مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#محمد
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
وای حسین
@Maddahionlin
🔳 #شهادت_حضرت_مسلم(ع)

🌴روضه حضرت مسلم بن عقیل

🌴وای حسین ...

🎙حاج #محمد_نوروزی
ابی عبدالله آقای مهربونم
محمد حسین حدادیان
ابی عبدالله آقای مهربونم
ابی عبدالله ذکر دم اذونم
ابی عبدالله ای حسن انتخابم
ابی عبدالله بالاترین ثوابم

🎙 #محمد_حسین_حدادیان
✳️ #جدید
#️⃣ #مناجات_با_امام_حسین_ع
لبخند زدے وآسمان آبے شد
شبهاے قشنگ اسفند مهتابے شد

پروانه پس از تولد زیبایت
تا آخر عمر غرق بیتابے شد . . .


🌷شهید #محمد_بلباسی🌷

📎اللهم ارزقنا شهادت بحق الزینب
❤️سلام صبحتون شهدایی
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

آیا میدانستید

شهید #محمد_جواد_تند_گویان

وزیر #نفت ایران #دوازده سال تمام در یک سلول #انفرادی بعثی های کثیف بسر برد!؟

طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد...
و
نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !!

الان بهاره یا پاییز ؟
الان روزه یاشب؟
وهر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده....
اونم چه شکنجه ای!؟
که در اثر شکنجه زیاد #گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده...

واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد....!

تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند...

🌹بالاترین درجات وصال نصیب خودت و یارانت قهرمان

#سالروز_شهادت
#محمد مویدی #طلبه بسیجی با پرتاب کوکتل مولوتف اغتشاشگران در #شیراز به #شهادت رسید.
🌷💔
دادستان مرکز استان فارس اعلام کرد:
در جریان اغتشاشات یک #طلبه بسیجی در #شیراز به دلیل #پرتاب کوکتل مولوتف توسط اغتشاشگران و #اصابت به #ناحیه سر به بیمارستان منتقل شد که علیرغم تلاش کادر درمان به #شهادت رسید.

«ایشان از #مدافعان حرم در #سوریه بود.»
🌷💔
«یاد #شهید عزیز با ذکر یک شاخه گل صلوات🌷»
داستان سریالی "ط"
#قسمت_34 (آخر)
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

پیروزی های پی در پی جبهه مقاومت قدرت مانور و خلاقیت رو از داعش و ایادی هاش گرفته بود و در برابر قدرت فوق تصور سپاه قدس باعث شده بود انگشت بهت و حیرت به دهان ببرند.
حالا دیگه داعش یک حیوان کثیف و مریض و بی مصرفی شده بود که هر کدام از بزرگانش دیگری رو مسئول شکست های این موش آب کشیده می دونستند.
خبر های لو رفته از جلسات خصوصی سازمان سیا و پژوهشگاه های صهیونیسم نشان از این داشت که از داعش عبور کنند و بعد از اینکه مسلمانان را چند سالی مشغول این غده چرکین در منطقه کرده بودند تیرهای بعدیشون را در جهت ایجاد تفرقه بین مذاهب اسلامی بکار ببرند.
از نفوذ به بدنه جامعه شیعی گرفته تا نفوذ به بیت برخی مراجع عراق و قم، درصدد ایجاد تفرقه داخل مذهبی بودند، با حمایت های بی دریغ مالی و رسانه ای از بیت سید صادق شیرازی در عراق، مخصوصا کربلا موجب ایجاد تفرقه بین خود شیعیان شده بودند.
اگر شیعیان و مخصوصا بیوت مراجع شیعه کمی غفلت کنند و این مساله را جدی نگیرند در آینده نه چندان دور شاهد مساله تکفیر در داخل مذهب خواهیم شد، که بعید نیست تکفیر جریان های فکری شروعی بر کشت و کشتارهایی می شد که تامین کننده اهداف کشورهای غربی و اسرائیل بود.

با صدای محسن به خودم اومدم، یک چایی ریخت و به دستم داد.
- بیا علی، بخورش تا گرم بشی
- ممنون، امروز فکر نمی کردم اینطور سرد باشه.
- تازه کجاشو دیدی، دیروز علاوه بر سرما گرد و غبار هم شهر کربلا رو گرفته بود.
- آروم میشه همه چی، مطمئنم.

تابلوی کنار خیابان رو نگاه کردم، مهران 10 کیلومتر.

دیگه تقریبا رسیده بودیم مرز و باید خودمو آماده می کردم برای شیرین ترین سفر عمرم، سفری که از خدا می خواستم منو لایق شهادت کنه و دیگه برگشتی تو کار نباشه.
از بس توی گذشته ام غوطه ور شده بودم که ذهنم حسابی خسته و درگیر شده بود.
درست یکسال از شروع اون اتفاقات می گذشت و در این یک سال سیب سرنوشتم تا به دستم برسه صد تا چرخ خورده بود.

- محسن جان، به حرفم گوش کنید ضرر نمی کنید، برای حنانه ماشین بگیر تا تو راه اذیت نشه.
- عه داداش، من خودم می خوام پیاده برم.
- میبینی که علی آقا، حریف خواهرت نشدم، صدبار گفتم خطرناکه گوشش بدهکار نیست.
- باباشما با من چیکار دارید، اولا که مراقبم، ثانیا سفر کربلاست، طوری نمیشه ان شا الله، می خوام حسینم از همون اول زائر اباعبدالله باشه، اونم پیاده.

- من که حریف شما شیعه ها نشدم و نخواهم شد.
- نه اینکه خودت شیعه نیستی؟
- والا ما که از این جیگرا نداریم زن باردار رو اینطوری بیاریم زیارت، اونم با این شدت ازدحام.

راستش خودمم می دونستم مساله زیارت کربلا امام حسین تحت هیچ عقل و استدلال عادی نمی گنجید و باید با عقل دل نگاهش کنی، همونطور که اعتقاد به این انسان های بزرگ آبرومند پیش خدا به تمام نقشه های شبانه روزی دشمنان فائق آورده بود و آینده جهان را در دستان شیعیان گذاشته بود.

والسلام علیکم و رحمه الله.
پایان.

#محمد_حسن_جعفری، 10 صفر 1439
داستان سریالی "ط"
#قسمت_33
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

صبح علی الطلوع دراتاق به صدا در اومد، با اینکه شبو به لطف مسکن ها خوابیده بودم ولی بدنم از فرط کوفتگی کرخت و خسته بود، صدام انگار از ته چاه بلند می شد، وقتی دید جوابی از من نشنید درو باز کرد و داخل شد، حنانه بود.
- سلام داداش، چرا جواب نمیدی؟
-سلام، صبح بخیر، جواب دادم شما نشنیدی!
- الهی بمیرم، از بس صدات خسته است نشنیدم، حالت بهتره؟
- الحمدلله، بد نیستم، بهترم میشم
- از جناب سروان خواستم منو بفرسته نجف، می خوام زیارت کنم و برگردم قم.
-مگه قرار نبود برگردی تبریز و از اونجا بری اردبیل؟
- نه قم کار دارم، بعدش خودم بر می گردم پیش مامان.

خوش به حالش، چقدر سرحال و با انگیزه بود، خیلی خوشحال بودم که لااقل حنانه راهو گم نکرده بود، خداروشکر زمینه ای هم فراهم نشده بود که من برخلاف خیلی از داعشی هایی که پای خانواده هاشون مثل خواهر و مادر هم وسط بود و خانوادتا اسیر این سیستم کثیف شده بودند، پای اینا رو هم وسط بکشم.
وقتی به این فکر می کردم که چه زنانی که پاکی خودشونو به دنیای کثیف تعدادی خون آشام فروختند و چه جنین های ناخواسته ای که سقط شدند، سردرد عجیبی سراغم میاد، هیچ کس مثل من نمی تونست عمق فاجعه رو درک کنه.
اینها داشتن سیستم دشمن تراشی برای شیعه و اعتقادات شیعه رو می ساختند، با ترویج زنا و دادن وجهه شرعی به اون و ازدیاد حرام زاده ها و خوراندن پول های حرام به آدم ها از اونا یک دشمن سرسخت میساختند بر علیه خاندان پیامبر.
چقدر هم موفق شده بودند، در عین باطل بودنشان به قدری کار می کردند و تبلیغ می کردند که گویا از اعتقاد قلبی خودشان دفاع می کنند، اما جبهه حق اونطور که باید از توان خودش مایه نمی ذاشت، بارها برام ثابت شده بود، هرگاه شکست بزرگی از شیعه ها خورده بودیم شکستمان هیچ ارتباطی با تجهیزات و امکانات و ادوات جنگی نداشت چرا که از لحاظ امکانات نظامی همیشه داعش جلوتر بود و اسرائیل آخرین یافته های خودشو در اختیارمون می ذاشت، بلکه رویارویی داعش با شیعه رویارویی اعتقاد قلبی انسان ها به خدا با ارادت به شیطان بود، حنانه که سرش توی موبایلش بود صدام کرد.

- داداش، داداش
-بله خواهر جان؟
-حواست کجاست، کجا رفتی؟
-ببخشید یه لحظه به فکر فرو رفتم، راستی محسن از برنامه ات خبر داره؟ بگو برای قم بلیط پرواز بگیره.
-نه داداش هر جا خواستم برم با اتوبوس می رم، نمی خوام پول بیت المال خرج هزینه پرواز من بشه.

باور نمی کردم مکتب شیعه با حنانه، یه همچین شخصیتی رو بسازه.
هر کی اسم و عنوان شیعه بودن رو با خودش داشت حس و حال عجیبی داشت، مثل سید عبدالله که تو چشم من بیشتر از کل دار و ندار داعش و بزرگان داعش ارزش داشت.

حنانه باهام خداحافظی کرد و راهی قم شد.
چند روزی بیمارستان خوابیدم تا اینکه کم کم تونستم سر پا بایستم و راه برم، و کارای خودمو خودم انجام بدم.

اخباری که توسط من به دست جبهه مقاومت رسیده بود کار خودشو کرده بود و با کمترین هزینه جنگی و فقط با از دست دادن چند شهید تونسته بودند قرارگاه الرحالیه رو هم منهدم کنند و جبهه مقاومت تونسته بود تسلط کافی به الانبار داشته باشه...


ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_32
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

تو حس و حال خودمون بودیم که در اتاق به صدا در اومد. محسن سرشو از شونه من برداشت و صاف واستاد، اشک چشماش شونه ام رو تر کرده بود، چقدر دل صافی داشت این پسر، این برخورد با قاتل برادرش! احساس شرمندگی اذیتم می کرد.
دوباره یکی با دستش دوتا به در ضربه زد، گفتم بفرمایید، از چهار چوب در حنانه داخل اتاق شد.
بهترین اتفاقی بود که امروز می تونست برام بیفته دیدن حنانه بود، از خوشحالی تکونی به خودم دادم که بشینم، درد شدیدی از ناحیه زانوی پای چپم نذاشت بشینم ولی به روی خودم نیاوردم.
با وارد شدن حنانه به اتاق محسن لبخندی بهم زد و رفت بیرون...

- سلام داداش قهرمان من
- سلام حنانه

بغض گلومو می فشرد، اومد تا کنار تختم، دستمو باز کردم به طرفش، آروم دستشو گذاشت توی دستم، آرامش عجیبی در عرض چند ثانیه بهم منتقل شد، از عمق وجودم گرمای دستشو حس می کردم، دستایی که سالها بود توی دستم نگرفته بودمشون.

با دستش اشک چشمشو پاک کرد و خیره شد به من.
- خوبی؟
- خوبم. تو چطوری؟
- داداش خوب باشه ماهم خوبیم.
- هنوز اینجایی؟
- به اصرار خودم موندم، با اینکه محسن می گفت ماموریت خطرناکی بهت سپرده ولی ته دلم مطمئن بودم که بر می گردی، از زیر قرآن ردت کرده بودم.
- منظورت آقا محسنه؟؟!
- ببخش، بله منظورم آقا محسن بود.
- نترس خواهر ما، از قدیم گفتن بادمجون بم آفت نداره، الانم که میبینی سر و مروگنده برای خدمتگذاری آماده ام.

بعد از مدتها بالاخره خنده ای روی لبهای حنانه دیدم، انگار گل پژمرده ای که دوباره جون گرفته بود.

-داداش برنامت چیه؟
- نمی دونم هنوز، فعلا که باید تا خوب شدنم اینجا باشم و بعدشم ببینیم خدا چی می خواد.
- دیروز با مامان حرف زدم، نبودم خیلی بی تابش کرده، اگه اجازه بدی من برم و تو هم بعد از اینکه خوب شدی برگرد.
- خواهرم، عزیزم، فرصتی برای برگشتنم نیست، خیلی کارای عقب افتاده دارم که باید انجامش بدم.
-مامان چی؟
- مامان که تا الانش نبودنمو تحمل کرده بعد از اینم تا بهش چیزی نگید می تونه دووم بیاره، ببینم خبر داره همدیگرو دیدیم و حرف زدیم و منتظرم بودی؟
- همه چیزو بهش نگفتم، ولی می دونه پیدات کردم و تو هم رفتی عملیات.
- به، خواهر ما رو باش، یه بار بگو پاتو گیر انداختم دیگه.
-خب مادره... عثمان، نمی خواد بچشو ببینه؟
-اولا که عثمان مرد، اسمم علیه، ثانیا اگه شما اون دندون گرامی رو یکم رو جیگر می ذاشتی آروم آروم خودم می رفتم دیدنش، با اتوبوس می فرستم بری و خودمم ببینم خدا چی می خواد.

تو این گیر و دار محسن یا اللهی گفت و با یه تک ضرب به در اتاق وارد شد.
- خب، این مریض ما رو که خسته نکردید؟
- نه داشتیم حرف می زدیم.
- آخونده دیگه، آخوند جماعت وقتی فکشون داغ بشه دیگه سرد نمیشه، باید فوتش کرد.
- فعلا که براتون آخوندی نکردم، دارم براتون واستا وقتش برسه...
- آخوندیتو نگه دار برای خودت، برای حنانه خانم هم بلیط برای تبریز گرفتم فردا عصر پرواز داره، کارمون باهاشون تموم شده، البته چند روز بود می خواستم بفرستمشون برن که به اصرار خودشون موندن تا جنابعالی رو زیارت کنند.

نمی دونستم چطور قراره این همه لطف و عنایتشون رو جبران کنم، از این همه همدلی و لطف محسن نسبت به خودم شرمنده بودم.
حرفا که تموم شد اتاق رو خالی کردند و فرصتی پیدا کردم برای فکر کردن، تفکر به آینده ای که پیش رو داشتم...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_31
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

راننده ای که لباس سیاه پوشیده بود و عینک دودی به چشم داشت و ریش بلندی گذاشته بود پاشو روی گاز فشار داد، لند کروز سیاهی که تبحرش گذر از راه های پر سنگلاخ بود.
با صدای انفجار مهیبی به خودم اومدم، برگشتم و از شیشه عقب پشت سرمو نگاه کنم، با دیدن دود و آتش از وسط جاده اشکم سرازیر شد، نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم، حقش نبود به خاطر آدم بی ارزشی مثل من شهید بشه...

- نگران نباش شاید یکی هم درست خورد سرما

برگشتم و از توی آینه نگاهش کردم...

- سعی کن صاف بشینی، همین قدر که ماشین پرتابت می کنه بسه، دیگه خودت برنگرد

با حرفش تمام دردهایی که با شهادت پیرمرد که اسمشو هم نمی دونستم از یادم رفته بود دوباره شروع شد.

جمجمه سرم شکسته بود و سردردی که سراغم اومده بود دردش رو دوبرابر می کرد، شکستگی های بدنم هم که اصلا پیشکشم بود.

یک لحظه نمی تونستم ذهنمو از پیرمرد جدا کنم، تو حال خودم بودم و اشکم سرازیر بود که ناگهان یه فکری به تمام وجودم لرزه انداخت.
با لو رفتن پیرمرد یقینا ابوسعید هم لو رفته بود و این یعنی فاجعه، مهره ای که به اندازه تمام دار و ندار دنیا ارزش داره، مهره ای که به عمق قلب دشمن رسوخ کرده بود و داشت بدون اینکه آخرتش را ویران کند دنیای آنها را برسرشان خراب می کرد.
ولی الان...

به خدا التماس می کردم که این افکار درست نباشد.

تو همین حین بود که خمپاره ای درست کنار ماشین بر زمین خورد و چند تا از ترکش هاش شیشه عقب را شکوند و وارد ماشین شد.
دود و خاک حاصل از انفجار چشم و دهانم را پر کرده بود و به سرفه کردن افتاده بودم، نیم نگاهی به راننده کردم و دیدم که چفیه را مقابل دهانش گرفته و با سرعت بالا دست اندازها را می پرد و از روی صداهای خمپاره تغییر جهت میده.

نگاهم به ترکش افتاده روی صندلی عقب که از من چند سانت بیشتر فاصله نداشت افتاد، صندلی را سوراخ کرده بود.

- محکم تر بشین.

- فکر منو نکن، هر جور می خوای برون

از آینه نگاهی بهم کرد و با صدایی خفه از زیر چفیه که ابهت خاصی به صداش داده بود گفت
- زودتر رخصت می دادید


اینو گفت و پاشو تا ته روی پدال گاز فشار داد، سیستم شتاب دومش به کار افتاد و در عرض چند ثانیه پرتاپ شدیم ده متر جلوتر.

تعداد خمپاره ها کمتر شده بود و ولی هنوز هم جای نگرانی بود، ده کیلومتری میشد از نقطه A فاصله گرفته بودیم که راننده فریاد زد بچسب به صندلی، سریع نگاهمو به جلو دوختم رودخونه ای جلوی راهمون بود تقریبا به عرض ده متر، نرسیده به رودخونه سرعت گرفت و جک کنار ترمز دستی رو کشید، ماشین کمی به طرف بالا مایل شد و از روی رودخانه عبور کرد...

به قدری بدنم له و لورده شده بود که داشتم شدیدترین درد ها رو با داد و فریاد تحمل می کردم، قوای بدنم از دست رفته بود، سرم گیج رفت و افتادم...


با درد آمپول روی رگ دستم چشمامو باز کردم، پرستاری بالای سرم پشت به صورتم کرده بود و سرم وصل می کرد.

معلوم بود قبل از به هوش اومدنم بهم مسکن تزریق کرده بودند، اعضای بدنم کرخت و بی حس بود

- جناب سروان به هوش اومدن

اینو پرستار با صدای بلند گفت و بلافاصله محسن وارد اتاق شد.

- سلام برادر ما چطوره؟
تا محسن رو دیدم حالم منقلب شد، دوست داشتم بغلش کنم و فشارش بدم، بغضم نذاشت احساسات خودمو بروز بدم و فقط به جواب سلام اکتفا کردم.

- گل کاشتی عثمان!
- علی!
- علی کیه؟
- دوست دارم علی صدام کنید
تا اینو گفتم مکثی کرد و نزدیک تر شد، دستشو گذاشت روی شونه ام و فشار داد.

- علی! اسم برادرم که خدایی شد، حالا هم یه برادر دیگه اسم برادرمو رو برای خودش انتخاب کرده، تبریک می گم برادر شیعه.

اینو گفت و سرشو روی شونه ام گذاشت و شروع کرد گریه کردن، لرزش شانه هایش دلم را می لرزاند....


ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
تان سریالی "ط"
#قسمت_30
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

-مدارک؟
- بفرما
- ایشون کیه پشت سوار شدن
- شیخ عثمان مرادی،
- برو
- به ایست بازرسی های بعدی پیج کنید ایست ندن باید سریع شیخ رو برسونم بیمارستان.
- بی سیم می کنم، شما بفرمایید.

خیالم راحت شده بود.

- اگه می خوای یکم استراحت کن، شاید یکم دردت کم تر بشه، وقتی رسیدیم صدات می کنم.

-خوابم نمیاد، ممنون... خیلی خوب کردی گفتی سفارشمونو بکنن.
- بنظرت با یک مدرک ساده رها می کنن ما رو؟
- چطور مگه؟
- این نوع رفتار یعنی بهمون مشکوک شدن و برای اینکه متوجه نشیم بی دردسر ردمون می کنن و تو ایست بازرسی بعدی خفتمون می کنن.

- پس چرا گفتی سفارشمونو کنن؟
- خواستم فکر کنند از برنامه شون بی خبریم.

موبایل ماهواره ای رو در آورد و شماره ای رو گرفت.

- سلام قربان، وضعیت 203، دستور چیه؟
- ...
- ان شاءالله، یا علی

شگفت زده شده بودم، در دل دشمن بتونی وضعیت رو سرو سامون بدی، رفته رفته به عجز و ذلت داعش بیشتر پی می بردم.
یک چیز باعث شده بود سرباز های اینها بر خلاف سیستم قوی و پشتوانه محکمی که داشتند، خیلی اوقات سست اراده و ضعیف وارد میدان بشن، اون هم فساد رایج در خوابگاه ها بود، اگر دختر یا زنی را به اسارت می گرفتند و یا دخترکان از همه جا بی خبر که از سراسر دنیا حاضر به جهاد نکاح شده بودند نبودند مشغول همجنس گرایی می شدند و این تنها جذابیت برای حفظ نیرو ها بود.
زمانی رسالت من القاء معنویت به نیروها بود تا به مرور به پوچی گراییده نشن، ولی اعتراف می کنم هیچ گاه موفق نشدم تو کارم.
وقتی دختران بلوند و مو طلا از قلب اروپا حاضر می شدند با کمال میل به سربازان سرویس بدن، حرف های من و بزرگ تر از منی که از عمق وجود نبود، چه تاثیری می توانست داشته باشه.
بگذریم که خودمم کم و بیش آلوده بودم.

-با این که سرهنگ خالد گفت دستور می دم تو ایست بازرسی جلوتونو نگیرن ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.

- خودتو بیخود نگران نکن، اتفاقی نمی افته.
- امیدوارم
- تو که دیگه باید زیر و بم اینا رو یاد گرفته باشی.

- باور می کنی هیچ وقت حالم مثل الان دگرگون نشده بود، انگار یکی بهم می گه منتظر اتفاق بزرگی باش.

داشتم منم نگران می شدم، حال این پیرمرد اصلا طبیعی نبود.

- خدا بزرگه...
- تنها چیزی که برام اهمیت داره رسوندن تو به مقصدته، گوشتو تیز کن و با دقت به حرفام گوش کن
- حواسم پیش شماست، بگو

- تا دو ساعت دیگه امیدوارم بدون دردسر برسونمت به نقطه A بلافاصله مبادله میشی و میری، احتمال خیلی زیاد می دم که با دوربین ماهواره ای ما رو رصد می کنند.

- از کجا می دونی؟
- احساسم اینو بهم میگه، این اطلاعاتی رو که سرهنگ بهم داده رو بگیر و مخفی کن، فاز دوم عملیات وابسته به این اطلاعاته.
- چرا ماهواره ای با هم ارتباط برقرار نمی کنید؟
- چند بار این اتفاق توسط دوستای خودم افتاد و تو همشون لو رفتن و عملیات ناکام موند، سیستم wordradar اجازه انتقال اطلاعات تعریف شده و بی تعریف رو نمی ده، نمی گم اصلا امکان نداره ولی نمیشه ریسک کرد،
به دلم گذاشته شده این آخرین عملیاتمه و اجلم خیلی نزدیکه، نزدیک تر از صدای نفسم به گوشم.

- داری منو نگران می کنی! ان شاء الله چیزی نمیشه.

- شروع کرد به ذکر یا علی گفتن، از پهنای صورت اشک می ریخت.

از ایست بازرسی دوم بدون اینکه بهمون ایست بدن رد شدیم، از ایست سوم هم رد شدیم، موند آخرین ایستگاه که اگر رد می شدیم خطر رفع می شد.

چشم هام سنگین شده بود، یهو با شتاب برداشتن ماشین از خواب پریدم.

- چیزی شده؟
- ایست چهارمی رو رد کردیم بر خلاف تصورم نگه نداشتن

متوجه منظورش شدم، قانون ایست بازرسی ها این بود که آخرین ایست بازرسی در هر صورت باید دستور ایست می داد و بعد راهو باز می کرد و این ارفاق علامت خوبی برای ما نبود.

سرعت ماشین روی 120 بود و با سرعت خیلی زیاد پیچ ها رو رد می کردیم، عرق از سرو روی پیرمرد سرازیر بودو زیر لبش ذکر می گفت.

-پشت تپه سریع جابجات می کنم و راهیت می کنم، فقط یادت نره زود محسن رو ببین.

- تو می خوای چیکار کنی؟
- من که روی هوام تا الانشم ما رو نزدن کار خداست
- یعنی چی ما رو نزدن؟
حرفم توی دهانم موند که صدای سوت خمپاره به گوش رسید، پیرمرد یا زهرایی گفت سعی کرد جا خالی بده، پرتاب شدم به سمت در چپ و درد وحشتناکی تمام وجودم رو فرا گرفت، از درد به خودم می پیچیدم.
سریع پشت تپه کنار ماشین سیاهی ایستاد، سریع پیاده شد و بدون مراعات حالم منو به کمک راننده ماشین سیاه برداشتن گذاشتن صندلی عقب و رفت سوار ماشین بشه.

خواستم بگم که نره و همراه ما بیاد کربلا، ولی از شدت درد اصلا نتونستم یک کلمه هم حرف بزنم.

رفت و سوار ماشین شد و گازشو گرفت و رفت.
هنوز از ما زیاد دور نشده بود که...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_29
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

نماز رو خوندم و قرص های مسکن رو بدون آب خوردم و دراز کشیدم
با صدای ابوسعید چشم هامو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 7 رو نشون می داد.

- سلام، با دردات چطوری؟ گذاشتن بخوابی؟
- سلام قربان، دردم درد چندتا شکستگی استخوان نیست که ایکاش ده برابر اینها بود ولی روحم درد نمی کشید.
- درد روح اگه به خاطر خدا باشه که خوبه.

به خودم حرکتی دادم و سعی کردم بشینم

- راحت باش، اومدم بگم که یه ماشین قراره ببردت الانبار، به بهانه معاینه بیشتر شکستگی هات، راننده توضیحات لازم رو بهت میگه امنیت اینجا اجازه نمی ده خیلی چیزا رو گفت، میگم بیان کمکت و ببرنت تو ماشین.

اینو گفت و برگشت تا بره نزدیک در که رسید ایستاد و برگشت به سمتم، لبخندی زد
- بهت یه خبر خوشی هم بدم تا روحیه بگیری.
-چه خبری؟
- اطلاعاتی که از طریق تو به دستم رسید خوب به درد خورد و درست زدیم به هدف.
-چطور مگه؟
- همینقدر بگم که اراضی وسیعی را بدون جنگ و خونریزی و فقط با استفاده از غفلت اینها جبهه مقاونت تونستن بگیرن و قاسم سلیمانی پیام فتح و پیروزی بده.

از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ، اینکه مقداری تونسته بودم جبران خرابی های گذشتمو بکنم، اتفاقاتی که برام افتاده بود و بلاهایی که سرم اومده بود دیگه تلخ و آزار دهنده نبود، این ها علامت بود برای من.
خدا بلا را در جام طلا به مومنش می ده و نعمت رو در جام سیاه به دشمنش. دوست داشتم جرعه های بلای ایمانم رو می چشیدم.

دو نفر زیر بغلمو گرفتن و سوار ماشینم کردند...
از دیدن راننده یکه خوردم...
همون راننده ای بود که زیر دستم مسئول حمل مهمات بود!
یعنی منظور سعید از راننده همین پیرمرد بود؟
باید اعتماد می کردم، چون که به نظم و دقت در برنامه بچه های علی ایمان آورده بودم.
ماشین راه افتاد

مدام از توی آینه عقب نگاهم می کرد و آسمونو نگاه می کرد و زیر لب شکر می گفت

-برای چی شکر می کنی؟

لبخندی زد و با حرارت شروع کرد حرف زدن

- مگه میشه شکر خدا رو نگم، خدایی که دل ها رو نرم می کنه و نورانی می کنه.
از تودر تو بودن و پیچیدگی رابطه ستون پنجم داعش با نیروهایش بهت زده شده بودم، ایمان به خدا و بندگان صالح خدا قدرتی به انسان می ده که طرف مقابل با بودجه های نجومی و پشتیبانی قدرت های بزرگ دنیا نمی تونند جلوی اینها بایستد، آخه کی فکر می کنه این پیرمرد ساده روستایی یکی از مهره های سپاه قدس باشه درون قلب داعش

- حالا قرار کجا بریم؟
- مامورم ببرمت پشت همون تپه ای که از اونجا آوردنت قرارگاه.
- ولی مقصد غیر از اونجاست
- بیمارستانم می ری شیخ، عجله نکن

اینو گفت و از آینه دیدم زد و خندید

- بعدش؟
- بعدشم خدا بزرگه
- قراره کجا برم؟
- کجاشو نمی دونم ولی اینو می دونم که پشت تپه قراره تو رو به یک خودرو دیگه تحویل بدم و ماموریتم تمام.
- چطور راضی شدی به داعش خدمت کنی؟
- من خدمتکاره خدام و نوکر هیچ کس نمی شم
-ولی الان داری اونجا بهشون کمک می کنی
- من هیچ کمکی به اینها نکردم، فقط خدا بصیرتشونو بسته و نمی تونن دوست و از دشمن سوا کنند.

عجیب بود، خیلی عجیب بود، تو این همه مدتی که یکی از فرمانده های رده پایین داعش بودم اصلا به کسی شک نکرده بودم چه برسه به این پیرمرد ساده روستایی.
یا داعشی ها کارشونو درست بلد نبودند، یا این پیرمرد و چه بسا امثال این کارشون زیادی درست بود.

تو همین حس و حال بودم که با کم شدن سرعت ماشین نگاهم به مقابل افتاد و دلم با پایین اومدن علامت stop پایین ریخت.
به ایست بازرسی رسیده بودیم استرس شدیدی سراغم اومد...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_28
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

خوابم نمی برد، چه روزهایی رو داشتم سپری می كردم، همون طور كه یه روزی همه چیز دست به دست هم داده بودن تا منو از خدا و معنویات و انسانیت جدا كنند، این روزها هم به وضوح رحمت خدا رو حس می كردم، نباید از این فرصت ها غافل می شدم و اونا را از دست می دادم، خدایی كه با یك داعشی اینطور كریمانه برخورد می كنه، با بندگان خالص خودش چه می كنه، آه از عمق سینه ام بلند بود و جز حسرت چیزی قلبم رو نمی سوزوند.

سعی می كردم بخوابم ولی چشم هام چشمی نبود كه بخواد خواب به خودش بگیره، چند روز بود تا سرم خلوت می شد سریع گذشته ها رو مرور می كردم و دوباره حسرت و حسرت و باز هم حسرت، ای كاش كسی مسیر راهم قرار می گرفت و افسارم رو می كشید، ای كاش كسی مثل محسن یا سعید یا كسی مثل سید عبدالله جلوی راهم قرار می گرفت و دستم رو می كشید به سوی خدا.

سید عبد الله عجیب ترین آدمی بود كه تو عمرم می شناختم، تنها عالم شیعه ای بود كه حتی در اوج رذالتم بهش ارادت داشتم و حساب اونو با بقیه جدا می دونستم.
سید عبد الله امام جماعت یكی از مسجد زاهدان بود، مسجدی كه نزدیك مسجد اهل تسنن بنا شده بود، اوقات نماز اهل سنت تو مسجد مكی نماز می خوندن و شیعه ها هم تو مسجد میرزا بهارلو، با اینكه مسجد میرزا بهارلو به عظمت مسجد مكی نمی رسید ولی نمازگزار های كمی نداشت، حتی میشه گفت تو بعضی مواقع چند قدمی هم از مسجد ما تو كارها و جذب افراد موفق تر بود و من همه اینها رو از تاثیر نفس سید عبدالله می دیدم.

ماه رمضان اون سال هیات امنای مسجد مكی دروهم جمع شدند و برنامه ای ریختند تا شیعیان را تحت الشعاع قرار بدن و مساجد شیعیان را كم شور جلوه بدن. هر شب بعد از نماز عشا سفره ای بزرگ می انداختند همه اهل سنت را افطار می دادند، اون شب ها توی مسجد غوغا بود و همه می آمدند تا در خانه خدا افطار كنند، سفره ای با عظمت كه هر شب نزدیك به 1000 نفر را افطاری می داد، بعدا فهمیدیم این نقشه از سوی عربستان طرح ریزی شده بود و بودجه اش را تامین کرده بود تا ابهت شیعیان را از از بین ببرند.

سید عبدالله تا از ماجرا بو برده بود و برای حفظ آبروی شیعیان و بزرگ كردن نام اهل بیت پیامبر(ص) با زیركی تمام كاری كرد تا نقشه آنها را برآب كند كه اتفاقا موفق هم شد. سفره ای در تراز سفره مسجد مكی راه انداخت و نه تنها به شیعیان بلكه به سنی مذهب ها هم افطار داد و در كنار این ضیافت بزرگ مسابقه قرآن هم راه انداخت و جوایز نفیسی به برندگان از شیعیان و اهل سنت اهدا كرده بود، این رفتار سید عبد الله باعث گرویدن شدید دلهای اهل سنت به شیعیان شده بود و بعدا ها حتی راه شیعه شدن را برای بعضی ها باز كرده بود.
هیچ كس نمی دونست سید عبد الله این همه پول را از كجا پیدا كرده بود تا بتونه آبرو داری كنه، بعد ها كه سید عبد الله دیده از دنیا فروبست این راز آشكار شد و دهان به دهان چرخید و عظمت كار سید عبد الله چند برابر شد.
برداشته بود خانه خودش رو سریع فروخته بود و رفته بود خونه ای كوچك اجاره كرده بود تا با پول آن خانه برای روزه دارها سفره بندازه، چند نفر خیر را هم ترغیب كرده بود تا آنها هم برای حفظ عظمت شیعیان پا پیش بذارند، در كنار همه اینا 5 سال نماز و روزه استیجاری برداشته بود و پول همه آنها را به جوایز مسابقات قرآن اختصاص داده بود.
اگر كسی نمی دانست گمان می كرد یك اتاق فكر قوی پشت این حركت ایستاده بود كه تونسته بودند مقابل پول و قدرت نفوذ وهابیون عربستان بایستند.

دلم برای سخنرانی های عجب و زیبای سید عبدالله تنگ شده بود.
توی همین افكار بودم كه با صدای اذان صبح از محوطه قرار گاه به خودم اومدم.
بعد از شهادت به رسالت پیامبر، شهادت دادم به ولایت امیرالمومنین(ع) و اشك از پهنام صورتم سرازیر شد.
اشهد ان علیا ولی الله...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_27
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

چشم هام رو بستم و بدنم رو جمع کردم ولی تیر به من اصابت نکرده بود، سرم بین زانوهام بود و به خیال اینکه تیر اول خطا رفته منتظر شلیک دوم شدم، تو همین حین دیدم سرهنگ ابوحمزه داد و فریاد کنان با سرعت دوید سمت سرهنگ محمود خالد، گردنم نمی چرخید تا ببینم چه اتفاقی افتاده، به همین خاطر با زحمت چرخیدم به طرف پشت سرم و با دیدن صحنه مقابلم کل بدنم بی حس شد.

سرهنگ به خودش شلیک کرده بود و از بازوش خون جاری بود، کلت رو گذاشته بود روی شقیقه خودش و ایستاده بود.

- هیچ کس جلو نیاد وگرنه شلیک می کنم

- احمق دیوانه چه کردی؟ این چه کاری بود کردی سرهنننگ؟

ابو سعید آرام و بدون اینکه تو چهره اش دردی دیده بشه نیم نگاهی به افسدی دوخت.

- فرماندهی که نتونه از نیروهای خودش دفاع کنه چه بهتر که نباشه.

- در مورد کی حرف می زنی سرهنگ؟

چشم های افسدی از شدت عصبانیت داشت از حدقه می زد بیرون.

- در مورد یکی از بهترین نیروهام که قراره جلوی چشم های فرماندهش اعدام بشه، بدون اینکه اتهامش ثابت بشه.

بخاطر حفظ جان من داشت موقعیت خودشو به خطر می انداخت و این یعنی از بین رفتن زحمات شبانه روزی سپاه قدس که تونسته بود تا این حد به قلب سپاه داعش نفوذ کنه، دستان افسدی از شدت عصبانیت می لرزید و ابوسعید دست به روی ماشه کلت را روی شقیقه اش گرفته بود.

- اسلحه رو بنداز پایین سرهننننگ!

اینو گفت و با سرعت از محوطه خارج شد و سوار تویتای نظامی شد و رفت.

همه نگاه ها چرخیده بود سمت من، ابو حمزه سریع رفت زیر بغل محمود خالد یا همون ابوسعید خودم و گرفت و کشوند به طرف ساختمان فرماندهی.
با اشاره ابوحمزه دونفر هم کمکم کردند تا منو ببرن آسایشگاه.
خطر از بیخ گوشم رد شده بود، حس می کردم توسلم به فرزند زهرا (س) کارساز بود، اعتقادم رفته رفته به عترت پیامبر(ص) بیشتر می شد.
این حسین که بود دیگه...
قاتل بچه های مظلومش رو نجات داده بود.
از عمق وجود احساس شرمندگی می کردم. از فرط خستگی نمی دونم کی از هوش رفتم و خوابم برد.

توی خواب بیابانی را دیدم بی آب و علف، سرم سر آدم بود و بدنم بدن گرگ، با اضطراب و استرس بیابان رو زیر پا می ذاشتم و با سرعت زیاد بدون اینکه بدونم کجا داشتم می تاختم.
به طرف نور خورشید می رفتم، رفته رفته می دیدم که موهای بدنم میریزند و سفیدی بدنم از زیر موهای سیاه نمایان میشد، کم کم احساس سبکی بهم دست داد و خودمو بین زمین و آسمون معلق دیدم، دیگه از اون بدن حیوانی خبری نبود، ولی لباسی هم به تن نداشتم به فکر پیدا کردن لباس بودم که با صدای اذان مغرب از خواب بیدار شدم.

عرق از سر و روم سرازیر بود، دردهام هم شروع شده بود، نیاز به مسکن داشتم، درد از یک طرف و خوابی هم که دیده بودم از طرف دیگه ذهنمو مشغول کرده بود.

در باز شد و ابو سعید با بازوی پانسمان شده وارد اتاق شد و سلامی داد، خواستم تکونی به خودم بدم که دستش رو به نشانه راحت باش به طرفم گرفت.

- سلام قربان، خودتونو به خاطر من به خطر انداختین.

- گفته بودم که وظیفه سنگینی داریم، تو نباید به این زودی شهید بشی خیلی کارهای نکرده داری که باید انجام بدی و گذشته خودتو بسازی.

- یه سوالی ذهنمو مشغول کرده، می تونم بپرسم؟

- اگه نمی خوای فضولی کنی بپرس!

- چطور تونستید اینجا...

نذاشت حرفمو تموم کنم و با لبخند کمی نزدیک تر شد و با صدای آروم گفت
- دیوار اینجا موش داره، حله؟
- بله قربان
- بسیار خب، اومدم بهت بگم که فردا صبح راهی جایی میشی، نمازتو که خوندی و شامتو خوردی استراحت کن، میگم مسکن بهت تزریق کنند، تا فردا ببینیم چی میشه.
- دستتون خوبه قربان؟
- سلام داره

با خنده اینو گفت و از اتاق خارج شد.

تیمم کردم و سنگی از جلوی پنجره به عنوان مهر گذاشتم مقابلم، نیت نماز عاشقی می کنم قربه الی الله.

الله اکبر...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_26
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

از درد داشتم به خودم می پیچیدم

-چی شده؟
-باید از اینجا بری
-کجا برم با این سرو وضع، چی شده؟
- برگشتنت به گوش ژنرال افسدی رسیده، چون از بین ده نفر استشهادی که قرار بود تو مسیر نجف کربلا منفجر بشید هیچ کدومتون به طرز معجزه آسایی منفجر نشدید، داره خودشو می رسونه اینجا تا ببینتت تا شاید از حرفات علت این فضاحت رو پیدا کنه.

آب دهانم خشک شده بود، اوضاع رفته رفته پیچیده تر می شد.

- الان منو کجا می برید؟
- آسایشگاه، باید این چند ساعتو با دردهات مدارا کنی، از اینجا رفتیم بیرون، تو عثمانی و منم سرهنگ خالد محمود، یادت بمونه باید به کمک هم کارای بزرگی بکنیم.

در اتاقشو باز کرد و منو هول داد بیرون از اتاق، طوری منو میکشید که هر کی می دید انگار داشت دشمنشو می کشید، بهش حق می دادم، جلوی دوربین های قرارگاه نمی شد شخصیت واقعی خودشو رو کنه.
ته دلم آروم بود و به آینده امید داشتم، با اینکه درد از اعماق وجودم زبانه می کشید ولی امید پیدا کرده بودم.
منو سپرد دست ابوحمزه و سپرد که کاری کنه مالک با من رودررو نشه.
نیم ساعتی میشد رو تخت دراز کشیده بودم که ابوحمزه داخل اتاق شد.

- ژنرال افسدی اومده قرارگاه، فقط بخاطر اینکه با تو ملاقات کنه، تو این ملاقات می تونی جون خودتو نجات بدی یا فاتحه خودتو بخونی، سعی کن قانعش کنی وگرنه حسابت با کرام الکاتبینه.

اینو گفت و رفت، دل تو دلم نبود، نباید بی گدار به آب می دادم. استرش شدیدی پیدا کرده بودم، شروع کردم به صلوات فرستادن، درست مثل شیعه ها، صلواتی که قبل از اینکه از مذهب خودمون خودمون جدا بیوفتم اونطوری می فرستادم، ما شافعی مذهب ها بیشترین تشابه رو با شیعه ها داشتیم.
با هر صلواتی که می فرستادم دلم آروم می گرفت، یاد آرامش بچه شیعه هایی افتادم که تو کمند داعش گیر می افتادند، ولی چنان محکم و استوار بودند که انگار اونا ما رو اسیر کردن، همین رفتارشون باعث شعله ورتر شدن دشمنی نسبت بهشون می شد و برای اینکه به خیال خودمون بینی اونا رو به خاک مالیده باشیم، بدترین شکنجه ها رو روی اونا انجام می دادیم.
یکی از رزمنده های افغان افتاد دست همین ابوحمزه، دستور داد هر یک از پاهاشو به یه جیپ ببندند و در جهت مخالف حرکت کنند، هنوز هم صدای یا زهرا های اون جوان افغانی توی گوشمه، معتقد بودند این افغانی ها جو گیر شوند و کاسه داغ تر از آش شدن، که با ایجاد ترس و وحشت بینشون اراده شون سست میشه و میشینند سر جاشون، ولی نه تنها باعث دلسردی اون ها نمی شد بلکه خون هر افغانی که ریخته میشد جاش دو نفر سبز میشد.
اعتراف می کنم شیعه ها غیر قابل شناخت و پیش بینی بودند و هستند.
اینکه فرمانده یک قرارگاه نفوذی باشه اصلا تو ادبیات جنگ جهان بی معنی و غیر قابل باوره.

تو این افکار بودم که در اتاق باز شد و ژنرال افسدی با چند نفر وارد اتاق شدند، خودمو برای مرگ آماده کرده بودم، ماموریتم رو انجام داده بودم و ترسی از چیزی نداشتم، فقط از خدا خواستم حرفی که باعث تضعیف جایگاه سعید میشد رو به زبونم جاری نکنه، این مسیر باید تا آخر ادامه پیدا می کرد.

ایستاد مقابلم.

- سلام قربان، ببخشید که نتونستم از جام بلند شم.
با نگاهش به همراهاش فهموند که اتاقو ترک کنند.
- سلام جناب شیخ عثمان بدشانس و جا مونده از کاروان شهدا.

حالت انزجار و تنفر بهم دست داد، شهادت، واژه مقدسی که بازیچه دست اینا شده بود.

- یه راست می رم سر اصل مطلب، دقیق بهم توضیح بده که چی شد؟ چرا محموله ات رو منفجر نکردی؟

- قربان این حرفتون نشان دهنده ضعف دستگاه رو می رسونه؟

- چطور مگه؟

-دستگاهی که ده نفر از زبده ترین نیروهاشو فرستاده خط مقدم تا با جونشون معامله کنند و هر ده نیرو کم آوردند و از انجام عملیات پشیمون شدن، این یعنی دستگاه نتونسته درست نیرو تربیت کنه.

- فکر نمی کنی داری حرف های بزرگتر از دهنت می زنی؟

- بهم گفتم شما رو قانع کنم، می تونستم طوری حرف بزنم که قانع بشین ولی دوست دارم حقیقتو بگم.

- منم می خوام حقیقتو بشنوم.

- قربان حقیقت اینه که کسی که داشت محموله رو می بست یادش رفته بود سیم رابط مرکزی رو وصل کنه، هرچقدر ضامنو کشیدم منفجر نشد، بهم مشکوک شدن و دستگیرم کردن، منم از دستشون فرار کردم و از کربلا تا قرارگاه رو پیاده اومدم.

-همین؟

-بله قربان... همین!

- فکر می کنی من الاغم؟ گوشم درازه یا پشتم دم میبینی؟

- قربان جسارت نکردم این تمام واقعیتی بود که باید می گفتم.

- تو الان یک نیروی آلوده ای و نمیشه بهت اعتماد کرد، جوان جسوری هستی ولی آلوده!

اینو گفت و نیشخندی زد و رفت، بعد از چند دقیقه سروکله دو نفر از نیروهای بازداشت پیدا شد.
- عثمان چی گفتی بهش؟
- چطور؟
- دستور اعدامتو صادر کرد.

نویسنده :#محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_25
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

خوابم برد و بعد از چند ساعت که نمی دونستم چقدر خوابیدم از خواب بیدار شدم، همه جا تاریک بود، یکم دردهای بدنم آروم شده بود، البته به لطف سرمی که بهم وصل شده بود و مسکنایی که وارد بدنم می شد، وگرنه جراحت های بدنم چیزی نبود که به این آسونی دردشون فروکش کنه.

در باز شد و خالد محمود وارد اتاقش شد، چراغو روشن کرد و با لبخندی اومد کنارم.
- آشیخ عثمان حالت چطوره؟
همچنان ترجیح می دادم نگاهش کنم، وقتی جوابی از من نشنید اومد و روی صندلی کنار تخت نشست.
فانوسقه اش رو باز کرد و گذاشت کنار.

- اون کاغذ رو قبل از اینکه دست کسی بهش برسه بی اجازه برداشتم، امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی.

داشتم شاخ در می آوردم، داشت در مورد کاغذی رو که دوخته بودم داخل لباس زیرم حرف می زد، ولی این از کجا می دونست، اصلا این آدم کی بود؟
چقدر معادله پیچیده شده بود، اون راننده چطور تونسته بود چهار تا ایست بازرسی رو رد کنه بدون اینکه من از خواب بیدار بشم و تحت بازجویی قرار بگیرم.
چرا خالد محمود دستور دستگیری منو بر خلاف قانون بازداشت قرارکاه داد و دستور شکنجه منو داده بود؟
یعنی واقعا سعید همین سرهنگ خالد محمود فرمانده قرارگاه داعش بود؟
مغزم داشت سوت می کشید.

- تو می تونی سکوت کنی و چیزی نگی، ولی کاری که باید انجام می دادی رو انجام دادی و خوشبختانه ماموریتت رو درست انجام دادی.
- چرا دستور بازداشت و شکنجه ام رو دادی؟

- مجبور بودم؟

- مگه شما فرمانده نیستی؟ کی مجبورتون کرده بود که همچین کاری رو بکنی؟

- کانال جی، کانال جی مجبورم کرد این کارو بکنم.

- متوجه نمیشم در مورد چی حرف می زنید؟

- نکنه فراموش کردی که باید از کانال جی رد می شدی و بعد از اینکه هیچ مورد مشکوکی ازت پیدا نمیشد اونوقت می تونستی به جایگاه خودت برگردی.

- شما کی هستید؟

- باور دارم برات سخته باورش، ولی من سعید هستم، ابو سعید.

- آخه...

- اگر قرار باشه به دست من توبیخ و یا اعدام بیابانی بشی، همه مستندات حاضره، اون کاغذی که حاوی بعضی کدها و اسرار بود و تو مخفی کردی بودیش تا به دست سعید برسونی الان دست منه.

دیگه نمی تونستم چیزی بگم، سرهنگ خالد چه سعید بود و چه نبود دیگه فرقی به حالم نداشت، چون مهم اون برگه بود که الان توی دست این آدم بود.

- چرا از کانال ردم نکردید؟
- اینو که تا الان باید خودت دونسته باشی شیخ، اگر از کانال رد میشدی به خاطر تجهیزاتی که به بدنت کاشتن و داخل شکمت کار گذاشتن لو می رفتی و منم نمی تونستم برات کاری کنم، به همین خاطر ریسک این کارو پذیرفتم و فرستادمت تا شکنجه بشی و یک شکستگی تو بدنت ایجاد کنن تا سریع به بهونه شکستگی تو بدنت پلاتین کار بذاریم تا عملا از کانال رد کردنت بی جهت باشه و از این مرحله سخت بپری و به سعید برسی، البته کاری می کنم مالک تاوان این رفتارشو بده، الانم میگم شامتو بیارن و بخوری و استراحت کنی، بعد باهم در مورد کاری که باید انجام بدیم صحبت کنیم، زود خوب شو که کلی کار داریم شیخ عثمان.

اینارو گفت و بلند شد و رفت.

از قدرت نفوذ ایران تا دل داعش و حتی نفوذ به داخل فرماندهی بهت زده شده بودم، این عمق نفوذ توی دنیا کم سابقه بود، محمود خالد تنها فرماندهی بود که کسی در حال سربریدن یا تور کردن دختران و زنان ایزدی و ... ندیده بود و این یکی از معماهای ذهنم بود که چرا فرمانده قرارگاه بر خلاف همه قرارگاه هایی که تا بحال بودم، زیاد تو دید نبود و مشهور بود به فرمانده پشت پرده...
الان که رفتارهاشو یادم می آوردم می دیدم بعید نیست یکی از نیروهای سپاه قدس باشه.
با این افکار حالم خوب میشد و انگیزه می گرفتم، توی دلم به قدرت سپاه ایران دست مریزاد می گفتم و به بدبختی داعش می خندیدم.

یکم از شام خوردم و خوابیدم.

صبح با صدای بلند باز شدن در اتاق از خواب پریدم، خالد محمود بود، چهره اش فوق العاده سراسیمه و مضطرب نشون می داد.
- حالت چطوره شیخ؟ بهتری؟
- خوبم ، چیزی شده؟
- باید کمکت کنم و راه بری، می تونی که.
- فکر نکنم الان بتونم زیاد تحرک داشته باشم، توی بدنم چهار تا شکستگی و چند تا هم ترک خوردگی دارم.
- ولی باید دردو تحمل کنی و صداتو در نیاری، بگیر اینو...

دستمالی بهم داد و گفت توی دهنم کنم تا فریادم بلند نشه.

همونطور که داشت زیر بغلمو می گرفت عرق از پیشونیش داشت سرازیر میشد، حال خالد محمود خیلی نگرانم کرده بود حالش از چیزایی مثل لو رفتن و این حرفا خبر می داد.

تا منو بلند کرد درد تا عمق وجودم پیچید و دستمال رو تا می تونستم با دندانم فشار دادم.

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
ن سریالی "ط"
#قسمت_24
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

مثل یک جنازه افتاده بودم روی تخت، دستمو گذاشتم کنار تخت تا خودمو بلند کنم، درد شدیدی از ناحیه پهلو مانع بلند شدنم شد، سعی کردم با چشم های نیمه باز موقعیتم رو رصد کنم که متوجه شدم سرم رو هم نمی تونم به هیچ طرف بگردونم، تو همین حین بود که متوجه حضور یک نفر بالای سرم شدم.

ایستاد بالای سرم و نگاهش رو بهم دوخت.

-کافی بود سرهنگ ابوحمزه چند دقیقه دیر میرسید، حسابت با کرام الکاتبین بود، پسره کله شق چرا با مالک درگیر شدی؟

سرهنگ خالد محمود بود، آره خودش بود، با دیدنش یک لحظه مثل برق گرفته ها بدن کوفته ام انگار خشک شد.

متوجه حالم شده بود، صندلی رو کشید و آورد کنارم و نشست روش، دستشو با احتیاط گذاشت روی پیشونیم و دستشو روی صورتم حرکت داد، نمی دونستم باید چیکار می کردم، ولی حس خوبی نداشتم.

- قرار نبود این اتفاق بیوفته، مالک مامور بود یک شکستگی کوچکی روی یکی از دست ها و پاهات ایجاد کنه و ولت کنه، ولی درگیری تو باهاش دیوونه اش کرد و به قصد کشت کشوند به جونت، البته تقصیر من بود باید آدم دیگه ای غیر از مالک را مسئول این کار می کردم.

با هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد کینه و نفرتم بهش زیاد میشه، چطور می تونست به چشمم نگاه کنه و بگه فرستاده بودم دست و پاتو بشکونه که فلان شد و شرمنده و این حرفا، نمی تونستم این برخورد متناقض رو برای خودم حل کنم، ترجیح دادم سکوت کنم، ولی سکوتم زیاد دوام نیاورد، کلمه ای گفت که کل ذهنمو به هم ریخت، همونطور که داشت صورتمو نوازش می کرد مواظب بود دستش به گونه شکسته ام نخوره، سرشو بلند کرد و چشمشو دوخت به بیرون از پنجره.

- سعید و میشناسی؟

سعید؟ یعنی درست میشنیدم؟ ولی چرا این سوالو از من کرده بود.

- نه نمی شناسم.
- مطمئنی نمیشناسی؟
لبخندی زد و از صندلی بلند شد.
- من کسی به اسم سعید نمی شناسم.
- مگه قرار نبود با سعید ملاقات کنی؟

تا اینو گفت دنیا رو سرم خراب شد، نه تنها من بلکه سعید که نفوذی بین داعشی ها بود و قرار بود نقش اصلی رو اون ایفا کنه لو رفته بود و ارتباط ما و قرار ملاقاتمون هم رو شده بود، ولی این سطح از دسترسی این ها به اطلاعات فوق سری غیر قابل باور بود، بالاخره چند مدت بینشون بودم و می دونستم علی رغم حمایت و پشتیبانی سازمان سی آی ای آمریکا از داعش باز هم در برابر سیستم اطلاعاتی ایران خیلی عاجز و ناتوان بودند.
سکوت را اختیار کردم و چیزی نگفتم، برگشت سمت من و دوباره نشست روی صندلی کنار تختم.
دستمو گرفت توی دستشو و فشرد، عثمان، شیخ عثمان، من همونوسعیدی هستم کا دنبالشی

نگاهمو به نگاهش دوختم، از طرفی این چشم ها نمی تونست دروغ بگه، از طرفی هم مگه میشد فرمانده قرار گاه نفوذی باشه؟
گیج و منگ شده بودم، درد بدنم رفته رفته بدتر می شد سیستم اعصابی بدنم مختل شده بود، استرس شدیدی تمام وجودمو پر کرده بود، نفسم به زور بالا می اومد، درد شدیدی از ناحیه اطراف درد شقیقه هام شروع کرده بود مثل خوره به جانم افتاده بود، یک لحظه چشم هام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.

با احساس دردی که از ناحیه پام می اومد به هوش اومدم، همزمان با به هوش اومدنم زیر شدیدترین دردی که تا بحال درک کرده بودم صدای فریادم بلند شد.
سرهنگ خالدمحمود خودشو سریع بالای سرم رسوند.

- دکتر نمی خوای بی هوشش کنی؟
- داروهای بی هوشی براش خوب نیست، سیستم عصبی بدنش مختل شده، داروی بی هوشی ممکنه به مغزش آسیب برسونه
سرهنگ دستمو گرفته بود و سعی می کرد آرومم کنه
- تحمل کن، دکتر روی شکستگی پات داره کار می کنه.

از بس داد زده بودم صدام گرفته بود، بعد از چند دقیقه دکتر به سرهنگ نگاه کرد و گفت تموم شد.
از داخل کیفش اسپری ژله ای بی حس کننده رو درآورد و از زیر آتل روی محل شکستگی زد تا دردش را کم کنه.
خداحافظی کرد و رفت، اسپری محل شکستگی رو شدیدا گرم کرد و بی حسش کرد، با اینکه تمام بدنم، مخصوصا جمجمه سرم شکسته بود ولی با کم شدن درد پام یکم آروم شدم.
خالد محمود بالای سرم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کرد...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_23
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

وارد شد و نشست روی صندلی، نگاهش خیلی آزار دهنده بود، جوری نگاهم می کرد که انکار تو مدتی که بودم منو تحمل می کرد و از من متنفر بود، رفتارش بیش از اطاعت دستور مافوقش جنبه تلافی شخصی داشت، البته علتشو نمی دونستم چرا؟

اصلا نمی دونستم داره چه اتفاقی می افته و چرا این همه بدبیاری و بدبختی سرم می باره.
شدیدا فکرم مخشوش شده بود و نمی تونستم تمرکز کنم تا بتونم تصمیمی بگیرم.
درد و سوزش جاهای کابل سیم روی پشت و صورتم از یک طرف و بلاتکلیفی از یه طرف امونمو بریده بود.

- اومدم گردنتو بشکونم
سرمو بلند کردم و فقط نگاهش کردم، خون چشمامو گرفته بود، به همین خاطر تار می دیدمش.
- دارم فکر می کنم چطوری بهت حال بدم؟ دستتو بشکونم؟ پاتو خرد کنم؟ یا گردنتو بشکونم تا خلاصت کنم.
دیگه نمی تونستم ساکت بمونم خواستم چیزی بگم که درد گونه ام تیر کشید و دستمو گذاشتم روش، ولی باید حرف می زدم.
- چرا باهام اینکارو می کنید؟
صورتشو آورد جلو، طوری که نفسشو حس می کردم.

- یادت رفته با عبدالرقیب و شریف علی چیکار کردم؟

تا اینو گفت دوزاریم افتاد که چرا منو دارن شکنجه می دن، ولی من با اونا فرق داشتم، اونا به اعتراف خودشون ترسیده بودند و ضامن محموله انفجاری رو نکشیده بودن و شکنجه حقشون بود، ولی من نمی ترسیدم، همه می دونستن بی باکم و همین سر نترسم باعث شده بود تو این سن اینجا باشم.

- ولی من دستگیر شدم، اجازه ندادن به موقعیت مناسب خودمو برسونم و منفجر کنم، توی دنیا چیزی نیست که من ازش بترسم، حتی مرگ!

تا اینو شنید قهقهه ای زد و باتومی که دستش گرفته بود روی گونه ی کابل خورده ام گذاشت و فشار داد.
- پس از مرگ نمی ترسی؟ کاری می کنم نه تنها از مرگ نترسی بلکه آرزوی مرگ کنی.
درد کل وجودمو گرفت و قرارمو از دستم گرفت، نمی تونستم این قدر تحقیر رو تحمل کنم.
دستمو بلند کردم و با شدت نواختم زیر گوشش، طوری زدم که از شدت ضربه نقش زمین شد و گوششو گرفت، با دم شیر بازی کرده بودم، خودمو آماده کردم تا مرگ کتک بخورم.

سریع بلند شد و با باتوم فلزی افتاد به جونم به قدری منو زد که به نفس نفس افتاد، دیگه دردو حس نمی کردم، هیچ کجای سالم تو بدنم نمونده بود.
از جمجمه سر گرفته تا نوک پاهام از زیر ضربات شدید باتوم گذرونده بود، حالت خلسه بهم دست داده بود، چشمامو بسته بودم و صداهای عجیبی مثل صدای حمام عمومی با سر و صداهای زیاد تو گوشم می شنیدم.

صداها داشت وضوح می گرفت و می تونستم بفهممشون، صدای همهمه ای که مانع کشیدن ضامن کمربند انتحاری دور کمرم شده بود داشت به گوشم می اومد.
لبیک یا حسین
لبیک یا حسین
لبیک یا عباس
لبیک یا زینب
لبیک یا زهرا...

آخرین صدایی که شنیدم نام دختر پیامبر بود و دیگه نفهمیدم چی شد.

چشمم رو که باز کردم خودمو جایی غیر از زندان دیدم...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
داستان سریالی "ط"
#قسمت_22
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

از فرط خستگی افتاده بودم گوشه اتاق و خوابم برده بود، با صدای باز شدن در زندان چشم هامو باز کردم، دراز کشیده بودم و پشتم به سمت در بود
تکون نخوردم و وانمود کردم خوابم تا ببینم چه اتفاقی داره می افته

داخل زندان شد و ایستاد ناگهان با ضربه وحشتناک کابل به پشتم مثل برق گرفته ها از جام پریدم، از شدت درد دور خودم می پیچیدم.

نشست روی صندلی و نگاهشو دوخت به من، زیر چشمی نگاهش کردم، مالک بود، کسی که توی سر بریدن بچه شیعه ها گوی سبقت را از همه جلادهای اینجا ربوده بود، با دیدنش لرزه به اندامم افتاد.

همونطور که داشتم رو زمین لول می خوردم خودمو کشوندم کنج اتاق و چشممو ازش برنداشتم.

-ضربه اولم برای این بود که ازت یه احوالپرسی کنم، چطوری شیخخخخخ عثمان؟

خ رو طوری کشید خوب معلوم بود چقدر از من کینه به دل داشت، مثل همه اونایی که منو امروز دیده بودن، ولی چرایش را نمی تونستم درک کنم.

- متنفرم از اونایی که زیر لباس دین به مجموعه خیانت می کنن، یا رومی روم باید بود یا زنگی زنگ، و تو یک خائنی و کشته شدن کمترین سزای توه.

نمی تونستم رفتارشونو با خودم هضم کنم، چرا باید بدون اینکه دلیلی برای شکنجه و کشتنم داشته باشن به این شدت با من برخورد می کردن، ولی منم کسی نبودم که بخوام به این زودی قافیه رو ببازم و تن به زور بدم.

صدام رو صاف کردم و سرمو بلند کردم
-می دونی که هنوز اتهامی برای من ثابت نشده؟
- ببند دهن کثیفتو.

اینو گفت و کابل رو کشید، کابل با صورتم برخورد کرد، چشم هام سیاهی رفت و افتادم کف زندان و بدنم شروع کرد به لرزیدن، خون از سر و روم سرازیر شده بود.
سوزش و درد کابل به قدری عمیق بود که از حال رفتم.

وقتی بیدار شدم نمی تونستم چشممو باز کنم، درد فوق العاده زیادی روم بود و داشتم تحمل می کردم اگه یکبار درد شکنجه را می چشیدم هیچ گاه دست به شکنجه کسی نمی زدم.

صورتم رو خون خشکیده پوشانده بود و موهام خونین مال شده بودند، دستمو آوردم به طرف صورتم، تا دستم به گونه ام خورد ناخوداگاه فریاد بلندی از من بلند شد، گونه ام از شدت ضربه کابل شکسته بود.

کل بدنم به اندازه تمام خستگیهای عمرم خسته و کوفته بود سعی کردم بلند شم و بشینم، باید منتظر اتفاق بدتر از اینا می شدم، اینجا آدم هایی بودند که به خاطر تقرب و نزدیکی به خدا به بزرگترین فجایع و جنایت ها دست می زدند.
تک چشمی به بیرون اتاق نگاهمو دوختم؟ سالن زندان برام یادآور بدترین و غیرانسانی ترین شکنجه ها بود.
همین مالک سر یکی از این بچه شیعه ها رو بریده بود و انداخته بود توی قابلمه و داخل آب جوش آب پز می کرد، آنهم مقابل چشم های ده ها اسیر شیعی تا ترس و خوف را تو دلشون بندازه، خوب یادمه غیر از فریاد یا زهرا هیچ صدایی ازشون بلند نمی شد.

در فقه داعش برای ترساندن دل دشمن از این ابزار ها استفاده می شد آنهم با استناد به آیات قرآن مثل آیه "و اعدوا لهم ماستطعتم من قوه و رباط الخیل ترهبون به عدوالله و عدوکم".

ولی من طلبه بودم و خوب می دانستم که قضیه از چه قرار است و حق و باطل کدام است.

تو همین هنگام، سایه ای جلوی زندان افتاد و بعد از چند ثانیه هیکل مالک جلوی در اتاق ظاهر شد، اینبار هم دست خالی نیومده بود،

زیر زبانم شهادتینم را خواندم و خودم را به خدا سپردم...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
تان سریالی "ط"
#قسمت_21
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)

یا اللهی گفتم و پیاده شدم، در ماشینو بستم، سرو وضع خیلی بدی داشتم، لباس چریكی ام از شدت خاك و خلی كه روش نشسته بود رنگ عوض كرده بود، هر كی منو اونجا می دید می دونست مسافت زیادی رو اومدم.
بد هم نشده بود، لااقل شبیه فراری ها شده بودم.

راه افتادم سمت خوابگاه، ساعت 8 رو نشون می داد و این وقت صبح معمولا بعد از مراسم صبحگاهی نیروها برمی گشتند برای صبحانه، ولی سكوت قرارگاه خیلی مرموز بود و كمي نگران كننده

با شنیدن صدا سرجام میخكوب شدم

- به به، می بینم كه شیخ عثمان هنوز تو این زمین قدم بر می داره... مگه قرار نبود اون بالا بالاها بپري؟ چی شد؟ نكنه ترسیدی؟

آروم برگشتم و بهش خیره شدم، فرمانده قرارگاه بود، كسی كه كمتر دیده می شد و بیشتر پشت پرده كار می كرد، تو این مدتی كه عراق بودم بیشتر از چهار، پنج بار ندیده بودمش، سرهنگ خالد محمود.

- چرا حرفی نمی زنی پهلوان، كمربندت كو، كی برات بازش كرده؟

آب دهانم خشك شده بود، از طرفی انتظار این بی برنامگی رو نداشتم از طرفی هم ماموریت خطیری به عهده داشتم و نباید منفعل برخورد می كردم، سلام نظامی كردم و ایستادم مقابلش.

- در خدمتم
- اینجا چه غلطی می كنی؟
- من نیروی خود شما هستم، از دستشون فرار كردم و خودمو رسوندم اینجا
- تو گفتی و منم باور كردم
- دلیلی نداره دروغ بگم، دستگیر شدم و توسط گروه خنثی سازیشون كمربندمو باز كردن و حبس شدم، دیشب تونستم از دستشون فرار كنم.

لبخندی زد و با صدای بلند داد زد

- سرهنگ، سرهنگ

چند لحظه بعد سرهنگ ابو حمزه از ساختمان مركزی خارج شد و به ما نزدیك شد.

- بله قربان؟

-ببين كي اومده؟ شيخ عثمان خودتون.

سرهنگ ابوحمزه داشت با تعجب نگاهم مي كرد

- بله قربان ميبينم.

-به دونفر از بچه ها بگو ازش پذیرایی كنن و بعد بیارش پیش خودم

- چشم قربان!

اینو گفت و با چشمی پر از غیض نگاهم كرد و رفت

خواستم برم و به پاش بیوفتم كه ابوحمزه بازومو گرفت

- قربان، من همون عثمانم، چرا اینكارو با من می كنید؟

همونطور كه دور می شد گفت:

- بعدا معلوم میشه

سریع برگشتم سمت ابوحمزه و دستشو محكم گرفتم

-تو یه چیزی بگو! این چه كاریه با من می كنید؟
-انتظار داری با این همه غيبت هنوز بهت اعتماد بشه؟
- این اتفاق برای هر كسی می تونست بیوفته، من تقصیری نداشتم، می دونی چی می گم؟
- یك سوال ازت بپرسم اگر تونستی قانعم كنی، وساطت می كنم وگرنه برات خیلی گرون تموم میشه
- چه سوالي؟!
- چرا محموله رو منفجر نكردی؟

موندم چی باید بگم، اگر می گفتم دستگیرم كردن، می گفت از سنسور زانویی استفاده می كردی، اگر می گفتم ضامن مركزی رو وصل نكرده بودند، به ریشم می خنديد و باور نمي كرد، اگر هم می گفتم ترسیدم و نخواستم منفجر بشم كه كارم یكسره بود، با این سوالش كیش و ماتم كرده بود، خنده زیركانه ای صورتش رو پر كرد، بی سیم رو جلوی دهنش رو گرفت و شاسی رو فشار داد...

- دو نفر از نیروهای بازداشتگاه سریع به محوطه قرارگاه اعزام بشن...

دست و پام یخ زده بود و قدرت حرف زدن نداشتم، با این روندی كه داشت جلو می رفت تقریبا میشد گفت همین اول كار باخته بودم و نه خودمو تونسته بودم نجات بدم و نه به ماموریتم حتی نزدیك بشم، از طرفی هم نمی تونستم قبول كنم كه به این راحتی و بی برنامگی همه چیز داره بهم می خوره، ترجیح دادم سكوت كنم تا ببينم چي پيش مياد.

دونفر رسیدند و از ابوحمزه كسب تكلیف كردند، بعدش از بازوهام گرفتن و منو هل دادن به سمت جنوب شرقی قرارگاه، همون جایی كه چند مدت پیش اونجا بین بازداشتی ها حرف می زدم و سعی می كردم متقاعدشون كنم كه به سیستم وفادار بمونن و اشتباه خودشونو جبران كنن و اینجور حرفا...

اما حالا خودم...

زندان قرارگاه دو بخش داشت، بخشی كه اسرای جبهه مقابل اونجا نگه داری می شد و معمولا تا ده روز همشون كشته می شدند، البته بهتره بگم سلاخی می شدند و دست خودمم به اون خون ها آلوده بود و قسمتی كه مخصوص خودی هایی بود كه خطایی ازشون سر زده بود كه معمولا بعد از چند مدت حبس آزاد می شدند.

منو بردند بخش زندانی هایی كه مخصوص دشمن بود، نمی دونستم چه اتفاقي قراره بيوفته، تو ماموریتم به هیچ عنوان حرفي از درگیری و اینجور چیزا نبود كه بخوام باهاشون درگیر بشم و كاری كنم، كاملا گیج و سردرگم بودم.

منو هدایت كردند به بخش شكنجه های سخت و توی سلولی جا دادند و درو بستن.

نمی دونستم این بازی های یعنی چی، سابقه نداشت كسی رو بدون كمسیون و تفهیم اتهام بخوان زندانی كنن و شكنجه بدن، اتفاقات خیلی مرموز و عجیب به نظر می رسید.

من بودم و اتاق نمناك و تاریك و سكوتی وحشتناك...

ادامه دارد...

نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
Ещё