مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#صبر
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌷 امیرالمؤمنین امام علی(علیه السلام) :

🖌 #صبر ، عبارت است از اين كه مرد تحمل كند مصيبتى را كه به او مى‏ رسد و فرو خورَد آنچه كه او را به #خشم می آورد.

📕 تصنيف غرر الحكم ، ص۲۸۱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوبیست_وسوم


صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.

با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:

_بابا...علی حالش خوبه؟!!

حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.

ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...

حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:

_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.

حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.

-علی جان.

علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟

حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:

_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...

به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:

_ولی چی؟

حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.

-...تو کما ست.

نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.

مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.

علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...

پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.


هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....


بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»

🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت چهل وششم


با خودش گفت اگه افشین سابق بودم بلایی که سر امیرعلی رسولی آوردم سر مهدی هم میاوردم.
-حاج آقا

-جانم؟

-آرزوی مرگ کردن،گناهه؟

-افشین جان،چرا اینقدر ناامیدی؟!!

_چون من خیلی بدم.به فاطمه و خانواده ش خیلی بدی کردم...فاطمه ازم متنفره.. حاج محمود دختر دسته گلش رو به من نمیده،به یکی مثل مهدی شما میده که تو مردی هیچی کم نداره،نه من که از مرد بودن هیچی نمیدونم.

_خدا خیلی راحت میتونه کاری کنه که دل حاج محمود و خانواده ش با تو مهربان بشه.از خدا ناامید نشو.ازش بخواه اگه به #صلاحت بود بهت میده،اگه به نفعت نبود یه چیزی #بهتر از اون بهت میده.اگه هم تو این دنیا نده، #اون‌دنیا میده.حساب کتاب خدا خیلی #دقیقه.

-من آدم صبوری نیستم.

-تو که تا الان خیلی صفات خوب تو خودت به وجود آوردی، #صبر کردن هم یاد بگیر خب.

-خیلی سخته برام.

-میدونم.ولی سختی ها آدم قوی رو قوی تر میکنه.

بعد مدتی افشین سوالی به حاج آقا نگاه کرد و گفت:
-شما چرا طرف داداشتون رو نمیگیرین؟

-طرف کدوم داداشمو بگیرم؟ چرا من هرچی میگم تو داداشمی باور نمیکنی؟!

بالاخره لبخند زد و گفت:
_آخه تا حالا داداش روحانی نداشتم.. هیچ وقت فکرشم نمیکردم یه روزی،یه روحانی بهم بگه داداش.

حاج آقا خندید و گفت:
-حالا کلا داداش داری؟

-نه.

-چرا تنها زندگی میکنی؟ پدر و مادرت؟

-مدتهاست از پدر و مادر و خواهرم خبری ندارم.اصلا نمیدونم ایران هستن یا نه. نمیدونم زنده هستن یا نه...هرکدوم از اعضای خانواده ما مشغول زندگی خودشه. ما اصلا خانواده نیستیم.

-ولی خدا گفته نباید با خانواده ت قطع رابطه کنی.شما برو سراغشون.از حالشون باخبر باش.

-چشم...آدرس منو چجوری پیدا کردین؟

حاج آقا لبخندی زد و گفت:
-بماند.


عصر،فاطمه از دانشگاه به خونه برمیگشت. حاج آقا باهاش تماس گرفت که بره مؤسسه.بعد احوالپرسی،حاج آقا گفت:
_شما متوجه شدید که افشین به شما علاقه منده؟

فاطمه خیلی تعجب کرد.
-خودش چیزی گفته؟!!

-نه..من قبلا حدس زده بودم.غیرمستقیم ازش پرسیدم،جواب نداد.دیشب وقتی متوجه شد برای مهدی میخوایم بیایم خاستگاری شما،حالش خیلی بد شد.تازه اون موقع فهمیدم قضیه براش خیلی جدی بوده.وقتی هم که از خونه شما رفتیم، تو کوچه،تو ماشینش بود.اون موقع هم حالش خیلی بد بود..
خانم نادری،افشین خیلی تغییر کرده..من از گذشته ش چیزی نمیدونم،نمیخوام هم بدونم.نمیدونم شما چقدر از گذشته ش میدونید ولی هرچی که باشه وقتی بنده ای توبه میکنه،خدا گذشته ش رو میبخشه، مثل نوزادی که تازه متولد میشه. الان افشین پاک ترین آدمیه که من میشناسم..اگه میتونید درموردش فکر کنید.
-ولی من...

بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»


🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و سی و چهارم


طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود...
به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم:
_آقاسید،کوتاه بیاین.
با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم.
آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.
وحید گفت:
_رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو.
بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.
آقای رسولی هم آروم خندید.وحید بهش گفت:
_فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟
آقای رسولی گفت:
_فقط خانومم هست.
وحید به من گفت:
_تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.
گفتم:
_چشم.
آقای رسولی گفت:
_ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.
وحید لبخند زد و گفت:
_خب منم میگم کمک کن دیگه.
بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها.
وحید هم باخنده بهش گفت:
_مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.
آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود.

وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.
موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت:
_من روی تو حساب میکنم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت:
_همسر رضا رسولی چطور بود؟
-از چه نظر؟
-رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟
-مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.
وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت:
_ساکت باشین.
بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد
و خیلی جدی گفت:
_اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر #صبر و #فداکاری و #ایمان تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من #بهتر بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون #همراهشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی...
من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.

تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم..

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و یازدهم


با هم نمازشب🌌 خوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون #صبر بده.

یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.
-با من چکار داره؟
-نمیدونم.
-مجبورم؟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.
-باشه.هروقت بگی میام.
-پس آماده شو.
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟
-خیالت راحت.
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟
-نه،شاید چیز مهمی بگه.
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.
لبخندی زد و نشست...
دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟
لبخندی زد و گفت
_جواب سؤالمو میخوام.
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.
-تو خدا رو قبول داری؟
-نه.
- #حضورخدا برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.هرکاری میکنم تا ازم #راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم #محکم و #قاطع برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟
-وقتی کسی رو #خوب_میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟
با اشاره سر تأیید کرد.
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.

لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من #خداست. #وحید رو هم چون #عاشق خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده.
-چرا؟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا #شخصی_نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که #گناه انجام نده.
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.
-گفتم که حتما #مجبور بوده.
-میتونسته نگاه نکنه.
-بعضی گناه ها #فکریه.
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید #خدا مهمه.اگه #گناه میکرد #خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای #هرزه_وبوالهوس ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من #عزیزتر هم
شده.
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..

نذاشتم حرفشو ادامه بده....

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
🕊♥️🕊

قرار یک زندگی الهے این است
یکی بشود شهید
ودیگری همسرشهید
اما...
انتظار همیشه واژه دلتنگ کننده
همسران است ... 😔

#صبر_زینبی💔
#تنها_میان_داعش

#18

💠 در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»

توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.

💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.

نمی‌دانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است.

💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»

از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»

💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت می‌سپرم!»

از #توسل و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»

💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.

از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.

💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟»

دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.

💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند.

من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»

💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»

از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.

💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های #تشنه‌اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.

به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید.

💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.

یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!»

💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.

از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...


#ادامه_دارد


نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
هر چه مےخواهم
غمتـــــــــ را
در دلم پنهانــ ڪنم ...

سینه مےگوید
کہ من تنگ آمدم
فــریـاد ڪن ...

#مادران_شهدا
#صبر_زینبے
🌸امام سجاد(ع) فرمودند:

نزد خداوند متعال حالتی محبوبتر از یکی از این دو حالت نیست:حالت #غضب و خشمی که مؤمن با #بردباری و حلم از آن بگذرد و حالت #بلا و مصیبتی که مؤمن آن را با #صبر و شکیبائی پشت سر بگذارد.

📚(مستدرک الوسائل، ج2، ص424)

#سه‌شنبه #امام‌سجاد(ع)
همه را به #صبر و #خوش خلقی دعوت می کنم، خودم که فکر می کردم بعد از همسرم زنده نمی مانم ولی #خداوند خیلی به من #صبر داد. البته بدون آقا #هادی سخت می گذرد😔 این روزها؛ خیلی از شب ها با #گریه می خوابم،😭😭😭 اما هرچقدر فکر می کنم می بینم باید #راضی باشم به #مقدرات خداوند و آنچه خدا به آن #راضی هست.

احساس می کنم بعد از #شهادت شان به #خدا نزدیکتر شدم، خیلی #صبور شدم، #عاشق #آقا هادی بودم ولی الان به این رسیدم که #عشق واقعی #خداست.♡

#قران خواندن و #نماز خواندن #آرامم می کند و به من #صبر می دهد. اگر باز هم به آن روزها برگردم و بدانم کسی را که به همسری قبول می کنم فقط قرار است #چهار روز در #خانه اش باشم، بازهم #آقا هادی را انتخاب می کنم.
🍃🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبرڪردن انقدر ڪار سختیه، ڪه خدا چند تا پیغمبر فرستاد، ڪه فقط #صبرڪردن رو به مردم یاد بده:😳

ایوب👈 #صبر در بیماری.
یعقوب👈 #صبر در فراق.
نوح👈 #صبر بر اولاد بد.
لوط👈 #صبر بر همسر بد.
موسی👈 #صبر بر مردم نفهم.
عیسی👈 #صبر بر عالمان بدون عمل
و...

🔚ولی لذتش اینجاست😌 ڪه خودِ خدا میگه؛

🕋 إِنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (انفال/۴۶)
همانا خداوند با #صابران است!


💢خدا با ماست، به شرط اینڪه #صبرے جمیل داشته باشیم👇

🕋 فَاصْبِر،ْ صَبْراً جَمیلا (معارج/۵)
پس صبر كن، صبرى نيكو

صبرِ جمیل، یعنے پیش خدا تسلیم باشیم و در راه اطاعت از خدا صبر ڪنیم.

😔 #ناامیدى نداشته باشیم
😩 بی‌تابى و آه و ناله هم نڪنیم

#آرامش_با_قرآن
#اسرار_الهی_آرامش 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#خودم #فرزند #شهید هستم 😭
#پدرم را سال 65 از دست دادم. #سه سالم بود که #مفقودالاثر شد و #11 سالم بود که# پیکرش #بازگشت، اما به واقع برایم از دست دادن #آقا محمد سخت تر بود چون در برهه ای که #پدر را از دست دادم، چیز زیادی متوجه نمی شدم.
🍃🍃
مهریه‌ام ۳۱۳ سکه بود،  ۸ سالی که با هم زندگی کردیم، #محمد‌حسین خیلی حرف از #شهادت می‌زد. #عکس‌هایی #شبیه عکس‌های #پدرم که #شهید شدند را می‌انداخت.
🍃🍃
#هیچ گاه به تجربه یپ#حس #دختر و #همسر #شهید بودن در یک زمان فکر نکرده بودم ولی تحمل از دست دادن #همسری که #اسوه #صبر و #توکل بود، خیلی دشوارتر است.
🍃🍃
سال ها #فرزند #شهید بودم و از سال 92 نیز بار سنگین #همسری شهید را به دوش می کشم. در #سه سالگی #پدرم را از دست دادم و در #30 سالگی #همسرم را.
🍃🍃
نکته ای که همیشه از #آقا محمد گفته ام این است که همسرم #توکل و #صبر #بسیار بالایی داشت. در همه مراحل مختلف زندگی در کار، خانواده، مسائل شخصی و تحصیلش به #خدا #توکل می کرد.
🍃🍃
بعد از ازدواج ادامه تحصیل داد. در محل کارش مسئولیت سنگینی بر عهده داشت و در هشت سال زندگی #ماموریت های زیادی رفت و فشار کاری زیادی را تحمل می کرد.
🍃🍃
دوران دبيرستان مجدّداً به اتّفاق خانواده، به قائم‌شهر برگشت و در شهرستان بابل به تحصيل در رشته‌ي تجربي مشغول شد.
🍃🍃
علاوه بر مطالعات درسي به #كتب #غير درسي علاقه‌ي زيادي داشت و براي سؤالات اعتقادي و چالش‌هاي ايدئولوژيكي خود به دنبال پاسخ بود.
🍃🍃
با مطالعه كتاب‌هاي مختلف از اشخاص و گروه‌هاي مختلف به دنبال پاسخ و ارضاء روحي خود بود به طوري كه تا #بيست‌سالگي نزديك به #200 جلد كتاب جمع‌آوري كرده بود، كه در كتاب‌خانه شخصي خود نگه‌داري مي‌كرد.
🍃🍃
براي مطالعه و تحقيق #فكري و #اعتقادي در مورد #طريقت #اسلام و مباني فكري #شريعت #شيعه، هيچ اقتضاء سياسي و گروهي را در #نظر #نمي‌گرفت و به دنبال #كشف #حقيقت بود و خود را محصور در انديشه‌ي خاصّي نمي‌ديد، #فكر باز و #آينده‌نگري را براي خود تكليف مي‌دانست و به بقيه سفارش مي‌كرد.
🍃🍃
از خصوصيّات خانوادگي اش #صبر و #حوصله در #كارها بود. با سعه صدر با مسائل روزمرّه برخورد مي‌كرد.
🍃🍃
ڪنارم نشست👥 گفت:
« تورو به #صبر دعوت نمی‌‌ڪنم، بلڪه به رشد دعوتت میڪنم. نمیشه ڪه ڪسے #مومن رو اذیت نڪنه⭕️ اگر هم توے این ناراحتے حق با خودته سعے ڪن از ته دل و بے منت #ببخشے تا نگاهت نسبت به اشخاص عوض نشه و احساس بدے بهشون نداشته باشے. اگه تونستے این مدلے ببخشے، باعث میشه #رشد ڪنی»
‌‌‌
‌‌‌
💠رهبر انقلاب:
در نسل #جوان ما یک چنین عناصرے حضور دارند، یک چنین حقیقت‌هاے درخشانی در آن‌ها حضور دارد و وجود دارد. این‌ها را باید یادداشت📝 ڪرد، این‌ها را باید دید، این‌ها را باید فهمید. فقط هم این [یک نمونه] نیست ڪه بگویید آقا به یک گل بهار نمی‌شود نه، بحث یک گلـ🌷 نیست. زیاد هستند از این قبیل.
‌‌‌
#شهید_حمید_سیاهڪالی_مرادی


معرفی شهید 📢🍀🍀🍀🍀🍀


🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌸

#کجایندمردان_پاک_خدا🕊🌷🕊

🔸‍ بیست وسوم خردادسالگرد#شهادت🔸

#شهیدمحمدحسین_دهستانی_بافقی🌸

فرزند #علی_اکبر🍃🌸🍃

فرزند ارشد خانواده👨‍👨‍👦

تاریخ تولد: ۱۳۴۱/۶/۱ #یزد

تاریخ شهادت :۱۳۶۷/۳/۲۳ #شلمچه

🔸مزارشهید: گلزار شهدای خلدبرین🔸

#متأهل و صاحب ۳فرزند 🌸🌺🌸
یک #پسر🌺 و ۲ #دختر🌸🌸

پاسدار تیپ ۱۸الغدیر یزد،
🔹مسئول قضایی سپاه🔹

🔸پاسدار بیت رهبری جماران🔸
❤️( پاسدار #امام_خمینی(ره)❤️

🔶#شهید‌محمدحسین‌یکم شهریور ۱۳۴۱در یزد به دنیا آمد
پدرش #علی‌اکبر و مادرش #خاتون نام داشت.

🔶تا پایان دوره متوسطه دررشته #نساجی درس خواند و دیپلم گرفت.
سال ۱۳۶۲ازدواج کرد وصاحب یک پسر و دو دختر شد.

🔶به عنوان پاسدار در جبهه حق علیه باطل حضور یافت.

🔶 درشلمچه وقتی جنگ سختی به پا میشود در عملیات بیت المقدس ۷ بر اثر بمباران شیمیایی مجبور میشود در کانال بماند بعد از سه روز درگیری همرزمانش #شهیدمحمدحسین‌دهستانی
را‌پیدا میکنند.

🔶#شهید طلب آب میکند😔
ولی براثر گرمازدگی به #شهادت میرسد.
وسرانجام در بیست و سوم خرداد ۱۳۶۷، با سمت جانشین فرمانده اطلاعات به یارانش عزیزش می پیوندد و به
فیض #شهادت نائل گشت😔😭🕊🌹🕊

فرازی از #وصیت نامه 📜 #شهید😘

ای امت مسلمان اگر به خود نیایید و به یاری مبین #اسلام و #رهبر خود برخیزید فردا دیگر دیر است👌
-اگر فکر می کنید #کوفیان بی وفا فقط در زمان #امام_حسین(ع) بودند در این زمان هم هستند.👌
-با #صبر و #استقامت #زینب گونه خود باعث تقویت روحیه #رزمندگان در #جبهه_حق_علیه_باطل شوید.👌

جهت شادی روح این #شهیدوالامقام😘
🌸صلوات🌸

اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّــــــــدٍﷺوآلﷺِمُحَمَّد🌼

خوشبحال #شهداکه پر کشیدن🕊
خوشبحال #شهدا بهشتو دیدن😍
خوشبحالون که از دنیا بریدن🕊

#مردان_خدا 🕊🕊🕊
🔸گاهی به ما بیچارگان گوشه چشمی نگاهی🔸🙏🙏
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اين #خاكهــا و #خاكريـــزها برايمان " #آخر_دنيا " بود.
انتهــای رها شدن از تمام #تعلقهــا...و... #وابستگيــها...!!

آنجا عرصه ی #عشقبـــازی عاشقـــانی بود كه تمــام وجودشان لبــريز از #صداقــت و #دلدادگـــی بود. ودر آن معركه با #موسيقی_گلــوله هـا، #رقص_مرگ مينــمودند.

آنجــا جنــس مردانــش در اين عصـــر پُــر زرق و برقِ دنيا پرســتی، رها شدن از تمـــام دنيــا بود...!و چه رهائی زيبائی...!

آن خاكهــا و خاكيــهايش را دوســت دارم ...و سخــت #دلتنگشانــم...!

#دلتنــگ تمامِ #ديوانگيهــايش...! #دلتنــگ تمام #آدمهايــش...!
و صدافســوس كه اين دلتنـــگي را چاره ای نيــست...جز #صبر و #صبر و #صبــــر...!!!

#جامانده_از_قافله_عشق
#مردان_بی_ادعا

💗🌿💐🌸🍃
🌺🌾
🌿🌾
💐
🌸
🍃
فرازی از #وصیت نامه 📜 #شهید😘
ای امت مسلمان اگر به خود نیایید و به یاری مبین #اسلام و #رهبر خود برخیزید فردا دیگر دیر است👌
-اگر فکر می کنید #کوفیان بی وفا فقط در زمان #امام_حسین(ع) بودند در این زمان هم هستند.👌
-با #صبر و #استقامت #زینب گونه خود باعث تقویت روحیه #رزمندگان در #جبهه_حق_علیه_باطل شوید.👌

جهت شادی روح این #شهیدوالامقام😘
🌸صلوات🌸
🌼اللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ الفَرَجَهُم
🍃اَلَّلـهُم َّعجِّل لِوَلیـِڪَ الفـَرَج💚
خوشبحال #شهداکه پر کشیدن🕊
خوشبحال #شهدا بهشتو دیدن😍
خوشبحالون که از دنیا بریدن🕊

#مردان_خدا 🕊🕊🕊
🔸گاهی به ما بیچارگان گوشه چشمی نگاهی🔸🙏
🍃
🌸
💐
🌿🌾
🌺🌾
💗🌿💐🌸🍃
#وصیت_شهید
#صبر

این جمـلہ را بـہ یـاد داشتہ باشید :
اگر در راه خــدا رنـج را تـحمل
نڪـنید ،
مجبـور خواهیـد شـد در راه شیـطان ،
رنـج را تـحمل ڪـنید .

#شهید_پورمرادی

شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات

#جان_مینویسد✍🏼

سَهمِ مَن از
حضُورِ تو
سَنگِ مزارےست
،خاطراتے تمام نَشُدنے
و اَندڪے سوزِ دِل بابتِ
حرف هاے جان سُــوز...

#همسران_شهدا
#صبر_زینبے💚
#شهید_محمد_زهره_وند