تان سریالی "ط"
#قسمت_30(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
-مدارک؟
- بفرما
- ایشون کیه پشت سوار شدن
- شیخ عثمان مرادی،
- برو
- به ایست بازرسی های بعدی پیج کنید ایست ندن باید سریع شیخ رو برسونم بیمارستان.
- بی سیم می کنم، شما بفرمایید.
خیالم راحت شده بود.
- اگه می خوای یکم استراحت کن، شاید یکم دردت کم تر بشه، وقتی رسیدیم صدات می کنم.
-خوابم نمیاد، ممنون... خیلی خوب کردی گفتی سفارشمونو بکنن.
- بنظرت با یک مدرک ساده رها می کنن ما رو؟
- چطور مگه؟
- این نوع رفتار یعنی بهمون مشکوک شدن و برای اینکه متوجه نشیم بی دردسر ردمون می کنن و تو ایست بازرسی بعدی خفتمون می کنن.
- پس چرا گفتی سفارشمونو کنن؟
- خواستم فکر کنند از برنامه شون بی خبریم.
موبایل ماهواره ای رو در آورد و شماره ای رو گرفت.
- سلام قربان، وضعیت 203، دستور چیه؟
- ...
- ان شاءالله، یا علی
شگفت زده شده بودم، در دل دشمن بتونی وضعیت رو سرو سامون بدی، رفته رفته به عجز و ذلت داعش بیشتر پی می بردم.
یک چیز باعث شده بود سرباز های اینها بر خلاف سیستم قوی و پشتوانه محکمی که داشتند، خیلی اوقات سست اراده و ضعیف وارد میدان بشن، اون هم فساد رایج در خوابگاه ها بود، اگر دختر یا زنی را به اسارت می گرفتند و یا دخترکان از همه جا بی خبر که از سراسر دنیا حاضر به جهاد نکاح شده بودند نبودند مشغول همجنس گرایی می شدند و این تنها جذابیت برای حفظ نیرو ها بود.
زمانی رسالت من القاء معنویت به نیروها بود تا به مرور به پوچی گراییده نشن، ولی اعتراف می کنم هیچ گاه موفق نشدم تو کارم.
وقتی دختران بلوند و مو طلا از قلب اروپا حاضر می شدند با کمال میل به سربازان سرویس بدن، حرف های من و بزرگ تر از منی که از عمق وجود نبود، چه تاثیری می توانست داشته باشه.
بگذریم که خودمم کم و بیش آلوده بودم.
-با این که سرهنگ خالد گفت دستور می دم تو ایست بازرسی جلوتونو نگیرن ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.
- خودتو بیخود نگران نکن، اتفاقی نمی افته.
- امیدوارم
- تو که دیگه باید زیر و بم اینا رو یاد گرفته باشی.
- باور می کنی هیچ وقت حالم مثل الان دگرگون نشده بود، انگار یکی بهم می گه منتظر اتفاق بزرگی باش.
داشتم منم نگران می شدم، حال این پیرمرد اصلا طبیعی نبود.
- خدا بزرگه...
- تنها چیزی که برام اهمیت داره رسوندن تو به مقصدته، گوشتو تیز کن و با دقت به حرفام گوش کن
- حواسم پیش شماست، بگو
- تا دو ساعت دیگه امیدوارم بدون دردسر برسونمت به نقطه A بلافاصله مبادله میشی و میری، احتمال خیلی زیاد می دم که با دوربین ماهواره ای ما رو رصد می کنند.
- از کجا می دونی؟
- احساسم اینو بهم میگه، این اطلاعاتی رو که سرهنگ بهم داده رو بگیر و مخفی کن، فاز دوم عملیات وابسته به این اطلاعاته.
- چرا ماهواره ای با هم ارتباط برقرار نمی کنید؟
- چند بار این اتفاق توسط دوستای خودم افتاد و تو همشون لو رفتن و عملیات ناکام موند، سیستم wordradar اجازه انتقال اطلاعات تعریف شده و بی تعریف رو نمی ده، نمی گم اصلا امکان نداره ولی نمیشه ریسک کرد،
به دلم گذاشته شده این آخرین عملیاتمه و اجلم خیلی نزدیکه، نزدیک تر از صدای نفسم به گوشم.
- داری منو نگران می کنی! ان شاء الله چیزی نمیشه.
- شروع کرد به ذکر یا علی گفتن، از پهنای صورت اشک می ریخت.
از ایست بازرسی دوم بدون اینکه بهمون ایست بدن رد شدیم، از ایست سوم هم رد شدیم، موند آخرین ایستگاه که اگر رد می شدیم خطر رفع می شد.
چشم هام سنگین شده بود، یهو با شتاب برداشتن ماشین از خواب پریدم.
- چیزی شده؟
- ایست چهارمی رو رد کردیم بر خلاف تصورم نگه نداشتن
متوجه منظورش شدم، قانون ایست بازرسی ها این بود که آخرین ایست بازرسی در هر صورت باید دستور ایست می داد و بعد راهو باز می کرد و این ارفاق علامت خوبی برای ما نبود.
سرعت ماشین روی 120 بود و با سرعت خیلی زیاد پیچ ها رو رد می کردیم، عرق از سرو روی پیرمرد سرازیر بودو زیر لبش ذکر می گفت.
-پشت تپه سریع جابجات می کنم و راهیت می کنم، فقط یادت نره زود محسن رو ببین.
- تو می خوای چیکار کنی؟
- من که روی هوام تا الانشم ما رو نزدن کار خداست
- یعنی چی ما رو نزدن؟
حرفم توی دهانم موند که صدای سوت خمپاره به گوش رسید، پیرمرد یا زهرایی گفت سعی کرد جا خالی بده، پرتاب شدم به سمت در چپ و درد وحشتناکی تمام وجودم رو فرا گرفت، از درد به خودم می پیچیدم.
سریع پشت تپه کنار ماشین سیاهی ایستاد، سریع پیاده شد و بدون مراعات حالم منو به کمک راننده ماشین سیاه برداشتن گذاشتن صندلی عقب و رفت سوار ماشین بشه.
خواستم بگم که نره و همراه ما بیاد کربلا، ولی از شدت درد اصلا نتونستم یک کلمه هم حرف بزنم.
رفت و سوار ماشین شد و گازشو گرفت و رفت.
هنوز از ما زیاد دور نشده بود که...
ادامه دارد...
نویسنده:
#محمد_حسن_جعفری