کانال زندگی نامه شهدا

#شهادتش
Канал
Логотип телеграм канала کانال زندگی نامه شهدا
@KHADEMIN_MOLAПродвигать
193
подписчика
15,1 тыс.
фото
2,2 тыс.
видео
385
ссылок
#معرفی_شهیدان #روایتگری هرکــی آرزو✨داشتهـ باشهـ خیلے خدمتـ کنهـ⛑ #شهـــید میشهـ..!🕊 یهـ گوشهـ دلتـ پا👣بده به شهدا ارتبات با مالک @ghbnm345 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَّآلِ مُحَمَّدٍ وَّعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أَعْدَائَهُمْ اَجْمَعِيْن
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺



😭خودم پسرم را به خاک سپردم

💎 «وقتی جنازه را آوردند، سه روز در نهر خیّن در شلمچه مانده بود.

💎سه روز هم در معراج‌الشهدا نگه داشته بودند تا پدرش از جبهه برگردد.

💎یک روز هم طول کشید تا کارهای تشییع و تدفینش انجام شود.

💎یعنی جمعاً 7 روز از #شهادتش می‌گذشت. کاسه سر محمد خالی بود و فقط صورت داشت. توی کاسه خالی سرش، پر بود از پنبه که دندان‌ها و زبانش لابه‌لای پنبه‌ها بود.

💎جنازه را خودم توی قبر گذاشتم و خودم تلقینش را خواندم.

💎 وقتی دستم را از زیر سرش برداشتم، خون تازه دستم را رنگین کرد. دستم را نشان جمعیت دادم و گفتم: ببینید بعد از هفت روز خون تازه از سر #محمدم جاری است. اما گریه نکردم.

💎محکم و استوار همه کارهایش را انجام دادم و آمدم بیرون.

💎بعد هم که دفن شد، روی قبر ایستادم و با استعانت از عمه‌ام حضرت زینب سلام‌الله علیها، سخنرانی کردم.

💎 به این امید که در ساعات آخر عمر ما خانم از ما راضی باشد.»

💎جالب اینجاست که خودش قبل از اعزام آخر به دامادمان گفته بود که این قبر من است و دقیقا در همان نقطه به خاک سپرده شد »


🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺



😔روز آخر ...

💎«وقتی آماده شد که برود، نگاهی به من کرد و گفت: #محمدت را خوب نگاه کن.

💎چیزی نگفتم. نگاهش کردم. از نگاه قاطعم فهمید که اهل گریه و زاری نیستم.

💎رفت و در قاب در خانه قرار گرفت. بلند گفت: دیدار ما به قیامت. #محمدت را نگاه کن! گفتم: برو بچه‌جان! تو را به علی‌اکبر امام حسین علیه‌السلام بخشیدم.

💎رفت و کمی آن‌طرف‌تر ایستاد. باز گفت: رفتم‌ ها! نمی‌خواهی #محمدت را برای بار آخر نگاه کنی؟ داد زدم: برو بچه! تو را به قاسم و علی‌اصغر بخشیدم.

💎قرار نیست وقتی چیزی را دادم، پس‌اش بگیرم. رفت. 21 روز بعد، خبر #شهادتش را آوردند. در حالی که 16 سال و 3 ماه داشت.

🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺


🌸🕊نحوه ی شهادت:

💎#حسن‌آبشناسان در هشتم مهرماه 1364، در حالی که فرماندهی لشکر 23 نوهد(نیروی ویژه هوابرد) و قرارگاه شمال غرب ارتش یعنی بخشی از قرارگاه حمزه سیدالشهدا را به دوش داشت، به هنگام نبرد قادر که با برنامه‌ریزی خودش همراه بود، در منطقه سرسول کلاشین شمال عراق با ترکش توپ شربت شیرین #شهادت را نوشید.🕊🕊🕊

💎#شهادتش، آسمان جبهه را، گلگون و روحیه همسنگرانش را به نشانه پایداری در راه مکتب اسلام، انقلاب و امام(ره)، عاشورایی‌تر ساخت.

💎جنازه #شهید در گلزار #شهیدان بهشت زهرای تهران در آغوش خاک آرام گرفت.


🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ا❤️🌺🌸💕
ا🌺💛🌿🕊
ا🌸🌿🕊
ا🌿🕊
ا💕
ا



♻️وی با بیان اینکه هشت سالی از ازدواجمان میگذشت حلنا بزرگتر می شد و فرزند دوم مان هم  در راه بود، گفت: شش ماهه باردار بودم خبر #شهادت همسرم را آوردند اصلا هیچوقت انتظار #شهید شدنش را نداشتم و حتی به لحظه شنیدن خبر #شهادتش فکر هم نمی کردم.

♻️همسر  #شهیدحمیدرضازمانی با بیان اینکه #شهید  در خواب از مادرش خواسته بود پسرمان  هم نام خودش باشد، افزود:

♻️4  ماه بعد وقتی قرار بود فرزندم به دنیا بیاید مادر #شهیدزمانی در خواب دیده بود که #حمیدرضا با لباس نظامی وارد منزل شده بود، نوزادی که نورانی بوده را به او سپرده و گفته بود "فرزندم را به شما می سپارم مواظبش باشید "

♻️همین خواب باعث شد مادر #شهید اصرار کنند که نام #حمیدرضا را برای فرزندش انتخاب کنیم.

♻️وی با  اشاره  به اینکه  #حمید فرزند دومش را ندید، اظهار داشت:

♻️#حمیدرضا 4 ماه بعد از #شهادت پدرش بدنیا آمد  هربار که اسمش را صدا میزنم احساس می کنم قرار است این #حمیدرضا راه #حمیدرضای #شهیدمدافع‌حرم که پدرش بود را ادامه دهد. 

♻️همسر #شهیدزمانی در پایان با بیان اینکه حلنا هنوز چشم انتظار هدیه پدرش است، عنوان کرد:

♻️ آخرین بار که از منطقه زنگ زد به حلنا گفته بود برایت عروسک می آورم بعد از خبر #شهادتش  خیلی ها برای حلنا عروسک هدیه آوردند اما دخترم هنوز می گوید "من عروسک نمی خوام بابام قول داده وقتی برگرده برام عروسک میاره".


#روحش #شاد و #یادش #گرامی باد.

─┅═ঊঈ🕊🕊🕊ঊঈ═┅─

#بــرای‌شــادی‌روحــش

"#صلوات"

اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّـدٍﷺوآلﷺِمُحَمَّد

💕
🌿🕊
🌸🌿🕊
🌺💛🌿🕊
❤️🌺🌸💕
🔻وقتی #شهیدرشیدپور را به خاک سپردیم دیدم پرچم قرمز بزرگی را روی مزار گذاشتند و گفتند این پرچم گنبد حضرت زینب است و من دیدم که فرستادن صله همچنان ادامه دارد.

🔻فردا که برای زیارت مجدد رفتیم دیدم این بار پرچم سیاهی بر روی مزار است این بار گفتند: این پرچم حرم حضرت رقیه است. با خودم گفتم: ببین چطور با این بزرگان معامله کرده است.

🔻در عین بیقراری آرامش غریبی دارم چون چیزی به جز زیبایی در آن نیست.


🔻من که از او راضی بودم و هستم حتی بعد از #شهادتش امیدوارم خدا هم از او راضی باشد زیرا واقعا کراماتی دارد ولی ترجیح می دهم سکوت کنم تا هم فضیلتش از بین نرود و هم ادامه دار شود.


🔻یکی از دوستان حاجی تعریف می کرد روز تشییع در حالی که زیر تابوت #شهید را گرفته بودم به یکباره از دلم گذشت ای کاش کسی پیدا می شد و مرا روز عرفه به کربلا می برد، مگر نمی گویند #شهیدان زنده اند در همین فکر بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد و یک نفر گفت کاروان برای عرفه عازم کربلاست و یک نفر جا دارد.

🔻گفتم اسم کاروان چیست؟ گفتند: «باب المراد» و تعجب کردم که به سرعت حاجتم را داد.
دوست داشتم این شعر حمید رضا برقعی را بخوانم:
 

🔸باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
🔸مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
🔸دشمن از وادی قرآن و نماز آمده است
🔸لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده است
🔸هان! بترسید که دریا به خروش آمده است
🔸خون این طایفه این بار به جوش آمده است
🔸صبر کن! سنگ که سجّیل شود می فهمید
🔸آسمان غرق ابابیل شود می فهمید
پاسخت می دهد این طایفه با خون اینک
ذوالفقاری ز نیام آمده بیرون اینک
🔸هان! بترسید که این لشکر بسم الله است
🔸هان! بترسید که طوفان طبس در راه است

🔸پاسخ آینه ها بی تو دمادم سنگ است
یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است
🔸بانگ هیهات حسینی است رسیده است از راه
🔸هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله
هر وقت دلم برای #مصطفی تنگ می شود این شعر را می خوانم و دلم محکم می شود که همسرم جزو لشکر بسم الله است.


🔻غبطه ای در مورد #شهدا و به ویژه آقا #مصطفی در وجودم هست این است که اینها ره صد ساله را در یک جهش میان بر یک شبه با #شهادت طی کردند.
🔻مشکلاتی پیش آمد که اجازه نمی دادند #مصطفی را در قطعه #شهدای مدافع حرم بگذاریم چون حاجی جانباز که شده بود دنبال جمع آوری مدارک نرفت به همین خاطر بعد از #شهادتش مدارک کاملی در رابطه با جانبازی ایشان وجود نداشت و اثبات #شهادت ایشان دشوار شد و برادرش هم مدام می گفت: #مصطفی کار را برای ما دشوار کرد! به همین دلیل قبول نمی کردند ایشان را در قطعه مدافعان حرم به خاک بسپارند تا بالاخره با پیگیری هایی که صورت گرفت مشکلات مرتفع شد.


🔻من با #مصطفی رشد کردم و به بسیاری از حقایق ایمان آوردم ایشان هم در زندگی و هم در مرگش بهترین معلم برای من بود.

🔻با اینکه مصیبت فقدان حاجی برایم بسیار دردناک است اما در یک بهت و حیرت نیز قرار دارم که چه ایمانی و آرمانی است که اینان را از همه متعلقات و زیباترین چیزهایی که دارند و در سال های عمر خود آنها را پس انداز کرده اند و یا زحماتی برای آنها کشیده اند اعم از زن وبچه و زندگی و... رها می کنند و به جهاد می برد.

🔻وقتی به مصیبت خودم فکر می کنم حقیقتا در برابر مصیبتی که به عقیله بنی هاشم وارد شد پر کاهی در برابر انباری از کاه است.

🔻زنی در بیابان تک و تنها سر 18 جوان خود را بر سر نیزه می بیند و همین مصائب است که به من آرامش می دهد و به ایشان توسل می کنم.

🔻 وقتی مصطفی به #شهادت رسید همه ما را تکریم کردند و ما را در آغوش کشیدند و بچه ها را نوازش کردند، اما وقتی فکر می کنم که روز عاشورا چه بر سر زینب(س) آمد با آن همه مصیبت سنگ بارانش کردند من از روی حضرت خجالت می کشم.
🔻می گفت: جنگی که ما در سوریه داریم به مراتب سخت تر از جنگ تحمیلی است؛ این ها خوارج مدرن هستند.

🔻از لحاظ تفکر همان خوارج هستند ولی به سلاح های مدرن و پیشرفته مجهز شده اند. در نبرد «غوطه شرقی» که فرمانده اطلاعات مقر بود وقتی تماس می گرفت می گفت: باید بیایید ببینید که اینجا چه خبر است، جنگ به صورت زیر زمینی بود و تکفیری ها مثل موریانه به زیر زمین خزیده بودند و روی زمین هیچ خبری نبود و آقا #مصطفی در این شرایط دشوار برای شناسایی به دل دشمن زده بود و اولین کسی که به شکل پیاده برای شناسایی رفته و مبدع این روش شد ایشان بود.

🔻 #مصطفی و همه #شهدای مدافع حرم حیرت همگان را در طول تاریخ برانگیخته می کنند.


🔻هر روز تماس تصویری با ما برقرار می کرد. لحظه به لحظه حضورش در سوریه را ثبت کرده است.

🔻اواخر بهمن بود که دیگر تماس نمی گرفت. البته قبلش گفته بود که عملیات داریم؛ اما گویا آخرین شناسایی که رفته بود خمپاره شصت کنارش زدند و سمت راست بدنش کاملا سوخته بود. البته من بعدا فیلم زخمی شدنش را دیدم وقتی روی برانکارد غرق به خون بود بیشتر شبیه #شهید بود تا زخمی؛ در همان فیلم هم وقتی به او می گویند چشمهایت پر خون است در همان حال می گوید: ما آمده ایم که سر دهیم دست و پا و چشم چه به دردمان می خورد.


🔻وقتی مجروح شد و برگشت در این هشت ماهی که تا #شهادتش بود گاهی روی تخت کنارش می نشستم و می گفتم: با خودت چه کردی؟ می گفت: چه می گویی؟ من برات #شهادت را از دست بی بی گرفتم.

🔻چون در خواب دیده بود. شب میلاد حضرت زینب (س) تماس گرفت و گفت: می روم حرم و زنگ می زنم هر حاجتی داری از خدا بخواه، وقتی به حرم می رسد درب های حرم را بسته بودند با کلی خواهش و تمنا از متولی می خواهد که در را باز کند تا او و دوستانش زیارت کنند.

🔻 #مصطفی می گفت: من و دو دوستم و مرد سوری و ضریح حضرت زینب (س) تنها و بی واسطه بودیم و من هم از فرصت استفاده و با بی بی راز و نیاز کردم ولی نگفت که از ایشان چه خواسته است.
🔻سوریه رفتن #مصطفی هم برای کمک به افراد نیازمند بود.

🔻دی ماه وهوا هم آنجا خیلی سرد بود در تماس تصویری که می گرفت می دیدیم که چندین لباس ضخیم روی هم پوشیده ولی می گفت امروز رفتم تمام سوخت مقر را جمع کردم و برای کمک به فلان منطقه بردیم. رزمنده ها می گفتند حاجی هوا خیلی سرد است یخ می زنیم.

🔻حاجی می گفت: شما مردید و برای جنگ آمده اید؛ تحمل کنید! این مردم نیازمندند خانواده هایی هستند که بچه کوچک و زن و افراد پیر دارند. ظاهرا پیرزنی را دیده بود که پشته ای از چوب های نازک بر دوش داشت، می گفت: مطمئن بودم برای جمع کردن این پشته چند ساعت وقت صرف شده اما این چوب ها به سرعت می سوزند و گرمایی به خانه این پیرزن هم نمی دهند به همین خاطر خیلی غمگین شده بود. همرزم های #مصطفی هم بعد از #شهادتش تعریف کردند که او وجوهی که برای خورد وخوراک و مخارج روزانه در سوریه به او می دادند را جمع می کرد و #شهدای هفته را شناسایی می کرد و به منازل #شهدای سوری می رفت و برای فرزندانشان اسباب بازی و ارزاق می خرید.


🔻در هر شرایطی یاری و کمک در زندگیش جاری بود. بعد از #شهادتش از روی بنرهای تسلیتی که درب منزل زده شد متوجه شدیم که حاجی با چه موسسات خیریه ای همکاری داشته است.

🔻آقا #مصطفی واقعا آدم خاصی بود؛ آن وقت رسانه های مسمومی مثل بی بی سی می گویند این افراد برای پول و یا گرفتن یک سری امکانات به سوریه می روند.


🔻در مورد هدف ایشان از رفتن به سوریه باید حتما صحبت کرد؛ زیرا هدف باعث می شود که انسان انتخاب درستی داشته باشد و ایشان زندگی و هم مرگ هدفمندی داشت. ما زمان مرگ خود را نمی توانیم تعیین کنیم اما چگونه مردن را می توانیم و #مصطفی #شهادت را انتخاب کرد.

🔻 #شهادت آرزوی او بود و روزی نبود که این کلام را بر زبان نیاورد که «من اگر #شهید نشوم از غصه می میرم.»
🔻آقا #مصطفی خصیصه های خاصی داشت که در زندگی مشترک متوجه آنها شدم البته بسیاری جنبه های شخصیتی نهفته هم داشت که بعد از #شهادتش نمود پیدا کرد.


🔻 اصلا فردی مادی نبود؛ گاهی وقت ها که از او می خواستم برای تنوع در زندگی و به خاطر روحیه من و بچه ها چیزی خریداری و تغییری در خانه ایجاد کنیم اصلا از این موضوع استقبال نمی کرد. جذبه های دنیا برایش بی ارزش بود و این شعار نیست چون در همه احوالاتش نمود داشت و هر چیزی که در خانه خریداری می شد بر عهده من بود و در این امورات دخالتی نمی کرد.

🔻دستگیری از دیگران و توجه به دیگران از دیگر ویژگی های بارز اخلاقی ایشان بود به طوری که حتی به فروشنده سر کوچه هم توجه داشت. به قدری ظرافت فکری داشت که گاهی اوقات متحیر می شدم که این مرد به چه چیزهایی فکر می کند و توجه دارد که ما از آن غافلیم.


🔻آقایی سر نبش کوچه ما بساط میوه فروشی داشت آقا #مصطفی هر روز بی هیچ نیازی در منزل از ایشان خرید می کرد. صبح بیدار می شدم می دیدم که کلی میوه و سبزی روی میز آشپزخانه است.

🔻 می گفتم: آقا #مصطفی ما چیزی در منزل نیاز نداشتیم، او می گفت: ما نیاز نداریم ولی او نیاز دارد. حوالی آبان و آذر سال گذشته بود. برای شب یلدا یک دور همی ترتیب داد و همه خانواده و خواهر و برادرها را جمع کرد و دید و دوم دی به تهران و سپس به سوریه اعزام شد.
#شهيدی که مدافع حرم بودن را به داشتنِ پست در فرمانداری ترجيح داد...

شب گذشته در اواخر شب فرصتی پيش آمد که دقايقی خصوصی پای درد دلهای پدر
#شه‍يد #حميدرضا_باب‌_الخانی بنشينم و اسرار #شهيد را از زبان معلمی عزيز و صبور بشنوم،
ايشان گفتند حميد در سن ۲۵ سالگی موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته عمران شدند،
و روزی تصمیم گرفتند در فرمانداری استخدام بشوند،
مدتی طول کشيد که مدارک مورد نياز را فراهم کردند و رزومه کاری ارائه دادند و بخاطر اينکه دانشجوی ممتاز و محقق و پژوهشگر بودند شرايط استخدام ايشان فراهم شده بود،
ايشان بخاطر دوستی با پسر آقای دکتر شريعتی در اين زمينه مشورت مي‌کنند،
آقای دکتر با اشاره به شرایط موجود استانداری و وجود باند و باند بازی و برخی موارد ديگر و با شناخت از روحيات
#شهيد به او مي‌گويند اگر میخواهی نون حلال سر سفره خانواده‌ات ببری برو در سپاه استخدام بشو،
که اين اتفاق هم می‌افته،
و پس از اين کار ايشون بصورت داوطلب عضو سپاه قدس و مدافع حرم ميشوند،
پدرش فرمودند ايشان تا لحظه
#شهادت بيش از دو سال در سوريه فعالیت داشت و از ما خواسته بود اين موضوع را از فاميل مخفی کنيم که مبادا نگران شوند،
تقريباً هر شش ماه دو هفته به مرخصی می آمد،
برج ۵ امسال يک واحد سازمانی در شهر حلب در اختيار ايشان قرار مي‌دهند و همسر ايشان هم به سوريه منتقل می‌شود.
اخيراً هر چه خانواده از آنها می‌خواهند يه مدتی به ايران بيايند
#شهيد عزيز به پدر می‌گويد شرائط سختی پيش آمده و حجم کارش خيلی زياده و مقدمات سفر پدر و مادر خودش و خانمش را جهت سفر به سوريه فراهم ميکنه،
در تاريخ ۱۰/۱۰ امسال آنها به سوريه سفر ميکنند که مدتی کنار فرزندانشان باشند، پدرش با حسرت ميگفت چه ديداری حميد صبح زود از منزل خارج می‌شد و شبها با جسمی بی‌جان و خاک آلود و لباسهائی غرق در گل‌ و لای به خانه بر می‌گشت،
چون فقط سه‌شنبه ها پرواز به ايران وجود داشت بعد يک هفته تصميم به باز گشت گرفتيم اما حميد مانع شد و گفت خواهش می‌کنم يک هفته دیگر اينجا بمانيد، ما هم قبول کرديم.
هرگز در اين سالها به من از مسئوليتش نگفت فقط می‌گفت من روزها ميرم قرارگاه،
در سوريه از يکی از رزمندگان تيپ فاطميون خواهش کردم بگه پسر من اينجا چکار ميکنه،
او گفت پسر شما فرمانده اطلاعات_عملیات يکی از مناطق و مسئول آموزش رزمنده های سوری در زمينه های مختلف از جمله کار با دوربينهای جی آی اس و غيره هست، تازه اينجا بود که فهميدم بايد چشم انتظار
#شهادتش باشم.
وقتی از حميد پرسيدم که چند سال تو اينجا هستی بهتر نيست برگردی ايران و اونجا خدمت کنی،
به من گفت پدرجان من سالها درس خواندم، در سپاه آموزش‌های مختلفی ديدم، به زبان عربی مسلط شده‌ام که حالا ازش اينجا استفاده کنم،
من اگر به ايران بيايم خيلی از توانائی‌های من اونجا کارائی نداره مضاف بر اينکه توی ايران خيلی‌ها هستند که جای من رو پر کنند ولی اينجا هر کسی نمياد و نميتونه کار کنه،
من نميتونم بيام ايران و صبح برم سر کار و ساعت ۲ بيام خونه،
من نميتونم فرياد و ضجه و کشتار اين مردم مظلوم را ببينم و بشنوم و بيام ايران راحت بخوابم.
پدرش گفت وقتی اين صحبت‌ها  را شنيدم فهميدم تصميمش را گرفته و با وجود نگرانی شديدی که وجودم را فرا گرفت او را به خدا سپردم،
ايشان در آخر از خداوند طلب کردند که لياقت خانواده
#شهيد بودن را به ایشان عطا کند و اين #شهيد عزيز را از ایشان بپذيرد....
#سیره_شهید

جاذبه مرتضی خیلی زیاد بود. از پیرمردهشتاد ساله تا بچه کوچک، همه را #جذب خودش می کرد. با همه #رفیق بود.

بعد از #شهادتش کسانی آمدند به خانه ما و از کارهای مرتضی گفتند که باورش برایمان سخت است. نمیشناختمشان.

می گفتند که شما نمی دانید مرتضی برای ما چه کار کرده مرتضی بچه ما را از #انحراف نجات داد. میگفتند مرتضی فقط مال شما نبوده، مرتضی برای همه ما بوده.»

🌹 #شهید_مرتضی_کریمی

#سالروزشهادت...🌺🌸🌺

┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
#سیره_شهید

جاذبه مرتضی خیلی زیاد بود. از پیرمردهشتاد ساله تا بچه کوچک، همه را #جذب خودش می کرد. با همه #رفیق بود.

بعد از #شهادتش کسانی آمدند به خانه ما و از کارهای مرتضی گفتند که باورش برایمان سخت است. نمیشناختمشان.

می گفتند که شما نمی دانید مرتضی برای ما چه کار کرده مرتضی بچه ما را از #انحراف نجات داد. میگفتند مرتضی فقط مال شما نبوده، مرتضی برای همه ما بوده.»

💢خـــواب

چند روز پيش يكي از دوستان خواب شهيد مرتضي رو ميبينه
ميگفت شهيد مرادي رو ديدم از حال مرتضي پرسيدم گفت مرتضي رو ما هم هفته ايي يك بار ميبينيم پرسيدم چرا ؟
گفت چنان مقامي بهش دادن از ما بالاتره سرش خيلي شلوغه
اي مرتضي جان دلم برات تنگ شده داداشم
داداش مرتضی هم دلها تنگته

#شهید_مرتضی_کریمی 🌷
راوے : دوست شهید

🌹 #شهیدجاویدالاثرمرتضی‌کریمی

🕊سالروزولادت: ۱۳۶۰/۱۰/۲۵
🕊سالروزشهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱

🕊#سالروزشهادت.......🕊🌹

┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
Forwarded from انصارالمهدی
🍃بند دلم پاره شد و عکس های سنجاق شده به آن می رقصند و از مقابل چشمانم رد می شوند. عکس #فاطمه با پدرش، همان روزها که تنها فرزند خانواده بود و به قول #آقامهدی، مادرِ بابا بود. آنقدر محبت این دختر در دل پدر ریشه زده بود که مرهم #دلتنگی های پدر برای مادرش بود.

🍃صدای ترک های #دلم را می شنوم و این بار عکس #زهرا و پدر به من لبخند می زند. پرنسس بابا بود و عاشق پدر؛ اینکه #دخترها_بابایی‌اند را همه می دانند. زهرا هم با دستهای کوچکش برای آرزوی پدر دعا می کرد. اشک هایم سرازیر میشوند و چشمان تارشده از #اشکم، به عکس #محمدجواد و آقا مهدی روشن می شود همان لحظه وداع، محمد جواد در خواب بود، پدر با یک بوسه و یک نوازش که هنوز گرمایش بر تن پسر مانده، از او دل کند.

🍃اشک هایم از هم سبقت گرفته اند اما عکس #همسر_شهید، قصه جدیدی است. نذر کرده بود این بار خودش همسرش را راهی دفاع از حرم #حضرت_زینب کند. رفت پیش فرمانده و خواهش کرد که همسرش بازهم راهی شود. نشست و تمام لحظه های باقی مانده از حضور همسرش را نظاره کرد و بخاطرش سپرد. عکس هایی که شریک زندگی اش آماده می کرد برای #شهادتش، وصیت نامه ای که برای روز های نبودنش می نوشت. در ظاهر می خندید اما خدا می داند که در دلش چه می گذشت. اشک هایش این بار به دادش رسیدند.

🍃بدرقه کرد #همسرش و به یک چشم بر هم زدنی خود را در #معراج دید، در بالای سر پدر بچه هایش. فاطمه پنج ساله به چهره بابا نگاه می کرد و گریه می کرد. زهرای سه ساله چقدر شبیه #سه‌ساله_ارباب شده بود و سر بابا را نوازش می کرد. و اگر محمد جواد لب می گشود و بابا می گفت چه میشد. نسیمی می وزد و این بار آخرین عکس را می بینم. دل داغدار فاطمه و زهرا با سنگ سرد #مزار مرهم می یابد. همسر شهید درد و دل می کند با شهیدش از روزی که محمد جواد تب کرده بود و در خواب فقط سراغ #پدر را می گرفت....

#شهادتت_مبارک آقا مهدی، به حرمت نازدانه هایت دعایمان کن🤲

🌸به مناسبت سالروزشهادت
#شهیدمهدی_قره_محمدی

📅تاریخ تولد : ٢٨ شهریور ۱٣۵٨
📅تاریخ شهادت : ٢۱ آذر ۱٣٩۶
🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه
☀️🕊🌸🍃
🕊🌸💦
🌸💦

🍃



♻️#داود به مسئله امر به معروف و نهی از منکر با همه توان خود وارد عمل می شد در زمان ریاست جمهوری بنی صدر وقتی او با هواپیمای اختصاصی به گیلان سفر کرده بود مقرر شده بود #شهیدحق‌وردیان به همراه تنی چند از پاسداران حفاظت از بنی صدر و هیئت همراه را بر عهده بگیرند و لذا #شهیدحق‌وردیان وقتی وارد فرودگاه رشت شد و در کنار هواپیمای حامل رئیس جمهور زن بد حجاب (مهمان دار هواپیما)را می بیند شدیداً معترض می شود و به فرماندهی وقت سپاه اعلام می نماید تا وضعیت حجاب آن زن مناسب نشود مسئولیت امنیت بنی صدر را تقبل نخواهد کرد فلذا آن زن پوشش مناسب می گیرد .

♻️ با نا امن شدن مناطق کردستان و پاوه توسط گروهکهای وابسته به استکبار جهانی مدتی در آنجا به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت نمود و از ناحیه ستون فقرات و چشم و دست مجروح گردید .

♻️#شهیدحق‌وردیان در اسفند ماه سال 60 در کمال سادگی بر سر سفره عقد نشست و با دختری مومنه و پاسدار، زندگی مشترکش را آغاز نمود و حاصل دو ماه از زندگی مشترک او دختری است که امروز به لطف خدا از مباهات علمی و فرهنگی کشور می باشد .

♻️#شهید بزرگوار #داودحق‌وردیان پس از دو ماه ازدواج، مجدد راهی جبهه های جنوب گردید و در مصاف با دشمنان میهن اسلامی شجاعانه نبرد نمود و در تاریخ 9/2/1361 یعنی ده روز قبل از #شهادت خود طی تماس تلفنی که با مادر و همسر مکرمه اش داشت پس از شنیدن مژده مادر مبنی بر عطیه الهی خداوند به آنها خطاب به مادر می گوید :« اما من مژده بزرگتری برای شما دارم که ده روز دیگر موعد آن فرا می رسد » تاریخ #شهادتش را به خانواده اش اعلام نمود و سر انجام در روز یکشنبه 19/ 2/ 1361 در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله دشمن بعثی از ناحیه دست چپ و پشت مجروح و در عنفوان جوانی ندای حق را لبیک گفت و به عرشیان پیوست .

♻️پیکر مطهر #شهیدحق‌وردیان پس از تشیع باشکوه امت حزب الله رشت در گلزار شهدای رشت ماوا گرفت .


‌‌‌ـ🍃
ـ︴
ـ🌸💦
ـ🕊🌸💦
ـ☀️🕊🌸🍃
🕊🥀🕊

#خاطرات_شهدا

#شهدا_و_حضرت_زهرا_سلام الله علیها

#سردار_شهید
#احمد_کریمی
#امضای_شهادت
برای
#شهید شدن
به هر دری زده بود؛
امّا
#شهادت قسمتش نمی‌شد.
حتّی به هوای
#شهادت
ازدواج کرد
ولی فایده نداشت.
بعد از عملیات کربلای چهار
حال و روز خوبی نداشت.
شب عملیات کربلای پنج
با
#شهادت حضرت فاطمه (سلام‌اللَّه‌علیها)
مصادف شده بود.
حاجی توی سنگر فرماندهی نشسته بود.
در آن اوضاع و احوال
که همه در تب و تاب عملیات بودند
سراغ مدّاح را گرفت.
راضی اش کرده بود
تا برایش روضه حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بخواند.
مدّاح می‌خواند
و حاجی گریه می‌کرد:

وقتی که باغ می سوخت صیّاد بی مروّت
مرغ شکسته پر را در آشیانه می‌زد
گردیده بود قنفذ همدست با مغیره
او با غلاف شمشیر این تازیانه می‌زد

همان شب
بی بی
#شهادتش را امضا کرد.
صبح عملیات
که برای سرکشی خط آمده بود،
خمپاره‌ای کنارش خورد...
فقط دو تا ساق پایش سالم ماند...
راوی :
#همرزم_شهید

🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹

💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐

🌹اینجا معبر شهداست
#همسر شهید عشریه از آرزوی شهادت همسرش چنین #روایت می‌کند:

در دفترچه خاطراتش در منطقه نوشته است که #هرشب روضه یکی از اهل بیت (ع) را می‌خواند و دعای شهادت می‌کند، اما ناراحت بود که شهادت نصیبش نمی‌شود. مثلا نوشته بود امشب (شب دوم) هم گذشت و من هنوز شهید نشده‌ام.

# شب‌سوم و #شب‌چهارم و ... به همین منوال هر شب را روایت کرده بود. تا اینکه در روز

#سی‌وپنجم به شهادت رسید. در روز عملیات آزادسازی تپه العیس در جنوب حلب بود که به شهادت رسید.

عملیات به #کمین خورده بود. چند گروه با نیرو‌ها رفته بودند. اما گروه آن‌ها بیشترشان #مجروح شدند که شهید ابراهیم هم در این گروه به شهادت رسید. کمین باعث شده بود که تیر بخورد.

فیلم پس از #شهادتش را هم بچه‌های نجبا گرفته بودند، ولی چون نیرو‌های #تکفیری داشتند به محل می‌رسیدند، دیگر فرصت نداشتند که پیکر را به عقب بیاورند.
🌹
⭐️
🌹
⭐️🍃
🌹شهادت را می‌خواستم اما تیر خوردم

🔰#علی صرفا برای #شهادت به سوریه نرفته بود. دفعه اول که آمد گفت: من #شهادت را از #حضرت‌زینب(س) می خواستم اما تیر خوردم، دفعه دوم پرسیدم هنوز هم می خواهی #شهید شوی؟ حرفی نزد.

🔰 گفتم: #شهید هم شوی من خوشحال می شم و بعد از #شهادتش خوشحالم که کسی به خاطر مرگ طبیعی #علی به من تسلیت نمی گوید و او طوری رفته که حالا همه به من تبریک می گویند.


🌹پدر شهید

🔰در روز پنج شنبه مورخ ۱۳۹۵/۲/۱۶ با ما تماس گرفتن و خبر سلامتی را دادن ومن به شوخی گفتم که خیلی نامرد هستین شما دوبار حرم حضرت زینب و حضرت رقیه(ص) را زیارت کردین ولی ما هنوز یکبار زیارت نکردیم .

🔰وبا خانواده صحبت کردن ودر شب جمعه خبر از طریق شبکه مجازی که خیلی در منطقه خانطومان درگیری است بعد ازچند دقیقه یکی از تصاویر مجروحیت او را دیدیم ولی باورنکردنی نبود که در روز جمعه دوباره تصاویر دیگری گذاشتن وبعد از تماس با سپاه ساری خبر دادن که درگیری است وروز شنبه دیگر قطعی شد #شهادت #علی و چند تن از نیروهای استان مازندران

🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🌟🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹گفتم شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود

🔰از اوضاع سوریه با خبر بودم اما نمی دانستم که می خواهد برود.

🔰#علی عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید معمولا می گذاشت نزدیک رفتن خبر می داد.

🔰خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود و وقتی اینها را به خودش هم گفتم خیلی خوشحال شد.

🔰دفعه اول که رفت زخمی شد، تا زمانی که برگشت تهران نمی دانستم. وقتی آمد خبر دادند رفتیم بیمارستان. حالش خوب بود.

🔰 #علی واقعا خیلی #شجاع بود و تازه بعد از #شهادتش دارم او را می شناسم.

🔰دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم اما بعد دلم را گذاشتم پیش #حضرت‌زینب(س) و گفتم برو. گفت: خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.

🔰همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم. قرار نبود همه را ببرند اما چون نیرو لازم شد کل گردان را بردند. 

🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🌟🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
همچنین جلسات پیگیر و مستمری که این مؤسسه هر هفته سه شنبه‌ ها برگزار می کردند « سه‌ شنبه‌ های مهدوی » بود که پسرم به اتفاق همکارانش در قالب آن سعی در #فرهنگ سازی بر اساس مبانی فرهنگ #انتظار حضرت حجت (عج)♡ داشتند.

همیشه به من می‌ گفت ما باید این کار را انجام بدهیم و نباید #موضوع مهدویت را محدود به مکانی همچون مسجد جمکران کنیم که تنها عده ی خاصی می‌توانند با حضور در آنجا به ساحت حضرت حجت (عج)♡ عرض ارادت داشته باشند.

پسر #شهیدم در روز آخر قبل از رفتن به اردوی جهادی به من گفت که بابا این سفر برای من و شما خیر و برکت فراوان خواهد داشت. آن زمان متوجه منظور او نشدم اما اکنون به حرف او بیش از پیش واقف شدم.😔

واقعاً خیرات و برکات #شهادتش را در این چند روز شاهد هستم با پیام‌ هایی که برای من از سوی دوستان و همکارانش ارسال می‌ شود و تلفن‌ هایی که از جاهای دور و نزدیک زده می‌ شود و دیدارهایی که دوستان با ما دارند.

تازه متوجه شدم که #پسرم در این مدت چه خدمت بزرگی به هموطنان خود داشته است و توانسته با این اقدام #جهادی خود الگو سازی خوبی در زمینه ی فعالیت‌ های خودجوش به منظور خدمت‌ رسانی به همنوعان داشته باشد.
قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌ زد و بغض سنگینی خفه‌ ام می‌کرد. دلم آشوب بود.😔 از همان لحظه دلتنگی‌ ام شروع شد ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران نشه و حتی اشکی برای رفتنش نریزم که مبادا دلش بلرزه.😔

روزهای اول هر روز چند بار تماس می‌گرفت و از #حرم حضرت زینب (س) و #غربت آنجا برایم حرف می‌ زد و می‌گفت کاش در کنارش بودم و#غربت آنجا را می‌ دیدم.😭

اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماس‌ ها کم شد و نگرانی و دلتنگی من بیشتر تا اینکه آخرین باری که تماس گرفت ٨ فروردین‌ ماه ٩۶ بود ساعت حدودا ٣ بعد از ظهر
گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته و باید دوباره به خط بروند و قرار شد لحظه ی آخر دوباره تماس بگیره و حدود یک ربع بعد دوباره زنگ زد.

آخرین جملاتی که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم مراقب خودت باش یه #یدالله که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت : نگران نباش ، من هر لحظه بیادتم ... 😔

بعد از این تماس تا روز #شهادتش تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم . ظهر روز ١٢ فروردین‌ ماه این حالت به اوج خود رسید و من نتونستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم.
Ещё