادی‌روحــش

"#صلوات"

اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّـدٍﷺوآلﷺِمُحَمَّد

معرفی شهید 📢🍀🍀🍀🍀🍀


🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌸

#کجایندمردان_پاک_خدا🕊🌷🕊

🔸‍ بیست وسوم خردادسالگرد#شهادت🔸

#شهیدمحمدحسین_دهستانی_بافقی🌸

فرزند #علی_اکبر🍃🌸🍃

فرزند ارشد خانواده👨‍👨‍👦

تاریخ تولد: ۱۳۴۱/۶/۱ #یزد

تاریخ شهادت :۱۳۶۷/۳/۲۳ #شلمچه

🔸مزارشهید: گلزار شهدای خلدبرین🔸

#متأهل و صاحب ۳فرزند 🌸🌺🌸
یک #پسر🌺 و ۲ #دختر🌸🌸

پاسدار تیپ ۱۸الغدیر یزد،
🔹مسئول قضایی سپاه🔹

🔸پاسدار بیت رهبری جماران🔸
❤️( پاسدار #امام_خمینی(ره)❤️

🔶#شهید‌محمدحسین‌یکم شهریور ۱۳۴۱در یزد به دنیا آمد
پدرش #علی‌اکبر و مادرش #خاتون نام داشت.

🔶تا پایان دوره متوسطه دررشته #نساجی درس خواند و دیپلم گرفت.
سال ۱۳۶۲ازدواج کرد وصاحب یک پسر و دو دختر شد.

🔶به عنوان پاسدار در جبهه حق علیه باطل حضور یافت.

🔶 درشلمچه وقتی جنگ سختی به پا میشود در عملیات بیت المقدس ۷ بر اثر بمباران شیمیایی مجبور میشود در کانال بماند بعد از سه روز درگیری همرزمانش #شهیدمحمدحسین‌دهستانی
را‌پیدا میکنند.

🔶#شهید طلب آب میکند😔
ولی براثر گرمازدگی به #شهادت میرسد.
وسرانجام در بیست و سوم خرداد ۱۳۶۷، با سمت جانشین فرمانده اطلاعات به یارانش عزیزش می پیوندد و به
فیض #شهادت نائل گشت😔😭🕊🌹🕊

فرازی از #وصیت نامه 📜 #شهید😘

ای امت مسلمان اگر به خود نیایید و به یاری مبین #اسلام و #رهبر خود برخیزید فردا دیگر دیر است👌
-اگر فکر می کنید #کوفیان بی وفا فقط در زمان #امام_حسین(ع) بودند در این زمان هم هستند.👌
-با #صبر و #استقامت #زینب گونه خود باعث تقویت روحیه #رزمندگان در #جبهه_حق_علیه_باطل شوید.👌

جهت شادی روح این #شهیدوالامقام😘
🌸صلوات🌸

اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّــــــــدٍﷺوآلﷺِمُحَمَّد🌼

خوشبحال #شهداکه پر کشیدن🕊
خوشبحال #شهدا بهشتو دیدن😍
خوشبحالون که از دنیا بریدن🕊

#مردان_خدا 🕊🕊🕊
🔸گاهی به ما بیچارگان گوشه چشمی نگاهی🔸🙏🙏
💗🌿💐🌸🍃
🌺🌾
🌿🌾
💐
🌸
🍃
فرازی از #وصیت نامه 📜 #شهید😘
ای امت مسلمان اگر به خود نیایید و به یاری مبین #اسلام و #رهبر خود برخیزید فردا دیگر دیر است👌
-اگر فکر می کنید #کوفیان بی وفا فقط در زمان #امام_حسین(ع) بودند در این زمان هم هستند.👌
-با #صبر و #استقامت #زینب گونه خود باعث تقویت روحیه #رزمندگان در #جبهه_حق_علیه_باطل شوید.👌

جهت شادی روح این #شهیدوالامقام😘
🌸صلوات🌸
🌼اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ الفَرَجَهُم
🍃اَلَّلـهُم َّعجِّل لِوَلیـِڪَ الفـَرَج💚
خوشبحال #شهداکه پر کشیدن🕊
خوشبحال #شهدا بهشتو دیدن😍
خوشبحالون که از دنیا بریدن🕊

#مردان_خدا 🕊🕊🕊
🔸گاهی به ما بیچارگان گوشه چشمی نگاهی🔸🙏
🍃
🌸
💐
🌿🌾
🌺🌾
💗🌿💐🌸🍃
#حزب_الله برای آب و خاک نمیجنگد!
میهن او #اسلام است

پــروردڱارا ...
حقیقتــــ " #شهادتــــ "
چیست

ڪہ بر
هر بنده ای نصیبــــ میگردد
این چنین نورانـے و زیبــا میشـود
🍁 سلام من را به #رهبرم
امام خامنه ای برسانید..
و به ایشان بگویید: از ایشان
شرمنده ام، چون یک #جان
بیشتر نداشتم تا در راه #دفاع
از حریم #اسلام و #انقلاب
تقدیم نمایم..!

#لاله_سرخ_زینبی
#شهید_صادق_عدالت
#التماس_شفاعت

#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س 🍃

در خط #جهاد همیشہ گمنام شدند
با ذڪر حسین و زینب #آرام شدند
اینان نہ فقط #مدافعان_حرم_اند
امروز مدافعان #اسلام شدند

#روزتــون_شهدایی ❤️