مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#احترام
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸

ســـرباز
قسمت سه


افشین با پوزخند گفت:
_آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از...

دختر سیلی محکمی به افشین زد.
همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد.
دختر گفت:
+چادری که سر منه #حرمت داره.به #احترام چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی.

سریع از کنارش رد شد.
افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت:
-خانم نادری،شما بفرمایید.

اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت.
اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت:

-افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم.

افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت:

-رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم.

بعد بلند خندید.
درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود.
هر دو سوار ماشین افشین شدن.
تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن.
به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن.

افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود.
یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود.
پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود.
افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن.

وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت:

-چرا اینکارو کردی؟

پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟

-تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!!

پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
-حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن.

-اگه نکنم؟

-با من طرفی.!!

وسایلش رو برداشت و رفت.
افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود.

بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه.
فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد.
گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره.
پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله.

فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد.
-خانم نادری

فاطمه ایستاد.
پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت:
-میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم.

-بفرمایید.

-..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید.

فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت.



بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»

🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تلنگر⚠️

🔸انعکاس چیزی باش که

میخواهی
در دیگران ببینی.

🌱اگر محبت میخواهی؛ #محبت

بورز
اگر صداقت میخواهی؛ #راستگو

باش
🌿واگراحترام میخواهی ؛ #احترام

بگذار

🍀🍃🍃🍀🍀
#هرچی_تو_بخوای

قسمت نود و سوم


مادر وحید گفت:
_اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم و گفتم:
_خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده.
مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت:
_منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.
بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم:
_..نه.
همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت:
_چرا؟!
به پدر وحید گفتم:
_من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.
وحید گفت:
_آقاجون چطوره؟

همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد.
جدی گفت:
_هر چی خودت دوست داری بگو.
رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم:
_از من ناراحت نباشین.
بامهربونی گفت:
_نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.

از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم.
وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت:
_تو رانندگی کن.
لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم.
منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم:
_رسیدیم.
وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت:
_چه زود رسیدیم؟!
-نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.

خندید.گفتم:
_اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...وحید
-جانم
-خداحافظ
پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت.

من سعی میکردم همیشه #بامحبت و #احترام با وحید رفتار کنم....☝️
بخاطر #سادات_بودنش احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با #صدای_بلند باهاش صحبت نمیکردم.


شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد...
وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن...
وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.

روی تخت نشسته بودیم...
من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن.
کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی و رضوان هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.☝️
ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.
من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم #بااحترام برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از #حجب و #حیای وحید خیلی خوشم میومد.
محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت:

_از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟
وحید لبخند زد و گفت:
_آره.
محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت:
_اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.
وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
گفتم:
_هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.👌 زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید #قوی باشه.
اون زهرا....



نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت هفتادم


احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.
همه تعجب کردیم.محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!
آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.

بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!
بابا چیزی نگفت و رفت.

فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟
گفتم:
_درسته.
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟
-درسته.
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟
-درسته.
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.

لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.

-بابا..شما که میدونید....
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.

بابا رفت.من موندم و امین...
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.

دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.
اون روز خیلی ناراحت بود.

میگفت:...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت دوازدهم


بالبخند گفتم:
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.

-خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.

به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.

پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.

سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.

ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.

مؤدب تر شده بود.
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.

سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت و کتابها گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.

تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.

چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:

_سفره رو آماده کن،الان میام.

دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.


سهیل هم کمک میکرد ولی...

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #بیست_ونه


💠از اهل محل گرفته..
تا کاسب های بازارچه.. از کودکان.. تا ریش سفید ها.. همه برای او.. #احترامی خاص.. قائل بودند..🍃

💠وارد زورخانه که میشد..
مرشد.. به #احترام و #ارادتی.. که به او.. پیدا کرده بود.. زنگ را مینواخت..
وارد گود که میشد..
همه برای سلامتی اش.. #صلوات میفرستادند..ورزشکاران.. بدون اذنش..
ورزش نمیکردند.. از گود که خارج میشد.. رخصت میطلبید..

💠مرشد_سلامتی شیرمرد حیدری محله.. عباس آقای گل.. صلوات محمدی پسند بفرست..

مرشد این جمله را..
میگفت.. و عباس.. وسط ورزشکاران می ایستاد.. #باخشوع.. دست #ادب.. به سینه میگذاشت.. و لبخندی دلنشین.. به مرشد میزد.. و زیر لب.. با بقیه.. صلوات میفرستاد..

💠تا سید اجازه نمیداد.. از زورخانه خارج نمیشد..
پای ثابت گلریزان بود..
🍀یکبار بدهی یک بدهکار.. 🍀یکبار آزادی یک زندانی.. 🍀یکبار تهیه جهیزیه عروسی.. 🍀یکبار جور شدن سرمایه برای درامد جوانی..

💠 با رفقایش...
چنان رفاقتی داشت..که کافی بود.. عباس لب تر کند.. با جان و دل.. هرچه میخواست.. انجام میدادند.. غیر فرهاد.. بقیه از او کوچکتر بودند..

#احترام_بزرگتر از خودش را داشت و روی حرفش حرف نمیزد..
#حرمت_کوچکتر را داشت.. و مراقب بود دل کسی را نشکند..


زهراخانم و عاطفه...
بفکر آینده او بودند..هر دختری را.. که زهراخانم یا عاطفه درنظر داشتند..
به هر طریقی.. سعی می‌کردند.. که عباس آنها را ببیند.. اما فایده ای نداشت..
کم نبودند در محله..
دختران #محجوب.. اما دل عباس را..درگیر خود نمیکرد..

عباس_ جان من..!! بیخیال من مامان..

زهراخانم فقط لبخند میزد..
و باز هربار.. به بهانه ای.. پسرش را.. برای کاری میفرستاد.. که دختر مورد نظرش را ببیند..
اما قفل دل عباس داستان ما بازشدنی
نبود..
هانیه دوست عاطفه..
سمانه دختر آقای مسعودی.. همسایه ته کوچه.. و ده ها دختر دیگر.. که مادر و خواهرش.. برای او درنظر میگرفتند.. اما فایده ای نداشت..


مدتی بود...
که همسر سید ایوب(ساراخانم).. احوال خوشی نداشت..
زهراخانم..
همین امر را بهانه کرد.. دیداری تازه کند..
گوشی تلفن را برداشت.. تا به حسین آقا و عاطفه.. خبر دهد.. که زمانی را.. همه باهم.. برای عیادت ساراخانم.. به خانه سید بروند..


قرار بر این شد..



ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #ششم


_خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم

_والا سیدجان..! دیشب تا حالا کل محل فهمیدن.. خودت هم که دیگه میدونی جریان چیه..


سیدایوب_ اره حاجی شنیدم.. خیلی ناراحت شدم... خب حالا چه کاری از دستم برمیاد.!؟

_اگه شما یه زحمت بکشین.. تشریف بیارین خونه شاکی ها.. تا بلکه #بخاطرشما رضایت بدن.. والا عباس پسر بدی نیست..


سیدایوب..کلام حسین اقا را.. قطع کرد و گفت

_اره میدونم خیلی #چشم و #دل پاکه.. #باغیرته.. ولی..

ادامه جمله سید را حسین اقا تکمیل کرد
_خشمش رو #نمیتونه کنترل کنه.. که هربار یه #شری بپا میکنه


سید_ باشه چشم حتما.. یه جلسه میذارم خونه بنده.. خانواده هر ۶ نفر رو دعوت میکنم.. شما هم بیا.. ان شاالله که ختم بخیر میشه


حسین اقا خم شد..
خواست دست سید را ببوسد.. که سید.. سریع دستش رو کنار برد.. و گفت

_عه... عه....! چکار میکنی مرد مومن!

_شرمنده م میکنی سید..!


سید دستی ب شانه حسین اقا زد..

_ دشمن اقا شرمنده حاجی.. این چه حرفیه میزنی.!


سید ایوب باید کاری میکرد..
دعوای این بار..با بقیه مواقع #فرق میکرد.. گویی ترمز بریده بود.. بسرعت میتاخت.. باید جلو عباس را میگرفت..
افسار رفتار عباس..
دست سید بود.. نمیخواست.. زودتر اقدامی کند...
شاید عباس خودش.. با اراده خودش.. خشمش را مهار کند.. که نکرد..!!


حسین اقا و همسرش..
به خانه برگشتند.. در کمتر از ٢۴ ساعت.. هر کاری که #توانستند.. برای عباس کردند..

ساعت ٨شب بود..
خانواده هر ۶ شاکی.. در خانه سید ایوب جمع شده بودند..

کل محل #احترام سید را داشتند..
از #کوچک و #بزرگ.. امکان #نداشت حرفی را بزند یا خواسته ای را مطرح کند و کسی گوش #نکند..


همه ساکت بودند..و نگاهشان... به دهان سید ایوب بود..



ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـنده

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
تنها عاملی که باعث شد #احمد به فیض #شهادت نائل شود، در مرحله اول #احترام خاصی بود که به #مادرش می‌گذاشت و بعد هم به #خانواده. در #مقابل #مادرش #خاک می‌شد! نسبت به من هم خیلی #مهربان و #خوب بود.😭😭😭
🍃🍃
سرانجام#شهید احمد حیاری هم درتاریخ ۱۳۹۵/۵/۵ دراثر #انفجار مین در #سوریه به آرزوی خود که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃🍃
#مزار#شهید
گلزار #شهدای شهر شوش دانیال، استان خوزستان.
🍃🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز

💠 شهید احمد حیاری💠


🌷 صلوات 🌷

التماس دعای فرج وشهادت

یاعلی مدد
به روایت از همسر#شهید که:
« ‌علاقه #جلال به همه چیز به خاطر #رضای خدا♡بود ،در طی سه سال زندگی مشترکمان بیشتر اوقات در #جبهه های جنگ ،‌ به خصوص #سیستان و بلوچستان و کردستان سپری شد.
🍃🍃
در این مدت حتی برای یک بار هم ناراحتی و عصبانیت او را در منزل ندیدم . در برابر همه #احساس مسئولیت می کرد و به #مادر و #خانواده اش #احترام زیادی قائل بود.
🍃🍃
در دوران بارداری و شیردهی ،‌ تأکید بسیاری داشت که حتماً ‌با #وضو باشم و زیاد #قرآن بخوانم .امکان نداشت یک #شب نماز شب #نخواند . به #نماز اول وقت اهمیت می داد، #دائم الوضو بود.
🍃🍃
چند روزی بود که به منزل نیامده بود و مشغول -آموزش جوانان بسیجی برای #اعزام به #جبهه بود. سحر یکی از روزها به خانه آمد. فرزندمان تب کرده بود و من هم مشغول امتحانات نهائی بودم.

سحر نیت روزه کرد و بعد از نماز صبح دوباره داشت می رفت که نگاه اعتراض آمیزی کردم بابت غیبت چند روزه و رفتن در این حال.
لبخندی زد و گفت: همه اینها را امتحان #خدا♡ بدان
🍃🍃
ایشان در سال ۱۳۸۵ ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج دو دختر هستند که زمان #شهادت! ، فاطمه سادات ۵ ساله و فرزند دوم حدود ٢/۵ ماه پس از #شهادتش متولد شد.
🍃🍃
در تاريخ ١٣٩٣/١٢/١۴ ایشان به #استخدام آزمايشي سازمان در آمد و در تاريخ ١٣٩۵/۰۶/۰١ حکم #استخدام رسمي اش صادر شد.

توجه به #نماز اول وقت و#روزه گرفتن , #سخاوتمندي و #کمک به زير دستان حتي بيش از حد #توان خود , اهميت ويژه به #يتيم نوازي و ... از خصوصیات اخلاقی اش بود.
🍃🍃
#بي ريا بود و #کمک هاي خود رو بدون اينکه کسي متوجه شود انجام مي داد. #اهتمام به حضور در ک#ربلا در ايام اربعين حسيني و #احترام به همه خصوصا به #بزرگترها و ... برایش #اهمیت زیادی داشت.
🍃🍃
#اخلاق شان #عالی بود، این را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید #تأیید می کند.
🍃🍃
یادم نمی آید #دل کسی را #شکسته باشند.#اولین #اولویت ایشان #احترام به#پدر و #مادر بود، هیچ وقت من ندیدم به# پدرو #مادرشان #بی احترامی کنند یا #کم بگذارند برایشان.
🍃🍃
فکر می کنم #عاقبت به خیری #آقا هادی به #خاطر همین #رفتارهای شان بود. #تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم #دل کسی را نشکنم هیچ وقت.
🍃🍃
اگر یک وقت اختلاف نظری بین ما پیش می آمد #بد خلقی و #بی احترامی به من #نمی کردند. کم کم که با #اخلاق #خوب شان بیشتر آشنا شدم با خودم می گفتم چنین کسی #لایق #شهادت است  ولی فکر نمی کردم اینقدر زود به این فیض عظیم برسند.😭
🍃🍃
ایشان#فوق دیپلم #نقشه کشی داشت وقتی به سن #انتخاب #شغل رسید،#پاسداری را انتخاب کرد،و#راه پدرش را ادامه داد وقتی جذب #سپاه شد #نورانیتش چندین #برابر شد، دیگه همه دعایش این شده بود که #شهادت نصیبش شود از #مأموریت هایش حرفی نمی زد چون می دانست #شغلش #حساسه،خانواده اش هم چیزی از کار ایشان نمی پرسیدند.
🍃🍃
هر وقت برنامه #روایت فتح را نگاه می کرد،
می گفت ما #مدیون #خون #شهداییم، عاشق فیلم #شهید بابایی بود آهنگ «شهید گمنام سلام» را دوست داشت می گفت #شهید شدم این آهنگ را برایم بگذارید که همین هم شد.💔
🍃🍃
#نمازش همیشه #اول وقت بود، #احترام# خانواده و#پدرو#مادرش رو خیلی نگه می داشت.
تحصیلاتش را هم ادامه داد تا مقطع کاردانی و...‌‌
#عاشق #شهدا بود ودر#یادواره #شهدا شرکت
می کرد......
🍃🍃
در کودکی بسیار #مؤدب و #تیزهوش بود چون درسش بسیار خوب بود پدرش برای تشویقش کتابهای داستان میخرید . به پدر و مادر علاقه داشت و بهشان #احترام میگذاشت .#اخلاق و #رفتارش سبب میشد ، دیگران به راحتی با ایشان #ارتباط برقرار کنند.
🍃🍃
بعد از دیپلم در شهریور ۱۳۵۶ به خدمت سربازی رفت و در نیروی دریایی بندر انزلی گروهبان دوم بود . در دوران سربازی بسیار #منظم بود و با همکارانش ارتباط #نزدیک و #صمیمی داشت . دوستان دوره سربازی یک ناوچه به طول دو متر ساختند و به ایشان #هدیه کردند.
🍃🍃
با آغاز #مبارزات مردم علیه رژیم پهلوی به صف #انقلابیون پیوست و در بسیاری موارد خودش #رهبری و #تدارک تظاهرات خیابانی را به عهده میگرفت. منزلشان دو تا در داشت . وقتی مأمورین تظاهر کنندگان را تعقیب می کردند ، مردم از یک در به خانه داخل و از در دیگر خارج میشدند.

بعد از پیروزی انقلاب در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ وارد کمیته انقلاب اسلامی شد . از #مؤسسین این ارگان بود و #مسئولیت #فرماندهی #عملیات کمیته را به عهده داشت . حدود هشت ماه در کمیته فعالیت کرد.
🍃🍃
یکی از #بزرگ‌ترین #آرزوهاشون #خدمت‌رسانی به #زائران #اباعبدالله(ع)⚘ در ایام #اربعین بود، در سال 96 بنده به همراه #ایشان و 2 تن از همکاران از سوی #بسیج #جامعهٔ پزشکی جهت #خدمت‌رسانی به زوار، عازم #کربلا شدیم.
🍃🍃
همیشه در اوج لذت و شلوغی، زمانی که حتی #کوچک‌ترین حرفی از #امام‌حسین(ع)⚘یا #امام‌زمان(عج)♡ می‌شد #گریه‌اش می‌گرفت و بدون خجالت، در جمع #اشک می‌ریخت، خیلی #دل رئوفی داشت.
🍃🍃
زمانی‌که در سفر پ#ابعین، به #نجف و #حرم مطهر مولای متقیان، امیرالمؤمنین علی(ع)⚘رسیدیم #اشک‌هاش بند نمی‌آمد و مدام می‌گفت اصلاً باورم نمی‌شود که الان اینجا هستم، در سراسر سفر حالش #دگرگون بود و #گریه می‌کرد.
🍃🍃
#ایشان هم‌چنین از #بسیجیان #مخلص بود و#اعتقاد بسیاری به #ولایت‌فقیه♡ داشت و برای #مقام معظم رهبری♡ #احترام ویژه‌ای #قائل بودند.
🍃🍃
به عقیدهٔ بنده، #بسیج یعنی #خدمت‌گزاری و ایشان نیز سراسر عمر کوتاه اما پربار خود را در #خدمت به #خلق #خدا سپری کرد، خیلی#بی‌حاشیه بود و محال بود کسی از او #تقاضایی کند و ایشان #دست رد به سینه‌اش بزند.😭
🍃🍃
با همه #یک‌جور #برخورد می‌کرد، از دید ایشان پرسنلی که #2 روز بود سرکار آمده به همان اندازه #احترام و #اهمیت داشت و من که #27 سال دوست و همکارش بودم نیز #همان‌قدر.
🍃🍃
رفتارش طوری بود که همه را #شیفتهٔ خود می‌کرد، از همه #مهم‌تر، با #خدا بودن ایشان و #عقیدهٔ راسخ او به #خواست#پروردگار بود، اگر حتی کوهی از مشکلات روی دوشش بود، همیشه می‌گفت #خدا #بزرگه،همهٔ ما به این حال او #غبطه می‌خوردیم.
🍃🍃
#برخورد#شرف‌خواه با بیماران #عالی بود و هیچ‌کس از او #بدخلقی نمی‌دید، در اوج #خستگی نیز #خوش‌رو بود و هیچ‌کس را #ناراحت نمی‌کرد،
🍃🍃
علی‌رغم این‌که #حساسیت شدید ریه داشت، تا آخرین روزها با #اعتقاد راسخ #پای‌کار بود، گاهی ما می‌گفتیم اگر خدای نکرده مبتلا به کرونا شویم چه‌کار کنیم؟ اما او همیشه می‌گفت #خدا بزرگه، اتفاقی که بخواهد رخ بدهد، رخ می‌دهد، چه با کرونا و چه بدون کرونا.
🍃🍃
#شرف‌خواه برای #رسیدگی به بیماران بسیار #دغدغه داشت و #دلسوز بود، آن‌قدر که برای رسیدگی به بیماران و پرسنل #دغدغه داشت، حتی برای خانوادهٔ خود ممکن بود آن‌قدر وقت نگذارد.
🍃🍃
در تاریخ ۸/۱۰/۶۰بود که به مرخصی آمده بود وبه پدر ومادر وبرداران گفت که من می خواهم خود را #فدای قران و#اسلام و#انقلاب کنم آیا شما ناراحت نمی شوید اول کسی که جواب مثبت بهم داد مادرم بود.
🍃🍃
به روایت از یکی از دوستان:
#شهید در #حمله محرم شرکت #فعال داشته وجزء #آرپی جی زن ها بوده #اخلاق و#رفتار #شهید از نظر #انسانیت و#معرفت #بی نظیر بود.
🍃🍃
به #کوچکترین فرد #احترام قائل بود وهیچ موقع #حرف #ناپسندی به کسی نمی زد وبه افراد #مظلوم خیلی زیاد #احترام می گذاشت واز #مظلومیت ایشان #طرفداری میکرد.
🍃🍃
وهمیشه #تاکید میکرد که #احترام دوست واقوام وبرادر خود را داشته باشید که این احترامات وخوبیهابرای انسان به #جای می ماند واما آخرین مرخصی که #شهید آمد به مدت بیست روز بود.
🍃🍃
تعداد چند ساک از همسنگرانش که #شهید شده بودند به ایشان دادندتابرای خانواده #شهدا را ببردو تحویل خانواده آنها بدهد که یکی از ساکها از #شهدای شیراز بود که خود #شهید آن را بردشیراز.
🍃🍃
در همین روزها بود که مرتب به اقوام دور و نزدیک #سرکشی می کرد وصورتش خیلی #بشاش شده بود وهمیشه میگفت که من #شهید میشوم.
🍃🍃
پس از ورود به سپاه پاسداران ابتدا در قسمت مخابرات شروع به فعاليت و پس از چندي به سمت مسئول مخابرات لشکر 19 فجر انتخاب و مشغول به کار شد و سپس عازم #مناطق جنگي شد.
🍃🍃
و در #عمليات هاي مختلفي از جمله : عمليات #بدر در منطقه عملياتي #جزيزه مجنون عمليات #والفجر 8 در منطقه #عملياتي فاو و #کربلاي 4 و 5 #شرکت و چندین بار هم #مجروح شد.
🍃🍃
به طوري که هر بار که به مرخصي مي آمد پس از چند روز دوباره #عازم منطقه مي شدو در طول مدت حضور در کنار خانواده مسئله #شهادت را براي خانواده جا انداخته بود.
🍃🍃
#بارزترين خصوصيات اخلاقي اش #احترام خاصي بود که براي #پدر و #مادرش قائل بود، در مسائل #سياسي #اجتماعي و #عبادي بسيار #جدي و #پر تلاش و #منطقي بود.
🍃🍃
در امر برگزاري #مراسم دعا در منازل #شهدا اقدام مي کرد و خود به عنوان
#ذاکر #اهل بيت عليه السلام⚘با خواندن دعا مشغول مي شدکه آثاري از ایشان در منازل #شهدا موجود هست.
🍃🍃
#ولايت فقيه را تجسم عيني حکومت
#آقا امام زمان عجل الله♡ در اين برهه از زمان مي دانست و امام امت را پدر خويش و ذريه رسول الله⚘
🍃🍃
#محمدرضا خیلی به من و پدرش #احترام می گذاشت. زمانی که خرمشهر هوا گرم می شد ما مدتی می رفتیم همدان تا هوا خنک تر شود اما #محمد رضا در کنار پدرش می ماند و می گفت: نمی شود آقا جون را با این همه کار تنها گذاشت.
🍃🍃
برای من #هدیه زیاد می خرید. مثلا یک انگشتر خرید گفت: مامان هیچ وقت این را عوض نکن و من هم هنوز آن هدیه را دارم.😭 اصلا اهل خودنمایی نبود.... هیچ وقت او را با لباس #نظامی اش ندیدم.
🍃🍃
بسیار #دستگیر دیگران بود، زمانی که #آمریکا بود شنید که عموش بیماره سریع با پدرش تماس گرفت و گفت: اگر عمو مشکل مالی یا هر مشکل دیگری دارد کمکشان کنید مبادا تنها باشند؟
🍃🍃
#۲۸ سالش بود که بهش اصرار می کردیم ازدواج کنه اما می گفت: تا برای شما #خانه نخرم #ازدواج #نمی کنم. پدرش ورشکسته شده بود و ما مجبور شدیم خانه مان را بفروشیم.😔
🍃🍃
وقتی برایمان #خانه خرید یکبار که رفته بود همدان زن دایی‌اش دختری را به او معرفی کرد که پدرش ارتشی بود، ایشان بسیار خانم خوبی است و #محمد رضا هم او را به خاطر #اخلاق خوبش انتخاب کرده بود.
🍃🍃
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚#احترام_به_سادات

🎙با صدای شهيد حاج شيخ احمد كافے

🪴امام صادق (ع)

اذا عَمَّتِ الْبُلْدانَ الْفِتَنُ فَعَلَیکمْ بِقُمْ وَحَوالیها وَنَواحیها فَانَّ الْبَلاءَ مَدْفُوعٌ عَنْها
هنگامی که فتنه ها همه شهرها را فرا بگیرد به قم و اطراف آن پناه ببرید که بلا از قم دفع شده است

«همان، ص 228، ح 61؛
#یڪ_خط_قرآن_در_رمضان


💢خاصترین #تذڪر خداوند

در ادبیات قرآن، آیه به آیه #توحید دیده و تاڪید شده است.
شرط #عبودیت اقرار به یگانگے خداست.

حالا در #قرآن خداوند براے اینڪه اهمیت #احترام به پدر و مادر را نشان دهد بلافاصله پس از دعوت به پرستش خود، مومنان را به احترام پدر و مادر دعوت میڪند:

« لا تَعْبُدُونَ إِلاَّ اللَّهَ وَ بِالْوالِدَیْنِ إِحْساناً » (بقره / 83) جز خدا را نپرستید وبه پدر و مادر خود #احسان كنید