کانال زندگی نامه شهدا

#تنها
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
☆҉‿➹⁀☆ 🍃💙🍃☆҉‿➹⁀☆ ҉

#شهدا‌با‌معرفت‌هستند

#حسن کار همه را راه می‌انداخت. از صبح تا شب برنامه‌ه­اش يک چيز بود، آن هم #خدمت به رزمند­گان. همه بچه‌ها می‌گفتند:

👈«حسن آخر معرفت هست». همه را می‌خنداند. همه به یک طریقی #عاشقش شده بودند. يک روز که می‌خواستيم غذا به دست بچه‌ها برسانيم با #موتور راه افتاديم.

وسط راه #حسن و گم کردم. يک لحظه خيلى ترسيدم. بعد از مدتی حسن #برگشت.

من تو #اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم #خيلى‌بى‌معرفتى. خيلى ناراحت شد. گفتم من را #تنها رها کردى.

گفت #نمی­‌دانستم که راه و بلد نيستى.

#تاشب حرفى نزد، حتى شب #شام هم نخورد. وقت #خواب آمد کنارم و گفت

ديگه به من #بى‌معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى می‌خواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو.

با این #حرف حسن، من #گراى او را پيدا کردم.

# بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل می‌شدم و می‌گفتم اگر #جواب من را ندهى خيلى بى‌معرفتى.

خيلى جاها به کمکم آمد. خيلى داداش حسن و دوست دارم. با اينکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بوديم. #روحمان به هم نزديک شده بود. هميشه کنارم #حسش مى‌کنم.

👈3⃣

☆҉‿➹⁀☆ 🍃💜🍃☆҉‿➹⁀☆ ҉
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#تلنگر

🍁آیا کسی بعد از #مرگ هست که به ما بگوید نترس!؟

🔻همه عزیزانتان شما را #تنها خواهند گذاشت خودت میمونی و اعمالت
آن وقت­ها نتوانستم بفهمم که شوهرم واهان ، چقدر از به دنیا آمدن زوریک خوشحال شده ؛ چون تفاوتی در مهر و محبتش به زوریک🥀 و فرزندهای قبلی نمی­دیدم . عمق علاقه ­اش به زوریک را وقتی فهمیدم که بعد از شهادت🥀 او ، سکته کرد و شانزده سال در خانه زمین­گیر شد. 😔

من و چهار خواهرش ، به زوریک🥀 خیلی محبت می­کردیم ؛ خیلی زیاد . تنها پسرخانواده بود و همه جوره هوایش را داشتیم . بچه خیلی درس­خوان و باهوشی بود . در تمام مقاطع تحصیلی­ اش شاگرد اول شده بود.

گفت من هیچوقت از ایران نمی­روم . دوست دارم به #خاک وطنم خدمت کنم و لباس سربازی بپوشم . گفتم مگر من می­گذارم #تنها پسرم به سربازی برود ؛ اما هر طوری بود ؛ #توانست دل من را نرم کند و رضایتم را بگیرد و به خدمت سربازی برود.😔
سال ۵۸ عازم خدمت سربازی شد و سه ماه آموزشی­ اش را در شاهرود گذراند . بعد از سه ماه آموزشی ، زنگ زد که دوره­ ی سربازی­ ام افتاده است ارومیه و قرار است با قطار برویم ارومیه.
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 #بعدازظهر #روز هفدهم #ماه رمضان بود که #حسین رفت بالای کوه‌ها و ما هم برگشتیم قزوین.
🍃🌷🍃
ده روزی بود قزوین بودیم که #حسین را به #همراه #گروهی از #رزمندگان به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر #عوارض ناشی از #مصدومیت #شیمیایی دشمن، در آنجا به #شهادت رسیده بود.😭
🍃🌷🍃
#حسین روز #عید فطر آن سال به #شهادت رسید ولی او را در #سردخانه نگهداری کرده و پس از 3#روز، مراسم #تشییع‌اش انجام شد.😭
🍃🌷🍃
#پسرم، #قبل از #اعزامش به #سربازی گفته بود: دوست دارم پس از #گذراندن #دوره آموزشی، به نقطه‌ای #دوردست اعزام شوم و توسط #بمب شیمیایی دشمن #شهید شوم.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم ،از میان #سه هزار #شهید استان قزوین،#تنها #شهیدی است که #بیست و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، #همزمان با روز #عید سعید فطر به #شهادت رسید. 😭😭😭
🍃🌷🍃
#تنها #شهید دفاع مقدس درروز #عید سعید فطر،
در استان قزوین حسین وهابی
🍃🌷🍃
درتاریخ   ۱۳۴۸/۶/۱۵#   در شهر قزوین در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.
🍃🌷🍃
پدرش محمد، بنا و معمار بود و مادرش  خانه دار . تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان #پاسدار وظیفه در #جبهه #حضور داشت.
🍃🌷🍃
ایشان از آنجایی که #علاقه فراوانی به #جبهه و #حضور در کنار #رزمندگان را داشت به بهانه‌ی #خدمت سربازی، #یک سال #زودتر، برای #گذراندن#دوره‌ی آموزشی و به عنوان #پاسدار وظیفه، #عازم #پاوه کردستان شد.
🍃🌷🍃
این را که گفت کمی خیالم راحت شد و وقتی هم که ساعت ملاقات تمام شد، ساعت 4 #بعدازظهر #روز هفدهم #ماه رمضان بود که #حسین رفت بالای کوه‌ها و ما هم برگشتیم قزوین.
🍃🌷🍃
ده روزی بود قزوین بودیم که #حسین را به #همراه #گروهی از #رزمندگان به "دوجیله عراق" اعزام کرده بودند که بر اثر #عوارض ناشی از #مصدومیت #شیمیایی دشمن، در آنجا به #شهادت رسیده بود.😭
🍃🌷🍃
#حسین روز #عید فطر آن سال به #شهادت رسید ولی او را در #سردخانه نگهداری کرده و پس از 3#روز، مراسم #تشییع‌اش انجام شد.😭
🍃🌷🍃
#پسرم، #قبل از #اعزامش به #سربازی گفته بود: دوست دارم پس از #گذراندن #دوره آموزشی، به نقطه‌ای #دوردست اعزام شوم و توسط #بمب شیمیایی دشمن #شهید شوم.😭😭
🍃🌷🍃
#پسرم ،از میان #سه هزار #شهید استان قزوین،#تنها #شهیدی است که #بیست و هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۷#، #همزمان با روز #عید سعید فطر به #شهادت رسید. 😭😭😭
🍃🌷🍃
#تنها #شهید دفاع مقدس درروز #عید سعید فطر،
در استان قزوین حسین وهابی
🍃🌷🍃
درتاریخ   ۱۳۴۸/۶/۱۵#   در شهر قزوین در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.
🍃🌷🍃
پدرش محمد، بنا و معمار بود و مادرش  خانه دار . تا اول راهنمایی درس خواند. به عنوان #پاسدار وظیفه در #جبهه #حضور داشت.
🍃🌷🍃
ایشان از آنجایی که #علاقه فراوانی به #جبهه و #حضور در کنار #رزمندگان را داشت به بهانه‌ی #خدمت سربازی، #یک سال #زودتر، برای #گذراندن#دوره‌ی آموزشی و به عنوان #پاسدار وظیفه، #عازم #پاوه کردستان شد.
🍃🌷🍃
بالاخره دردشت #ذوالفقاری #آبادان در تاریخ #سوم دی ماه ۱۳۵۹# ایشان بر اثر ت#رکش #خمپاره دشمن از #ناحیه #قفسه سینه مورد اصابت قرار گرفت و به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
همسر#شهید برای تحویل #پیکر ایشان به #منطقه عملیاتی آمد. پیکر#شهید را به تهران آورد و در
#بهشت زهرا (س)🌷 قطعه ۲۴ ردیف ۴۹، شماره ۴۲ به خاک سپرد.
🍃🌷🍃
به روایت از دوستان :

ناگفته‌های زیادی از دوران #دفاع مقدس به خصوص روز‌های #نخست #جنگ وجود دارد که همچون #گنجی در دل #رزمندگان اسلام #پنهان مانده است. در میان #شهدا نیز افرادی هستند که هیچ #نام و نشانی از آنها #نیست. یکی از این #شهدا «محمدعلی حبیب‌الله» است که با وجود اینکه #تحصیلات عالیه خود را در #آمریکا گذرانده بود، همچون دیگر #رزمندگان در مقابل #دشمنان #ایستادگی کرد و به #شهادت رسید که از او #تنها یک #نام در #خیابان آزادی باقی مانده است.
اکنون #ایستگاه متروی #حبیب الله در خیابان #آزادی تهران به نام این #شهید بزرگوار است، ولی تقریبا اکثر مردم از #سرگذشت زندگی این #شهید بزرگوار اطلاعی ندارند.
🍃🌷🍃
سرانجام #شهید دکتر محمد علی حبیب الله هم درتاریخ    ۱۳۵۹/۱۰/۳#  به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍بود رسید.
🍃🌷🍃
#دولتمردان عراق با بودن ایشان #آرامش #نداشتند، #تأسیسات نفتی، #یگان‌های دریایی،‌#پل الاماره و #پالایشگاه کرکوک بارها به دست ایشان مورد #حمله و #تخریب قرار گرفت که تنها #بخشی از #دلاوری هایش بود.
🍃🌷🍃
#تعطیلات نوروز سال ۱۳۶۴# در پیش بود، ایشان در #پایگاه ماند و به زادگاهش نرفت و در پاسخ دوستانش هم که گفتند چرا به دیدن خانواده نمی‌روی؟ گفت: در این شرایط #بحرانی، مردم هر لحظه به #کمک ما #نیاز دارند و #وجدانم اجازه نمی‌دهد که آنان را #تنها بگذارم.
🍃🌷🍃
#یکم فروردین ۱۳۶۴# ایشان  و #ستوان محمدزاده، #شیفت آلرت #پایگاه سوم شکاری همدان بودند، ناگهان صدای آژیر بلند و در #پایگاه اعلام اسکرامبل (حالت آماده باش) داده شد.

با یک #فروند #هواپیمای فانتوم دی با نام رمز «آریو ۳۱» #پرواز کردند؛ در #کردستان در منطقه #سقز با دو #فروند «میگ ۲۳» عراقی و یک #فروند «میگ ۲۵» عراقی درگیر شدند.
🍃🌷🍃
سریع به سمت یکی از #هواپیما گردش کرده و به #پرواز ادامه دادند، در ارتفاع ۳۵#هزار پایی یکی از #میگ های ۲۳ را #آماج قرار دادند که میگ ، پس از برخورد موشک، #نابود شد.
🍃🌷🍃
آن وقت­ها نتوانستم بفهمم که شوهرم واهان ، چقدر از به دنیا آمدن زوریک خوشحال شده ؛ چون تفاوتی در مهر و محبتش به زوریک🥀 و فرزندهای قبلی نمی­دیدم . عمق علاقه ­اش به زوریک را وقتی فهمیدم که بعد از شهادت🥀 او ، سکته کرد و شانزده سال در خانه زمین­گیر شد. 😔

من و چهار خواهرش ، به زوریک🥀 خیلی محبت می­کردیم ؛ خیلی زیاد . تنها پسرخانواده بود و همه جوره هوایش را داشتیم . بچه خیلی درس­خوان و باهوشی بود . در تمام مقاطع تحصیلی­ اش شاگرد اول شده بود.

گفت من هیچوقت از ایران نمی­روم . دوست دارم به #خاک وطنم خدمت کنم و لباس سربازی بپوشم . گفتم مگر من می­گذارم #تنها پسرم به سربازی برود ؛ اما هر طوری بود ؛ #توانست دل من را نرم کند و رضایتم را بگیرد و به خدمت سربازی برود.😔
سال ۵۸ عازم خدمت سربازی شد و سه ماه آموزشی­ اش را در شاهرود گذراند . بعد از سه ماه آموزشی ، زنگ زد که دوره­ ی سربازی­ ام افتاده است ارومیه و قرار است با قطار برویم ارومیه.
💗🌿💐🌸🍃
🌺🌾
🌿🌾
💐
🌸
🍃

#راوی‌همســــر‌
#شهـــــیدمحمدحسین‌دهستانی


🔶روزی که میخواست بره
#جبهه اصلا خبری از رفتن نبود مثل همیشه رفت سر کار منم ناهار درست کردم منتظرش موندم تا بیاد اما دیدم بعداز ظهر شد نیومد بالاخره پیداش شد.

🔶 خیلی عجله داشت بهش گفتم چی شده گفت
#اعزام داریم باید #فوری بریم حتی اینقدر #فوری باید بریم که گفتن با #هواپیما می برنمون گفتم چرا یکدفعه ؟

🔶گفت نیرو کمه باید
#فوری بریم با عجله ساکش بست منم یواش یواش اشک 😭 میریختم بهم گفت هر چی تو کردی و بچه ها وخودت تا من میام.

🔶 بالاخره رفت اون موقع نه تلفنی بود نه امکاناتی که بشه از حال وروزشون خبر داشته باشیم نزدیک
#بیست روز بود که مدام دوستانش برای خبر #شهادتش می آمدن دم در خانه اما بدون اینکه چیزی بگند میرفتند.
مدام میامدند دم در خانه که موضوع
#شهادت #حسین رو بگند ولی وقتی من و با دوبچه قد و نیم قد و یه بچه شیر خواره میدیدند دلشان نمیومد و موضوع رو نگفته برمیگشتند.

🔶 آخه ۳روز
#حسینم تو سردخانه بود و من هنوز خبرنداشتم.

🔶تا یک روز
#برادرشهید اومد گفت: #حسین زنگ زده گفته فردا میاد.

🔶نگو جنازش میخواستن بیارند.

🔶فردای اون روز همه فامیل جمع شده بودن باهم اومدند درخونه در زدن

🔶 من به
#حکیمه دختر بزرگم که‌سه سال بیشتر نداشت.

((🔶آخه حکیمه خیلی بابایی بود.بعد از رفتن و
#شهادت #حسین
#حکیمه خیلی بی تابی میکرد تب میکرد
گریه ها میکرد.اسیرم کرده بود😭))

🔶گفتم
#بابات اومد بدو در خونه رو باز کن.

🔶وقتی رفتم در رو باز کردم به کمک دخترم.

🔶همه مشکی پوش اومده بودن منو ببرن برای دیدن
#حسینم دیدن کسی که دیگه نداشتمش 😭

🔶دیدن کسی که با نبودنش دیگه این دنیا برام
#کوچک #کوچکتر میشد وقتی که چشمم به نگاهشون افتاد پاهام از حس رفت.

🔶دیگه حتی هیچ صدایی نمیشنیدم فقط میدونستم که دیگه هیچ
#پشت و #پناهی ندارم دیگه #عزیزترین کَسَم رفته بود.

🔶من دیگه اونو نداشتم حالا من موندم و سه یادگار سه تا بچه که جز
#پدرشون هیچی از من نمیخواستن از #خدام بود که بگن #همسرت #مجروح شد دوتا دست نداره دوتا پا نداره دوتا چشم نداره اما بودش 😭

🔶اما افسوس افسوس اون برای همیشه من و بچه هاشو
#تنها گذاشته بود.

🔶ولی بی انصافیِ که بگم تنهامون گذاشت.

🔶چون حضور او را همیشه در تمام صحنه های زندگیم
#حس کردم.

🔶وهمیشه تو سختیها کنارِ من و بچه هام بود.


🍃
🌸
💐
🌿🌾
🌺🌾
💗🌿💐🌸🍃