مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#جان
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
و تو همانی که به شوقِ دیدنت
حتی پَسِ همین قاب عکس
صبح را به خیر می کنم
برای دنیا...♥️
 ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌
#جان_فدا
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند

چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند

#جان_فدا♥️
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و بیست و هشتم


حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده...
حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت #جان کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.
همسرحاجی آروم به من گفت:
_آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای #سخت_تر از این آماده کن.

تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!خدایا خودت کمکم کن.

در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود.
چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.

سه ماه بعد...
سیدمحمد و سیدمهدی به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم:
_اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.
وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر...
خندیدیم.گفتم:
_بیچاره من با این همه وحید.
وحید مثلا اخم کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد.
بالبخند گفتم:
_خیلی هم دلم میخواد.
بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.
کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه.

یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند...
پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم. روزی هزار بار #خداروشکرمیکردم که وحید کنارم بود....
به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود...
چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت:
_منم خیلی دوست دارم.
گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت:
_خب بیا اینجا بشین دیگه.
با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم:
_با منی؟
صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت:
_بله عزیز دلم.
-پشت سرت هم چشم داری؟!!
-اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.
رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت:
_هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟
لبخند زدم.
-آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی
سفیدت.
-میبینی خانوم پیر شدم.
-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.
بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.
-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی
-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.
-کی گفتم؟!!!
-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.
-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!
-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.
بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.
بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:...



نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #شصت_وپنج


امین و نوزادش وارد مجلس شدند..
حاج یونس.. با اجازه امین.. نوزاد را در آغوش گرفت.. علی لحظه ای.. گریه اش قطع نمیشد..
حاج یونس روضه میخواند.. و میکروفن را کنار دهان علی میگرفت..
صدای ناله و گریه ها کل مسجد را پر کرده بود..

حاج یونس از کما رفتن نرجس خبر داشت..
_این نوزاد الان بی تاب مادری هست..که به کما رفته.. خدایــــــاااا به دست های کوچک باب الحــــــوائج.. مادر علی.. رو بهش برگــــــــردون..

همه بلند و با گریه آمــــــــین گفتند.

شب هشتم..
شب حضرت علی اکبر.. علیه السلام.. جوان عاشورایی.. فرزند بزرگ امام.. و نزدیکترین فرد به امام..

هرشب هیئت..اشک، آه، ناله..
#حال_روحی عباس از چند متری مشخص بود.. کمتر میخورد.. کمتر میخوابید.. یا قرآن میخواند.. یا فکر میکرد.. این سه روز کلا مغازه را تعطیل کرد..
از جوانی ای که در گناه و خطا گذشته بود..
از عمری که فقط در اشتباه به سر برده بود..
#توبه ای کرد جانانه..
توبه ای #نصوح.. توبه ای که فقط خدایش #خریدار او بود..


و امان.. امان از #شب_نهم..
#شب_تاسوعا..

چه #ولوله_ای در #جان و #روح عباس بود.. گویی به میدان جنگ میرفت..از صبحش حال خوبی نداشت.. دیگر نه تماسی را جواب میداد.. نه به خانه رفت.. و نه با کسی حرف میزد.. پیامی فقط به مادرش داد..
📲_من خوبم.. نگرانم نباشید..!

بعد از نمازظهر که همه رفتند..
مسجد خلوت شده بود.. به درخواست خودش.. کلید مسجد را از سید گرفت..
بند کفشش را بهم گره زد.. و به گردنش انداخت.. لنگه های کفشش.. از دوطرف آویزان شد..
عرض مسجد را راه میرفت..
و گریه میکرد.. رو به قبله ایستاد.. دست ادب به سینه گذاشت.. زیارت عاشورا را #ازحفظ خواند..
فراز اخر.. وقتی سر از سجده برداشت..
سجاده اش.. از اشکش خیس شده بود..
به آبدارخانه مسجد رفت..
خود را با تمیز کردن استکان ها.. مشغول میکرد..

چند ساعتی..به اذان مغرب..
مانده بود..فاطمه از کارهای عباس سر در نمی آورد.. هم دلشوره داشت هم ناراحت شده بود..
بی طاقت به در مسجد آمد..
در زد.. کسی غیر عباس در مسجد نبود.. اما در را باز نمیکرد.. با کف دست.. محکمتر از قبل.. باز هم کوبید..عباس دلخور از آبدارخانه بیرون آمد..

چه کسی بود که این همه در میزد..با اخم در را باز کرد..
_سلام.. تو اینجا چکار میکنی؟!

_سلام عزیزم.. تو کجایی..؟!تلفنت رو چرا جواب نمیدی..!

عباس ساکت بود..
وارد آبدارخانه شد.. فاطمه دلخور و با گریه.. پشت سر عباس رفت..روی صندلی گوشه آبدارخانه نشست..

_عباس با توام...!!!دلم هزار راه رفت.. دیشب بعد مراسم.. حالت خوب نبود..حرف بزن باهام عباس..!

بی توجه به فاطمه..
قندان ها را پر قند کرد..سماور را میشست..

_عبــــاس! یعنی اینقدر باهات غریبه شدم.!؟ اگه.. اگه.. باهام حرف نزنی دق میکنم..!

فاطمه با دستهایش..
صورتش را پوشاند و گریه کرد..عباس صندلی ای را برداشت..
مقابل بانویش گذاشت.. و نشست..
دست های همسرش را که خیس اشک شده بود.. برداشت و بوسید.. و میان دستش گذاشت.. گفت

_خدا منو نبخشه..اگه اشکتو دربیارم..!

فاطمه نگاهش را..
از عباس گرفته بود.. و آرام میگریست.. عباس اشک دلبرش را پاک کرد..

_حال غریبی دارم..امشب.. شب تاسوعاس.. بجانم قسم.. نمیتونم بمونم.. حالم خوب نی.. رو به راه نیسم.. فقط همینو بگم.. درکم کن..!

فاطمه با چشمی که خیس بود گفت
_نگرانت شدم..! بخدا این رسمش نیست..!!

به رسم ادب.. دستش را روی سینه اش گذاشت..
_شرمنده من..! حلالم کن..!


فاطمه بلند شد که برود..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
قافلہ ی مـا
قافلـہ ی
از #جان_گذشتگان است
هرڪس ڪہ
از جـــان گذشتہ نیست
با مـا نیایـــد ....

#جــــامـــــانده_ایم
شهدا نگاهی
التماس دعا
شبتون شهدایی

🕊🕊🕊
#نبودن هایش واقعاً سخت است. #دلتنگی #مادر #تمامی #ندارد. 😭

از اینکه #فرزندم در #راه #خدا♡ رفت #خوشحالم اما #مادرم #دلم #هوایش را می کند، خوابش را می بینم که می گوید مادر من #زنده ام #بیقراری نکنید می گوید من کنار #قبر #بی بی زینبم⚘.
🍃🍃
# پسرم همیشه از #خدا می خواست به #شهادت برسد و می گفت #جان #زهرا(س)⚘ روز #تاسوعا خاکم کنید. همین طور هم شد و #تاسوعا #دفنش کردیم.
🍃🍃
از اینکه مادر #شهید هستم افتخار می کنم. به خودم می بالم طوری #پسرم را تربیت کردم که #فدایی #خانم زینب(س)⚘ شد.😭
🍃🍃
سرانجام #شهید هادی شجاع در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۸به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز

💠 شهید هادی شجاع💠


🌷 صلوات 🌷

التماس دعای فرج وشهادت

یاعلی مدد
از #جان و #دلش برای #بیماران #مایه می‌گذاشت و به عقیدهٔ من همین #خصلت او بود که موجب شد خداوند او را #سعادتمند و #عاقبت‌بخیر کند.
🍃🍃
#شرف‌خواه ۲ پسر داشت و پسر بزرگ ایشان نامزد داشت و قرار بود 1 آبان ماه، بدون برگزاری مراسم ازدواج کنند،#آرزوی او این بود که عروسی پسرش را ببیند.

اما متأسفانه اجل مهلت نداد، همیشه می‌گفت خدا کنه اشکان زودتر سر و سامان بگیره،روزهای آخر همهٔ د#غدغه و #فکر و ذکرش، عروسی اشکان بود.
🍃🍃
برای ایام بعد از#بازنشستگی هم کلی برنامه‌ریزی کرده بودیم که به محض بازنشسته شدن، با هم به سفر برویم تا خستگی این سال‌های کاری را از تن بیرون کنیم.
🍃🍃
از ته دل #آرزو داشت به زیارت #خانهٔ #خدا برود و هر وقت حرف این موضوع می‌شد#گریه می‌کرد، من قسمتم شده بود و به این سفر پر بار معنوی مشرف شده بودم،هر وقت حرفش را می‌زدم، #شرف‌خواه #اشک می‌ریخت و می‌گفت یعنی می‌شود من هم قسمتم بشود و به #زیارت #خانهٔ #خدا بروم؟ 😭
🍃🍃
#پسرم ،در روز #عاشورا و #فتنه ۸۸ در برابر هلهله‌های یزیدیان که در میدان ولیعصر و سایر نقاط تهران جمع شده بودند، #حضور پیدا کرد و متأسفانه مورد #ضرب و#شتم قرار گرفت.😭
🍃🍃
در روز #عاشورا همچون #ارباب⚘ خود با #سنگ، #چوب و #ضربات #مشت و #لگد یزیدیان آن‌چنان #آسیب می‌بیند که یزیدیان گمان می‌کنند #جان خود را از دست داده و در گوشه میدان ولیعصر ایشان را #رها می‌کنند.
🍃🍃
در حالی که حکمت الهی این چنین بود که #پسرم باید #جان خود را در مقابله با #داعش از دست می‌داد.😭
🍃🍃
علاوه بر #دفاع از حریم #ولایت و #کشور پس از ظهور داعش به #سوریه سفر کرد و #دفاع از #حرم حضرت زینب سلام الله علیها⚘ را یکی از #وظیفه‌های خود می‌دانست.
🍃🍃
با وجود آنکه #سه کودک #خردسال داشت اما #عشق و #علاقه به #شهادت، او را در این مسیر #مردد نکرد.
🍃🍃
#پسرم ،در روز #عاشورا و #فتنه ۸۸ در برابر هلهله‌های یزیدیان که در میدان ولیعصر و سایر نقاط تهران جمع شده بودند، #حضور پیدا کرد و متأسفانه مورد #ضرب و#شتم قرار گرفت.😭
🍃🍃
در روز #عاشورا همچون #ارباب⚘ خود با #سنگ، #چوب و #ضربات #مشت و #لگد یزیدیان آن‌چنان #آسیب می‌بیند که یزیدیان گمان می‌کنند #جان خود را از دست داده و در گوشه میدان ولیعصر ایشان را #رها می‌کنند.
🍃🍃
در حالی که حکمت الهی این چنین بود که #پسرم باید #جان خود را در مقابله با #داعش از دست می‌داد.😭
🍃🍃
علاوه بر #دفاع از حریم #ولایت و #کشور پس از ظهور داعش به #سوریه سفر کرد و #دفاع از #حرم حضرت زینب سلام الله علیها⚘ را یکی از #وظیفه‌های خود می‌دانست.
🍃🍃
با وجود آنکه #سه کودک #خردسال داشت اما #عشق و #علاقه به #شهادت، او را در این مسیر #مردد نکرد.
🍃🍃
وقتے حواست به من است
مگر میتوان دست از پا #خطا ڪرد⁉️

⇜تو هم #شهیــدے
⇜هم شــاهــدے
⇜و هم تمام #جان_منے❤️

ڪمڪم ڪن گناهے🔞 ڪہ #رفاقت_باتو
و #امام_زمانم را خدشہ دار میڪند، ڪناربگذارم😊

#شهید_محمود_رضا_بیضائی

This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قافلہ ی مـا
قافلـہ ی
از #جان_گذشتگان است
هرڪس ڪہ
از #جـــان ❤️گذشتہ نیست
با مـا نیایـــد ....

#جــــامـــــانده_ام💔

#شهیدم
#مرا_دریاب😭
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قافلہ ی مـا
قافلـہ ی
از #جان_گذشتگان است
هرڪس ڪہ
از #جـــان ❤️گذشتہ نیست
با مـا نیایـــد ....

#جــــامـــــانده_ام💔

#شهیدم
#مرا_دریاب😭
چقدر حال و هوایتان
#بهـــاریست ...
چقدر لبخنــــدهایتان
از عمق #جان است
و بر دل مے نشینــد ...
و چقدر #دلمـان
برای #لبخنــــدهایتان
تنـگـــ شـــده ...

#گاهی_نگاهمان_ڪنید


سلام صبحتون شهدایی

دردم از #یار است و درمان نیز هم
#دل فدای او شد و #جان نیز هم
#شهادت یک واژه و راهِ ...
#تمام_نشدنی است ...
و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند،
آرزویش را داشته باشد و امیدش را هم به دل، که حتما به آن دست خواهد یافت ...
و اما...هر آرزویی ... #بهایی دارد ...

بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند
و ما با #جان ...
و #جان_دادن، #آدم_شدن می‌خواهد
#خالص و #مخلص شدن می‌خواهد ...
#سختی و #درد کشیدن می خواهد!
و همه ی اینها ...
خلاصه می شود در #شهیدانه_زندگی_کردن...
شهیدانه زندگی کنیم تا #شهید شویم...
و #شهدا این گونه زیستند...

#سلام_صبحتون_شهدایی🌹🍃

#جان_رقیه_خاتون

#عمـہ با سـمت چـپ
صورتِ من حـرف نـزن

عمـہ #سـیـلـی زَجـر
گـرفـتـہ شنوایی مـرا

#عـمـہ جان موی سرم
#ســوخــتـــہ اســت

نــگـــذاری کـہ ببـينــد
#پـــدرم زخــــم مــرا

#آه_دمعة_الرقیـہ😭
🍁 سلام من را به #رهبرم
امام خامنه ای برسانید..
و به ایشان بگویید: از ایشان
شرمنده ام، چون یک #جان
بیشتر نداشتم تا در راه #دفاع
از حریم #اسلام و #انقلاب
تقدیم نمایم..!

#لاله_سرخ_زینبی
#شهید_صادق_عدالت
#التماس_شفاعت

#شهادت یک واژه و راهِ ...
#تمام_نشدنی است ...
و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند،
آرزویش را داشته باشد و امیدش را هم به دل، که حتما به آن دست خواهد یافت ...
و اما...هر آرزویی ... بهایی دارد ...

بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند
و ما با #جان ...
و جان دادن، #آدم_شدن می‌خواهد
خالص و مخلص شدن می‌خواهد ...
سختی و درد کشیدن می خواهد!
و همه ی اینها ...
خلاصه می شود در شهیدانه زندگی کردن...
شهیدانه زندگی کنیم تا شهید شویم...
و شهدا این گونه زیستند...
وقتے #حواست به من است
مگر می توان دست از پا #خطا ڪرد؟
تو هم #شهیدے
هم #شاهدے
و هم تمام #جان منے
کمکم ڪن #گناهے کہ رفاقت با #تو و امام زمانم را #خدشہ دار می کند ، کنار #بگذارم.....


#امان_از_لحظه_ی_غفلت_که_شاهدم_هستی 😔
#رفیق_شهیدم_محمودرضا_بیضائی 🌷

#جان_زینب
 
کاش باهر «ُلُّنا_عَبّاسُکِ_یازینب »م
«اَنْتَ حَقّاً جُنْدُنا» را از لبانش بشنوم

#مارامدافعان_حرم_آفریده_اند
#سیده_زینب

Ещё