🔶روزی که میخواست بره #جبهه اصلا خبری از رفتن نبود مثل همیشه رفت سر کار منم ناهار درست کردم منتظرش موندم تا بیاد اما دیدم بعداز ظهر شد نیومد بالاخره پیداش شد.
🔶 خیلی عجله داشت بهش گفتم چی شده گفت #اعزام داریم باید #فوری بریم حتی اینقدر #فوری باید بریم که گفتن با #هواپیما می برنمون گفتم چرا یکدفعه ؟
🔶گفت نیرو کمه باید #فوری بریم با عجله ساکش بست منم یواش یواش اشک 😭 میریختم بهم گفت هر چی تو کردی و بچه ها وخودت تا من میام.
🔶 بالاخره رفت اون موقع نه تلفنی بود نه امکاناتی که بشه از حال وروزشون خبر داشته باشیم نزدیک #بیست روز بود که مدام دوستانش برای خبر #شهادتش می آمدن دم در خانه اما بدون اینکه چیزی بگند میرفتند. مدام میامدند دم در خانه که موضوع #شهادت#حسین رو بگند ولی وقتی من و با دوبچه قد و نیم قد و یه بچه شیر خواره میدیدند دلشان نمیومد و موضوع رو نگفته برمیگشتند.
🔶 آخه ۳روز #حسینم تو سردخانه بود و من هنوز خبرنداشتم.
🔶تا یک روز #برادرشهید اومد گفت: #حسین زنگ زده گفته فردا میاد.
🔶نگو جنازش میخواستن بیارند.
🔶فردای اون روز همه فامیل جمع شده بودن باهم اومدند درخونه در زدن
🔶همه مشکی پوش اومده بودن منو ببرن برای دیدن #حسینم دیدن کسی که دیگه نداشتمش 😭
🔶دیدن کسی که با نبودنش دیگه این دنیا برام #کوچک#کوچکتر میشد وقتی که چشمم به نگاهشون افتاد پاهام از حس رفت.
🔶دیگه حتی هیچ صدایی نمیشنیدم فقط میدونستم که دیگه هیچ #پشت و #پناهی ندارم دیگه #عزیزترین کَسَم رفته بود.
🔶من دیگه اونو نداشتم حالا من موندم و سه یادگار سه تا بچه که جز #پدرشون هیچی از من نمیخواستن از #خدام بود که بگن #همسرت#مجروح شد دوتا دست نداره دوتا پا نداره دوتا چشم نداره اما بودش 😭
🔶اما افسوس افسوس اون برای همیشه من و بچه هاشو #تنها گذاشته بود.
🔶ولی بی انصافیِ که بگم تنهامون گذاشت.
🔶چون حضور او را همیشه در تمام صحنه های زندگیم #حس کردم.