کافه نوشتن|وحیده ماهانی

Канал
Логотип телеграм канала کافه نوشتن|وحیده ماهانی
@cafe_neveshtanПродвигать
94
подписчика
《طعم زندگی را روزی چشیدم که نوشتن را آغازیدم》
دوستی با خودم، آشتی با زندگی

می‌دانی دلبر،چند روزی است که تصمیم گرفته‌ام هوای خودم را بیش‌تر داشته‌باشم و دست از سرزنش خودم بر‌دارم.
دست در جعبه‌ی کارهایم کردم و از میان انبوهی از کارها که برخی گرد فراموشی بر آن‌ها نشسته، برخی تاریخ انقضاشان به پایان رسیده، برخی هنوز فرصتی برایشان باقی است و برخی تازه متولد شده‌اند، تنها ۵ کار به شدت ساده  را انتخاب کردم و به خودم قول دادم این ۵ کار را هر روز انجام بدهم.

دلبرم، از روزی که به خودم قول دادم برای داشتن حال خوب، به عهدم پایند باشم ده روز گذشته و من به پاس این تعهد و استمرار حالم بهتر است.

دلبر جان، شیرین‌ترین اتفاقی که در روزهای اخیر رخ داده‌است، آشنایی با دوستان نویسنده مشهدی و تشکیل گروه است.

دلبرک، از این‌که حالا من هم در شهر مشهد دوستانی  دارم، چنان ذوق‌زده‌ام که در پوست خودم نمی‌گنجم و دلچسب‌تر اینکه قرار است آن‌ها را در کافه‌کتاب ببینم، یعنی دو تجربه‌ی جدید باهم، هم دیدن دوستان و هم رفتن به کافه کتاب برای اولین بار.

دلبرجانم می‌دانی، غم، استرس، نگرانی،اهمکالکاری... همه و همه هنوز هم همراه من هستند ولی حالا با آن‌ها دست دوستی داده‌ام و شک ندارم آن‌ها هم در مسیر به من کمک خواهند کرد.



#پاره_نویسی
یکی بود؛ دیگر نیست

جان ما بیاین تو، جان ما تعارف نکنید.》

جان ما، تکه کلامش بود.
با لحن شیرین و مهربانش هرجا که نیاز به تاکید بود می‌گفت: 《جان ما》

زن همسایه را می‌گویم، همان‌که ۸ سال پیش وقتی به این خانه اسباب آوردیم در خانه را زد و گفت: 《جان ما اگر کاری داشتید تعارف نکنید.》

همان‌که ۸ سال جز خوبی از او ندیدیم. آرام بود و مهربان، از آن همسایه‌هایی که کارشان به‌خیر و شر کسی نیست.

همان‌که عاشق جمع شدن همسایه‌ها در خانه‌اش بود و مدام می‌گفت: 《جان ما بیاین جای ما.》

همان‌که دیروز عصر آرام‌تر از همیشه در پذیرایی خانه‌اش دراز کشیده‌بود و همه‌ی همسایه‌ها دعا می‌کردند این‌بار که دستان پرستار روی ققسه‌ سینه‌اش فشار می‌آورد قلبش ضربان بگیرد.

همان‌که دیروز وقتی او را از خانه به بیمارستان منتقل می‌کردند برای آخرین بار صورتش را دیدم، غرق در مهربانی و متانت.

#پاره‌نویسی
من و او

من خوشمزه‌ترین خوارکی دنیا برای او بودم. ساعت‌ها با او بودم و رهایم نمی‌کرد.
همیشه همراهش بودم؛ در خواب، بیداری، موقع بازی یا حتی توی حمام.

ما بهترین دوستان هم بودیم، جدانشدنی. گرسنه بود یا نبود، دوست داشت همیشه مرا با خودش داشته باشد.

اما مادرش از این دوستی خوشحال نبود. او چندین بار ما را پیش خانمی برد که لباس سفید به تن داشت و در اتاقی رنگارنگ نشسته بود.
هر بار با او حرف می‌زد، چیزهایی می‌گفت که من نمی‌شنیدم؛ چون گوش‌هایم را بسته بودند.

آن‌قدر در گوشش گفتند و گفتند تا روزی رسید که او دیگر من را نخواست. انگار دوستی‌مان یک‌دفعه تمام شد.
البته من هنوزم همیشه با او هستم؛ ولی دیگر مثل قبل‌ برایش مهم و دوست‌داشتنی نیستم.

امضا: انگشت شصت تی‌تی

#تمرین_نوشتن
#کارگاه_کودک_نوشت
تاریکی بی‌پایان

هوا ابری شد، خانه تاریک شد.
من ابری شدم، قلبم تاریک شد.
ابرها باریدند. باران چکید، زمین خیس شد. ابرها رفتند، آسمان روشن شد.
من می‌باریدم، اشک‌هایم جاری شد. صورتم خیس شد.
ابرها رفتند؛ اما قلب من هنوز تاریک است؛ چون مادر دیگر نیست.

پ.ن: خدا را هزاران بار شاکرم که سایه پدر و مادرم روی سرم است.

#تمرین_نوشتن
آشتی‌نامه‌ای برای مغز

مغز عزیزم سلام

امیدوارم کیفت کوک باشد. می‌دانم این‌روزها بخاطر تغییر در رویه زندگیم تو تحت فشار قرار گرفته‌ای و از اینکه سعی در تغییر داده‎‌های تو دارم و می‌خواهم با تغییر داده‌ها و انتظارات تو عملکردم را بهبود ببخشم، از دستم عصبانی هستی.

مغز‌جانم چه کنم که به این تغییرات نیاز دارم و تو هم چاره‌ای نداری جز اینکه در این مسیر پر پیچ و خم من را یاری کنی.

مغز همه‌چیزدانم تو که ماشین پیش‌بینی هستی و می‌توانی بر همه‌ی عملکردهای فیزیولوژیکی من اثر بگذاری، تو که اینقدر باهوش هستی؛ پس بفهم که من برای زندگی کردن نیاز به تغییر دارم و به جای اینکه مدام به پر و پایم بپیچی مثل بچه‌ی آدم با من همراه شو.

چیه ناراحت شدی خب بشو وقتی زبون آدم سرت نمی‌شه وقتی مدام افکار منفی و آزاردهنده می فرستی وقتی عاشق این هستی با افکار استرس‌آور دهن من رو سرویس کنی پس حقتهِ با تو تلخ برخورد کنم.

برای حفظ جان من این‌کارها را می‌کنی؟ دمت گرم دستت درد نکند؛ ولی دیگه شورش را درآوردی. این استرس‌ها و پانیک‌های وقت‌ و بی وقت این افکار منفی صد من یک غاز، کدام یک از جان من محافظت می‌کنند؟ باور کن هیچ‌کدام. تنها کار مفیدشان این است که پدر قلب و اعصاب و روانم را دربیاورند.

مغز مهربانم بیا و با من بساز، دست از این لج و لجبازی بردار. ای من به فدایت گردم بیا با هم در صلح باشیم و یکدیگر را نیازاریم.
دمت گرم تو با من راه بیا، منم سعی می‌کنم هوایت را داشته باشم، و خوراک و غذای خوب برات فراهم کنم.

ممنون که فکر من هستی.
دوست‌دار تو وحیده

#نامه_نگاری
#اثر_انتظار
من یک ایده‌آل‌گرام

امروز در گروه ورزشی‌مون مربی در مورد استمرار و ایده‌آل‌گرایی می‌گفت، اینکه استمرار دقیقا نقطه مقابل ایده‌آل گرایی است. کسی که در کارش استمرار و هدف دارد برایش مهم است که در حرکت باشد و متوقف نشود.
روزهایی مانند یک دونده، روزهایی قدم زنان، گاهی چهار دست و پا و حتی اگر مجبور باشد سینه‌خیز در مسیر حرکت می‌کند؛ اما متوقف نمی‌شود.
فرد ایده‌آل‌گرا، اما این‌گونه نمی‌اندیشد برای او مهم این است که در تمام مسیر مانند قهرمان ماراتن بدود و اگر روزی توان دویدن نداشته‌باشد کارش را متوقف می‌کند.
به گذشته و مسیر طی شده‌ام که می‌نگرم، در بخش عظیمی از آن من در مرداب ایده‌آل‌گرایی دست و پا زده‌ام و بسیاری از کارها تنها به جرم اینکه من دونده‌ی خوبی نبوده‌ام، متوقف و محکوم به نابودی شدند، چون هیچ‌گاه فرصت کافی برای انجام‌شان نیافتم.
این‌روزها کانالم، دوره‌های مدرسه نویسندگی، حضور استاد کلانتری و اعضای مدرسه‌ی نویسندگی سبب شده‌است در تلاش باشم تا در مسیری که آغازیدم مدام رو به جلو حرکت کنم حتی اگر مجبور باشم مسیر را سینه‌خیز و آرام و آرام طی کنم. (بدون‌شک نوشتن تنها یک جمله در روز به مراتب، مفیدتر از این است که منتظر فرصت مناسبی برای نوشتن 1000واژه آزادنویسی روزانه باشم، چون آن فرصت هرگز به وجود نمی‌آید.)

#پاره‌نویسی
۳۲ دندان ذهن من

از سال 1400که کتاب‌خوانی را با «باشگاه پنج صبحی‌ها» آغازیدم تا به امروز کتاب‌های زیادی خواندم و شنیدم.
کتاب‌هایی که اکثرا در زمان خواندن‌شان از آن‌ها لذت بردم؛ ولی هرچه بیش‌تر در دنیای کتاب‌ها غوطه خوردم_مخصوصا از زمانی که با استاد کلانتری آشنا شدم_ فهمیدم کتاب‌هایی که من خوانده‌ام شبیه غذاهای بی‌کیفیتی است که تنها برای رفع گرسنگی خورده‌می‌شوند؛ بدون این‌که هیچ ماده‌ی مغذی به تو برسانند.
بعداز پیشنهاد استاد کلانتری برای نوشتن «32دندان ذهن» کتاب‌های کتابخانه‌ام را بارها بالا و پایین کردم تا بتوانم لیستی از 32دندان ذهنم را بنویسم و حاصلش لیست زیر شد؛ البته از لیست زیر تنها 15 کتاب در کتابخانه‌‌ام موجود است که چندتایی از آن‌ها را هم هنوز نخوانده‌ام.

1. شاهنامه‌ی فردوسی
2. مثنوی معنوی
3. گلستان سعدی
4. هشت کتاب سهراب
5. حافظ
6. رباعیات خیام
7. بهتر بنویسیم | رضا بابایی
8. چرا نویسنده بزرگی نشدم | بهار رهادوست
9. هنر خاطره‌سازی| مایک وایکینگ
10. حق نوشتن | جولیا کامرون
11. اندر آداب نوشتن| جعفر مدرس صادقی
12. راه هنرمند | جولیا کامرون
13. چگونه مرور کتاب بنویسیم | برد هوپر
14. فرهنگ موضوعی فارسی | بهروز صفرزاده
15. دن کیشوت | میگِل سِروانتِس
16. داستان‌های کوتاه چخوف
17. مادران و دختران | مهشید امیرشاهی
18. شب‌ یک شب دو | بهمن فرسی
19. شب هول| هرمز شهدادی
20. روزها در راه |شاهرخ مسکوب
21. روزها | محمد‌علی اسلامی ندوشن
22. کتابخانه‌ی نیمه‌شب | مت هیگ
23. روزگارد دوزخی آقای ایاز | رضا براهنی
24. بربادرفته | مارگارت میچل
25. مادام بواری | گوستاو فلوبر
26. یوزپلنگانی که با من دویده‌اند | بیژن نجدی
27. جوی و دیوار و تشنه | ابراهیم گلستان
28. وقتی نیچه گریست | اروین د. یالوم
29. ۷عادت مردمان موثر | استفان كاوي
30. اثر انتظار | دیوید رابسون
31. استعداد هرگز کافی نیست | جان سی. مکسول
32. چگونه کمال‌گرا نباشیم؟ | استفان گایز

#معرفی_کتاب
جریان جمله‌ورزی

از دل نوشته‌های امروزم، یادداشتی حاصل نشد. به سراغ ظرف‌های نوشتنم رفتم تا شاید از دل آن‌ها یادداشتی متولد شود.
به ظرف «جریان جمله‌ورزی» رسیدم، گرد و غبار از آن زُداییدم و آن را گشودم.
موجی از خاطرات جریان جمله‌ورزی از آن فوران کرد. روزهای فوق‌العاده‌ای که در آن هر روز منتظر بودیم تا آقای ابوترابی واژه‌ی جدیدی را هوا کند و ما صد جمله در موردش بنویسیم.

برخی از جملاتم چنان دلبر و پر معنا بودند که باورم نمی‌شد من نویسنده‌ی آن‌ها باشم، برخی از جملات هم چنان لوس و بیمزه که از خواندن‌شان عُقم گرفت.
ساعتی مانند معتادِ به مخدر رسیده، در دنیای واژه‌ها و جملاتی که نوشته‌بودم غرق و نعشه شدم. بعد‌از آن بود که تصمیم گرفتم تا پاره‌ای از جملاتی که با واژه‌ی «واژه» نوشته‌بودم را با شما به اشتراک بگذارم تا با یکدیگر یاد و خاطره‌ی «جریان جمله‌ورزی» را گرامی بداریم.

1. سرم پر از واژه‌هایی است که با آن می توان شهری را به آتش کشید.
2. هزاران واژه هم که در کنار هم قرار بگیرند، نمی‌توانند به اندازه یک نگاه تاثیرگذار باشند.
3. برای نوشتن، نباید مرزی میان واژه‌ها قرار داد؛ باید به همه آن ها اجازه خروج داد.
4. برخی واژه‌ها را باید برای همیشه از ذهن دیپورت کرد.
5. تمام احساساتم را با واژه‌ها به سفیدی کاغذ می‌سپارم.
6. نوشتن واژه ها بر سفیدی کاغذ بهترین درمانگر است.
7. همه واژه های جهان هم که جمع شوند، نمی‌توانند ذره‌ای از مادر بودن را توصیف کنند.
8. گاهی واژه ها از هزاران سم هم تلخ تر و کشنده ترند.
9. واژها هزاران نفر را بدون صدا، سلاخی کرده‌اند.
10. زخمی که واژه‌ها از خود برجا می‌گذارند، هزار برابر ماندگار تر از زخم شمشیر است.

#پاره‌نویسی
دادگاهی برای جدایی

مدتی‌ست که نه تنها از بودن با او لذت نمی‌برم و بلکه بودن و وقت‌ گذراندن با او برایم سخت و عذاب‌آور شده‌است.
گاهی با خودم می‌اندیشیدم چگونه من در گذشته او را دوست داشتم؟ چگونه از بودن با او لذت می‌بردم؟
ولی هرچه می‌اندیشم به نتیجه‌ای نمی‌رسم. از کی و چرا رابطه‌ی ما این‌گونه شد؟ آیا او هم نسبت به من همین احساس را دارد؟ آیا او هم دیگر مرا نمی‌خواهد؟ نمی‌دانم هر‌چند اهمیت هم ندارد؛ مهم این است که من دیگر او را نمی‌خواهم و می‌خواهم از او جدا شوم؛ باید برای نجات خودم و زندگیم از او جدا شوم.
کاش دادگاهی وجود داشت که میان و جناب موبایلم «حکم جدایی» صادر می‌کرد. دیگر توان تاویدن* این رابطه را ندارم.
پ.ن: شما دادگاهی برای نجات من از شر جناب موبایل سراغ ندارید؟
*تاب آوردن، تحمل کردن

#درد_نوشت
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
لذت فرو‌خورده

گاهی آدم‌ چیزهایی می‌بیند یا می‌شنود که از تعجب ممکن است شاخ دربیاورد.
چند رو پیش برای اردوی یک‌روزه رفته‌بودیم اردوگاه امام‌رضا، در زمین فوتبال ساحلی بازی نبود و تنها چهار بچه برای خودشان فوتبال بازی می‌کردند. با دختر فرصت را غنیمت شماردیم و مشغول ساخت قلعه‌ی شنی شدیم. ناگفته نماند چون هیچ ابزاری نداشتیم با دست به جان شن‌ها افتادیم_ به قول استاد کلانتری یک کثافت‌کاری که نگو_ همزمان با ساخت قلعه، با همسرجان بازی بچه‌ها را هم داوری می‌کردیم.
 با سر و صدای بچه‌ها آقای میان‌سالی وارد زمین شد. بعداز چند دقیقه دختر و پسرش هم آمدند.
تا این‌جا همه‌چی عادی و طبیعی بود تا اینکه دختر شش ساله با تعجب پرسید این‌ها چی هستند؟ و پدرش براش توضیح داد شن هستند. نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم؛ مگر می‌شود بچه‌ای در این سن تا به حال شن ندیده‌باشد؟ ولی واقعا اون دوتا طفل معصوم تا به حال تجربه‌ی شن بازی نداشتند.
 تشویقشان کردم که مشغول بازی شوند و به آ‌ن‌ها آموختم که چگونه با دست‌هایشان شبیه گربه چاله درست کنند.
ذوقشان بعد‌از لمس شن دیدنی بود. چنان غرق بازی شده‌ بودند که آدم حظ می‌کرد. مامانشان که آمد با تعجب گفت: واای حمید آقا چرا اجازه دادی بچه‌ها خاک بازی کنند؟ پسر بچه‌ی حدود سه‌ساله‌اش فورا جواب داد:  مامان اینا که خاک نیست شنه برا بازیه بیا ببین چقدر حال می‌ده.

در این‌ چند روز ذهنم مدام درگیر آن دو بچه‌ است، آخه چه جوری ممکن است با وجود فضا‌های مناسب برای شن بازی کودکان در اکثر پارک‌ها و شهربازی‌ها آن دو نفر تا به‌حال شن ندیده‌باشند.

چرا ما والدینی که خودمان غرق در لذت تعامل با طبیعت و بازی در کوچه و باغچه رشد کرده‌ایم، حالا کودکانمان را با بی‌رحمی از این لذت محروم می‌کنیم؟
 
 
#درد_نوشت
#خاطره_نگاری
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
فوبیا

فوبیا چیست؟ فوبیا ترس است، ترس از چیزی که شاید از نظر دیگران اصلا ترس نداشته‌باشد و ترست از نظر آن‌ها خنده‌دار باشد.
تو می‌ترسی، حتی اگر مطمئن باشی که عامل ترس هیچ خطری برای تو ندارد؛باز هم می‌ترسی. بارها و بارها با خودت حرف می‌زنی، خودت را سرزنش می‌کنی که بابا ترس ندارد؛ولی در موقعیت که قرار بگیری باز «همان آش است و همان کاسه.»
من هم فوبیا دارم،ترس‌هایی که دوست ندارم با من همراه باشند؛ اما مرا رها نمی‌کند. سفر را دوست دارم؛ ولی از جاده می‌ترسم، سگ‌ها را دوست دارم؛ ولی سگ که می‌بینم به رباتی تبدیل می‌شوم که برنامه ‌ریزی شده‌است تا با دیدن سگ در جا متوقف و اشک‌هایش جاری شود. سنسور لرزش در دست و پاهایش فعال و به جای فرار یا هر واکنشی دیگری در خود بلرزد. ضربان قلبش بالا برود و نفس در سینه‌اش حبس شود.
در این شرایط که گرفتار می‌شوم زندگی برایم تیره و تار می‌شود و دلم می خواهد زودتر از این مخصمه نجات پیدا کنم.

فوبیا دردناک است؛ ولی دردناک‌تر از آن اطرافیانی هستند که به جای همدلی و همراهی تو را تحقیر و تمسخر می‌کنند
.

#درد_نوشت
نان من کجاست؟

من زودتر رسیده‌بودم؛ ولی زن مانتو خاکستری با روسری گل‌منگولی که موهای سفیدش از زیر آن بیرون ریخته‌بود، زودتر کارتش را به پسر جوان نانوایی داد. نمی‌دانم احترام سنش بود یا استرس و فشاری که از صبح سر مسمومیت همسر‌جان کشیده‌بودم که باعث شد اعتراض نکنم و منتظر بمانم دَه نان ایشان، پانزده نان مرد مسن صف آقایان و دو نان آقای میان‌سالی که در تلاش بود انگلیسی بلغور کند، تحویل داده شود تا نوبت به من برسد.
حاج‌خانم با دخترهای جوانش، نان‌ها را روی توری بیرون مغازه پهن کردند تا خنک شود.
و ظاهرم آرام بود؛ ولی سندروم پای بی‌قرارم چیز دیگری می‌گفت من از درون مضطرب بودم. جسمم در نانوایی بود و فکرم در خانه پیش یاسر و دختر.
پای راستم تند‌تند به پله‌ی نانوایی ضربه می‌زد و تق‌تق صدا می‌کرد.
باز صدای خانم خاکستری‌پوش، نکند دوباره نان می‌خواهد؟ به سمتش برگشتم. با تعجب رو به پسر جوان می‌گفت: «مادرجان اشتباه به من نون دادی، من دَه تا می‌خواستم ولی تو نُه تا دادی» حالا هرچه پسر می‌گفت: «امکان نداره دَه ‌تا دادم» خانم محترم زیر بار نمی‌رفت که نمی‌رفت.
تا اینکه صدای خانم به دخترهایش رسید و آن‌ها را به سمت مادر کشاند تا دلیل اعتراض مادر را جویا شوند، مادر با هیجان گفت: « من دَه تا نون می‌خواستم اما این آقا نُه تا داده.» دخترجوان سرخ شد. سرش را پایین انداخت،با خجالتی همراه با خنده گفت: « مامان بیا بریم، ما اون یکی نون رو خوردیم.»
بنده خدا حاج‌خانم میان خنده‌های مشتری‌ها و عصبانیت پسر جوان با گونه‌های ور اومده در چشم برهم زدنی نان‌ها را پلاستیک ریخت و در زمین محو شد.

#وحیده_ماهانی
#خاطره_نگاری
من و درونم

_خب می‌ترسم، اینو می‌فهمی؟
-تو هم با این ترسیدنت دهن ما رو سرویس کردی دست بردار از این مسخره‌بازی‌ها. چیه هی می‌ترسم می‌ترسم راه انداختی.
_ یعنی فکر می‌کنی من الکی می‌گم؟ و اصلا ترسی وجود نداره؟ آخه مگه آدم دیونه است الکی همه چی رو زهر مار خودش کنه؟ خب می‌ترسم ترس یک چیز غیرارادی و ذاتی دست خودم که نیست که از جاده می‌ترسم.
-کشتی ما را با این ترس و فوبیات. همش فکر و خیاله همین و بس وگرنه اصلا هیچی به اسم ترس نداریم اینقدر فکر و خیال کردی که باورت شده.
_ یعنی خودت تا حال توی عمرت از چیزی نترسیدی؟ نمی‌ترسی؟
-نه ترس کیلویی چند؟
_ یعنی الان زلزله بشه فرار نمی‌کنی؟ با مار یا هرچی بیاد سمتت فرار نمی‌کنی؟
- اون‌که ترس نیست، اون احتیاط و نجات جان هست. بخاطر ترس که فرار نمی‌کنم عقلم می‌گه باید جانم را نجات بدم.
_ خب اینم همونه دیگه منم عقلم میگه...
- عقلت چی میگه؟ می‌گه نه خطری هست نه چیزی ولی تو باید بخاطر فکر و خیال بیخود همه‌ چی را زهرمارمون کنی؟ اره؟
_ چرا تو هم مثل بقیه حرف می‌زنی، خب ترس، ترسه تو حق نداری بخاطر ترسم با من این‌جوری رفتار کنی.

#وحیده_ماهانی
#مونولوگ_نویسی
امروز از دل، نوشته‌هایم یادداشتی متولد نشد.
در سرم صدای گریه‌ی دختر است که به بهانه‌های مختلف در فضای خانه می‌پیچد و من را ناک اوت می‌کند.
گاهی در مقابل گریه‌هایش کم می‌آورم، احساس ناکافی بودن می‌کنم و کلمات در سرم چرخ می‌خورند، تو مادر خوبی نیستی، تو مقصری...
اما گاهی حس می‌کنم زیاد از حد کافی هستم و این زیاد از حد بودن کار را به اینجا کشانده‌است(به قول معروف: خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند)
گاهی دچار خودخوری می‌شوم دلم می‌خواهد مادری باشم که با داد و فریاد یا حتی تنبیه بدنی هم خودش را تخلیه می‌کند و هم سبب سکوت و سازش می‌شود؛ اما نمی‌توانم این‌گونه رفتار کنم چون مطمئنم از روان‌درد خواهم مرد.
پس چاره‌ای ندارم جز تحمل و تحمل و آغوشی که پایان‌بخش گریه‌های دختر است.

#وحیده_ماهانی
#پاره‌نویسی
طلوع اضطراب، غروب امید

سیما دهقان‌پور در یادداشتش در مورد رابطه‌ی اضطراب و امید نوشته‌بود: «طلوع اضطراب، غروب امید است.» و من برایش نوشتم،این طلوع و غروب را زندگی کرده‌ام.
استرس و اضطراب که به زندگیم سرک می‌کشد، متوقف می‌شوم با اینکه می‌دانم توقف سم مهلکی است که من را از پا در می‌آورد؛ ولی باز توقف می‌کنم.
امروز هم استرس از لابه‌لای اخبار( البته خودم خبر را نخواندم و همسر محترم کله‌ی سحر اطلاع رسانی کرد) خودش را روی زندگیم ریخت و آرام و بی‌صدا متوقفم کرد.
زمان طلایی تنها در خانه بودنم را در خواب سپری کردم، خوابی که جسمم هیچ نیازی به آن نداشت؛ ولی روانم برای فرار از استرس و اضطراب آن را روی من آوار کرد.
بیدار که شدم زمان از دست رفته‌بود و با خودش نوشتن، خواندن و ورزش را برده‌بود. افسرده و غمگین، زانوی غم بغل گرفتم، با خود عهد بستم عصر را در یابم؛ ولی غرق در اخبار شدم و هر خبری که مخابره شد بخشی از توان من را با خودش برد و جسمم هم مانند روحم خمار شد و باز در خواب حسرت فرو رفتم.
تا با شرایط کنار بیایم و به خودم بقبولانم که نباید توقف کرد، خورشید هم مانند امید من در حال غروب بود. این بار بر ناامیدی غلبه کردم، برخواستم و با وبینار«نویسنده‌ساز» حرکتم را آغازیدم و کوشیدم روزم را با امید و تلاش به پایان ببرم.
پ.ن: شاید اگر تعهدم خدشه‌دار نمی‌شد، این یادداشت شکل نمی‌گرفت.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
دوستی پنهان

_دختر: مامان تو از همون بچگی هم دوست داشتنی و جذاب نبودی.
_من: واا مگه تو بچگی من رو دیدی؟
_دختر: آره، یادت نیست قبل‌از اینکه تو دنیا بیای من و تو با هم توی یک جعبه زندگی می‌کردیم و کلی با هم دوست بودیم!
_ من: من و تو، توی جعبه؟
_دختر: آره دیگه. بعد که تو دنیا اومدی من همونجا موندم، بعدش به خدا گفتم می‌خواهم بچه تو باشم، تو منو دنیا آوردی.
_من: ...

پ.ن: بعد‌از چند روز همچنان ذهنم درگیر حرف‌های دخترم است، چگونه این حرف‌ها به ذهنش رسیده؟

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
ترس ذهنی

چند‌روزی است که لوزه‌های دختر عفونت کرده و شب‌ها تب مهمان ناخوانده بدن اوست و من مجبورم شب را در کنار دختر به‌ صبح برسانم.
دیروز صبح از که خواب پریدم، ساعت نزدیک ۶.۳۰ بود، دخترم هنوز تب داشت. تصمیم گرفتم با یاسر برای رفتن یا نرفتن دختر به مدرسه هماهنگ کنم. شماره‌اش را گرفتم پاسخگو نبود. مجدد و مجدد گرفتم؛ ولی باز هم پاسخگو نبود.
قلبم به سینه‌ام مشت می‌کوبید و نفسم به شماره افتاده‌بود، دستانم می‌لرزید. نمی‌دانم چرا عدم پاسخش این‌گونه من را مضطرب کرده‌ و سیل افکار منفی به مغزم روان شده‌بود.
سعی کردم آرام باشم و دوباره شماره‌اش را گرفتم. ناگهان در جا خشکم زد چون صدای یاسر نه از تو موبایل بلکه از اتاق خواب می‌آمد که با نگرانی می‌پرسید:《چته چرا داری زنگ می‌زنی؟》
تازه یادم آمد که یاسر اصلا دیشب سرکار نبوده‌است و دلیل پاسخ ندادنش هم، این بوده که ایشان خواب تشریف داشتند.
در رختخواب دراز کشیدم به لحظات سپری شده فکر کردم. چقدر ترسیدم، چقدر خودم را سرزنش کردم. واقعا حق با درمانگرم است که اکثر ترس‌ها، ترس ذهنی هستند و علت واقعی و قابل مشاهده ندارند؛ اما می‌توانند منجر به اختلال در زندگی روزمره شوند.

#وحیده_ماهانی
#خاطره_نگاری
سومین بار است که در سال۱۴۰۳برای رهسپار کردن عزیزی به خانه‌ی آخرت، راهی بهشت رضا می‌شویم.
فروردین‌مان با داغ سنگین محمد‌حسین به پایان رسید، داغی که بهارمان را خزان کرد.
تازه لباس سیاه از تن در آورده‌بودیم که باز مرگ سایه‌ی شومش را بر ‌روی خانواده انداخت و این‌بار دست تقدیر دایی رضا( دایی همسرم) را از خانواده جدا کرد. درست است دایی همسرم بودند؛ ولی در این چند سال این‌قدر از ایشان محبت دیده‌ام که برایم مثل دایی واقعی عزیز بودند.
و امروز در انتهای ماه مهر، برای وداع با خاله‌معصومه به بهشت رضا آمده‌ایم. چقدر سخت است هر بار عزیزی را به خاک‌سپاردن و با کوله‌باری از خاطرات به خانه برگشتن.

پ.ن: قصد انتشار نداشتم؛ ولی باید منتشر می‌کردم تا تعهدم ته نکشد.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
Telegram Center
Telegram Center
Канал