#مهماننوازیپسازشهادت 🔻«حاج موسی» هنوز حرف های مادر را در ذهن خود مرور می کند.
🔻نمی داند چه سرّی در این کلمات مادر نهفته است؟
🔻صدای زنگ افکارش را به هم می ریزد.
🔻تپش های قلبش را حس می کند.
آرام به سمت در می رود ، با لبخندی بر لب و دلی که انگار می داند چه کسی پشت در ایستاده است.
در باز می شود.
یکی از بچه های سپاه پشت در ایستاده است.
🔻«حاج موسی» سلام می کند و خوشحال او را درآغوش می گیرد.
🔻- «بفرمایید. خیر است، ان شاء الله »
- هرهفته سپاه با خانواده یک
#شهید دیدار دارد . ان شاء الله امشب . . .
🔻هنوز کلام مهمان منعقد نشده است که صدای گریه «حاج موسی» فضا را پر می کند.
- امروز منتظرتان بودیم.
- چطور ؟ ما که تازه به شما خبر داده ایم؟ از کجا می دانستید؟
🔻و مسیری را که «حاج موسی» نشان می دهد به گوشه ای از اتاق که مادرش نشسته است، ختم می شود.
🔻و از اینجا به بعد مادر
#شهید«حبیبقصاببلنده(وحیدنیا)» است که تعریف می کند.
🔻دیشب خواب
#حبیب را دیدم.
گفت : «مادر خانه را تمیز کن . گردگیری کن»
گفتم:«
#حبیب! مادر! خانه تمیزاست»
گفت:«تمیزتر کن»
گفتم:« مادر جان خیر است. چرا این حرف ها را می زنی؟»
و
#حبیب گفت «مادر دوستان و همرزمانم می خواهند به دیدارتان بیایند»
خوش آمدید. بفرمایید مادر. قدمتان به روی چشم.
حاج موسی ، مهمان و شاید در و دیوار . . . اختیار بغضشان را ندارند.