♡ادامه پارت 32♡
👆🏻اینکه خر
ا راز اول همراه ما بهمشـ ـ ـهدنیامدی چون دنبال کارهای ا پزشـــکی ات بودی... اما هیچ واهی وجود نداشـــت برای رفتنت!
همهمیگـفتندانقدر وضـ ـ ـ ـعیتتخراب اسـ ـ ـ ـتکهنرسـ ـ ـ ـیده بهمرز برای جنگحالتبدمیشـ ـ ـ ـودو نهتنها کمکی نمیتوانی کنی بلکهفقط
سربار میشوی... واین تورا میترساند.
***
از یـےومن در
حمام بیرون می ا حالیڪه جانماز کوچکم رادر کیفم میگذارم زیرلچ میگویم
قا!
_ عافیتباشها غسل زیارت کردی؟
یـے
سرت را تکان میدهی و سمتم می ا ..
_ شما چی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دسـتم رادراز میکنم ،حولهکوچکی کهروی شـانهات انداختهای برمیدارمو به صـندلی چوبی اسـتوانهای مقابل دراور سـوئیتاشـاره
میکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را رامماساژ میدهم تا
روی سرت میگذارمو ا موهایت خشک شود.
دستهایت را باالمی اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!... زود خشک شهبریم حرم..
سرت را پائین میندازی ودر فکرفرو میروی.در ینهبه چهره ات نگاه میکنم
ا
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه این بار برم حرم... یا مر مو میخوام یا حاجتم....
و سرت را باالمیگیری و بهتصویر چشمانم خیره میشوی.
دلم میلرزداین چه خواستهای است...
از توبعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیچ کوچک ساکت بی ورمو به ردنتمیزنم...
رون می ا
چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم.
***
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را از میگیری و می ایستی. مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم درد رفت...
_ مطمئنی خوبی؟... میخوای بر ردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجتبگیریما!
لبخندمیزنم اماتهدلم هنوز میلرزد...
ب
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگا پرتغال طبیعی میگیری بادو نی و با
خوشحالی کنارممی ایـے
بیا بخور ببین ا ردوستداشتی یکی دیگهبخرم. اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...
به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکرکنم کلن هدفتاین بوده کهتویهلیوان بخوریما...
میخندی و از خجالت نگاهت را از من میدزدی. تاحرم دســت در دســتت و در رامش مطلق بودم.
ا زیارت تنها با تو حال و هوایـی دیگر
داشـت. تا نزدیک اذان مغرب در صـحن نشـسـته ایم و فقط به نبد نگاه میکنیم. از وقتی که رسـیدیم مدام
نفس میزنی و درد میکشـی.
اما من تمام تالشـم را میکنم تاهواسـت را پـی چیز دیگر جمع کنم. نگاهت میکنم و سـرم را روی شـانهات میگذارماین اولین بار اسـت
که این حرکت را میکنم. صدای
نفس نفس را حاال بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای بر ردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خچ بخدا اقا میده ... تواالن باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یاهیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایـی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر ه میکشی
ازدردت را بهمردمیدوزی و ا
مرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد.
تو هم دســـتت را وری.
در جیچشـ ـلوارت فرو میبری و تسـ ـبیح تربتترا بیرون می ا سـ ـرت را چندباری به چپو راسـ ـتتکان میدهی و
زمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحموتا زینبیهمیبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
بهعکس صورت شهیدامون نگا کنم...
باز لرزششانههایتو صدای بلندهق هقت... انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
#نفس_نزن_جانا #که_جانم_میرود.