مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#کمک
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت شصت و سوم


از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم.علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید...
توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم...
علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد...
به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن. کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود.

اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن....
روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین🕊 و مرگ زهرا بود.
چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم...
گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه #کمک_خدا نبود،بارها و بارها پام میلغزید و #ایمانم بر باد میرفت.
از قفسه کتاب هام،📚کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،..
چشمم به پاکتی💌 افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.📩سند ماشین🔖 و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود:
زهرای عزیزم.سلام
تو #عزیزترین کسی هستی که تو زندگیم داشتم. #دل_کندن از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم.
تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی #قوی_باش،مثل همیشه.حلالم کن.


من خونه رو نمیخواستم...
سند شو دادم به خاله ش هر کاری خواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه ش دادم،قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین #وقف کنم. اما ماشین رو میخواستم.حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود.
با خودم بردمش خونه...
تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم.گاهی میرفتم تو ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم.
صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای پدرومادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم.باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون بود ولی به من چیزی نمیگفتن.

سه ماه بعد علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد...
از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین رو میخواست.🗣من با اشک نگاهش میکردم.
از عصبانیت سرخ شده بود.دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست.همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت:
_چرا داد میزنی؟!!!
علی با عصبانیت گفت:
_ماشین امین دست زهرا چکار میکنه؟
محمد تعجب کرد و به من گفت:
_آره؟؟!!! ماشین امین دست توئه؟؟!!!!
من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با التماس نگاهشون میکردم.علی هنوز دستش سمت من دراز بود و سویچ رو میخواست.بابا گفت:
_بسه دیگه راحتش بذارید.
علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت:
_ولی آخه شما میدونید....
بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت:
_اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش...

بابا پرید وسط حرفش و گفت:...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت سی و نهم

گفت: خوبم.نگران نباشید.

بدون اینکه سرشو بالا بیاره،گفت:
_از اولی که اومدم،منتظر بودم شما یا خانواده تون در این مورد چیزی بگین. برام مهم بود #اولین مطلبی که در این مورد میگین چی هست و چجوری میگین. خودمو برای هرچیزی آماده کرده بودم جز سؤالی که پرسیدین.

-یعنی به این موضوع فکر نکرده بودید؟
-بهش فکر کرده بودم ولی انتظار پرسیدنش از جانب شما،اونم به عنوان اولین سؤال نداشتم.

-انتظار داشتین چی بگم؟

-هرچیزی جز این....
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه حرف دیگه ای نیست بریم پیش بقیه.


دو هفته #وقت گرفتم،...
نه برای فکر کردن. مطمئن بودم امین خیلی خوبه ولی مطمئن نبودم میتونم تو #جهادش کمکش کنم.
من دو هفته وقت گرفتم تا #به_خودم فکر کنم.تا ببینم میتونم مانعش نباشم و #پرپروازش باشم.


دو هفته گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم و خیلی از خدا #کمک خواستم.🙏

دو ساعت قبل از اینکه خاله ی امین تماس بگیره،..
مامان اومد تو اتاقم.داشتم نمازمیخوندم. وقتی نمازم تموم شد،مامان کنارم نشست و گفت:
_به نتیجه رسیدی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_مامان،حلالم کنید،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین...من...میخوام...با..آقای رضاپور.... ازدواج کنم.

جونم دراومد تا تونستم بگم...

مامان پیشونیمو بوسید و گفت:
_ان شاءالله خوشبخت بشی.

بعد رفت بیرون.بلند شدم و دوباره نماز خوندم... 💖


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
💠پيامبر اکرم (ص) فرمودند:

وقتی #يتيم گريه می‌كند عرش خدای رحمان به لرزه درمی‌آيد❗️😔

📚لئالی الأخبار، ج ۳، ص۱۸۱


••✾🌻🍂🌻✾••
#کمک به فقرا و یتیمان رو فراموش نکنیم❗️
خیلی با #بچه‌ها #مهربان و #صمیمی بود. هیچوقت آنها را #دعوا #نمی‌کرد.  اوج دعوایش این بود که تن صدایش را کمی بالا ببرد تا دست از شیطنت بکشند.
🍃🍃
 سعی می‌کرد با کارهایش به بچه‌ها آموزش بدهد. به آنها یاد می‌داد و می‌گفت: " باباجان، وقتی پاشدی بگو الحمدالله. بگو #یا علی⚘. "
🍃🍃
#احمدآقا علاوه بر این که #پاسدار بود، در #مسجد محل #فعالیت داشت. #کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های #اخلاقی،#عرفانی و #سبک زندگی، خیلی مطالعه می‌کرد.
🍃🍃
به قدری به #حضرت آقا♡#ارادت داشت و #ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا♡ را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد.#آقا یعنی #علی و #علی⚘ یعنی #اهل بیت(ع) (⚘و همه این‌ها به هم #وصل هستند.»
🍃🍃
خیلی #مهمان نواز، #با محبت، #ساده زیست و به #فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی #کمک می‌کرد.
🍃🍃
#روحانی شهید دفاع مقدس، جلال افشار
🍃🍃
درتاریخ ۱۳۳۵/۶/۷ در شهر اصفهان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.

پسری بود با #اخلاقیات عالی که دوران دبستان را به خوبی به پایان رساند و در همان سن حدود ده سوره را حفظ کرده بود.
🍃🍃
تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را طی کرده بود که پدر ایشان فوت کردند 😔 و تأمین مخارج خانه به عهده ایشان و برادر بزرگش افتاد.
🍃🍃
از طریق نصب پرده و کرکره هزینه زندگی را تامین می کرد و با توجه به وضع معیشتی خود به #خانواده های بی #بضاعت اصفهان هم #سر می زد و به آنها #کمک می کرد.
🍃🍃
در اواخر سال 1353 وارد مدرسه علمیه حقانی قم شد و با بزرگانی چون #آیـت ا...بهاءالدینی #ارتباطی نزدیک داشت و در #تظاهرات، #تکثیر و #پخش اعلامیه امام #فعال بود.
🍃🍃
بعد از پیروزی انقلاب از #عناصر اولیه کمیته دفاع شهری شد و پس از آن #استاد اخلاق آموزش 15 خرداد بود و به کردستان رفت و کارش را آغاز کرد.
🍃🍃
سپس به #سمیرم پارنا #اعزام شد و بعد از آن راهی #جبهه جنوب شد و در #عملیات رمضان شرکت کرد.
🍃🍃
ایشان در سال ۱۳۸۵ ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج دو دختر هستند که زمان #شهادت! ، فاطمه سادات ۵ ساله و فرزند دوم حدود ٢/۵ ماه پس از #شهادتش متولد شد.
🍃🍃
در تاريخ ١٣٩٣/١٢/١۴ ایشان به #استخدام آزمايشي سازمان در آمد و در تاريخ ١٣٩۵/۰۶/۰١ حکم #استخدام رسمي اش صادر شد.

توجه به #نماز اول وقت و#روزه گرفتن , #سخاوتمندي و #کمک به زير دستان حتي بيش از حد #توان خود , اهميت ويژه به #يتيم نوازي و ... از خصوصیات اخلاقی اش بود.
🍃🍃
#بي ريا بود و #کمک هاي خود رو بدون اينکه کسي متوجه شود انجام مي داد. #اهتمام به حضور در ک#ربلا در ايام اربعين حسيني و #احترام به همه خصوصا به #بزرگترها و ... برایش #اهمیت زیادی داشت.
🍃🍃
#داود تا لحظه ­ی #شهادتش #سلاحی نداشت! چون سلاح کم بود به او که جوان ­تر بود سلاح نرسید! اما #داود در تمام صحنه ها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچه ­ها #کمک
می ­کرد.
🍃🍃
#شب قبل از #شهادتش با هم در #حرم مولی امیرالمؤمنین(ع)⚘ نشسته بودیم؛ ازش پرسیدم دوست داری چه جوری #شهید بشی؟
گفت منظورت چیه؟!
گفتم: یک تیر وسط پیشانی.... یا اول زخمی بشی و مثل#اباعبدالله⚘ ... #یک هزار و سیصد و پنجاه زخم بعد سر از تنت جدا کنند؟!
🍃🍃
در حالی که هر دو به شدت منقلب بودیم... گفت: "دوست دارم مثل #اباعبدالله(ع)⚘#بی سر بشم و مثل #حضرت زهرا⚘#غریبانه #دفن بشم!"
صبح روز ٢٣ مرداد ٨٣ بلندگوهای حرم اعلام کردند که تانک­ های آمریکایی از سمت #وادی السلام در حال پیشروی هستند!😔
🍃🍃
با دوستان ایرانی حرکت کردیم به سمت وادی السلام؛ به#داود گفتم: تو که #سلاح #نداری، برای چی میایی جلو؟!
جواب داد: اگر #سلاح از دست شما #افتاد، من بر #می دارم!😔
🍃🍃
#داود تا لحظه ­ی #شهادتش #سلاحی نداشت! چون سلاح کم بود به او که جوان ­تر بود سلاح نرسید! اما #داود در تمام صحنه ها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچه ­ها #کمک
می ­کرد.
🍃🍃
#شب قبل از #شهادتش با هم در #حرم مولی امیرالمؤمنین(ع)⚘ نشسته بودیم؛ ازش پرسیدم دوست داری چه جوری #شهید بشی؟
گفت منظورت چیه؟!
گفتم: یک تیر وسط پیشانی.... یا اول زخمی بشی و مثل#اباعبدالله⚘ ... #یک هزار و سیصد و پنجاه زخم بعد سر از تنت جدا کنند؟!
🍃🍃
در حالی که هر دو به شدت منقلب بودیم... گفت: "دوست دارم مثل #اباعبدالله(ع)⚘#بی سر بشم و مثل #حضرت زهرا⚘#غریبانه #دفن بشم!"
صبح روز ٢٣ مرداد ٨٣ بلندگوهای حرم اعلام کردند که تانک­ های آمریکایی از سمت #وادی السلام در حال پیشروی هستند!😔
🍃🍃
با دوستان ایرانی حرکت کردیم به سمت وادی السلام؛ به#داود گفتم: تو که #سلاح #نداری، برای چی میایی جلو؟!
جواب داد: اگر #سلاح از دست شما #افتاد، من بر #می دارم!😔
🍃🍃
#سردار شهید دفاع مقدس حسین گنجگاهی
🍃🍃
در تاریخ 10 تیر سال1333 در شهرستان اردبیل متولدشد.
شغل پدرش کله پزی بود.
#مهندس برق بود و #متاهل.
🍃🍃
دوران ابتدایی را در مدرسه دیباج،‌در سالهای ۱۳۵۰–۱۳۴۵ودوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس جهان علوم و صفوی در سالهای ۱۳۵۷– ۱۳۵۳ به پایان رساند و دیپلم ریاضی گرفت.

به #مطالعه #علاقه زیادی داشت و هر گاه پولی به دست می آورد، کتاب می خریدو مطالعه می کرد. در ایام تحصیل، در اداره مغازه به پدرش #کمک می کرد.
🍃🍃
#حسن خلقش سبب شده بود که همه دوستان و فامیل ایشان را دوست داشته و به #شهید علاقه مند باشند. #عموی فلجی داشت که هر هفته یا دوهفته یک بار او را با #چرخ دستی به حمام
می برد.
🍃🍃
اما در زمستان که برف می آمد و دیگر نمی توانست از چرخ دستی استفاده کند ،‌او را به #کول
می گرفت و به حمام می برد.
🍃🍃
با شروع انقلاب اسلامی ،‌روی دیوار ها شعار می نوشت و اعلامیه های حضرت امام را پخش می کرد و در تظاهرات با جدیت تمام شرکت می کرد.
🍃🍃
#شهید دفاع مقدس،
حبیب الله دانه گردی🍃🍃

در سال ۱۳۴۲/۳/۱ در خانواده ای مذهبی واقع در محله حجتیه آران متولد شد.
تازه داماد بود، ۲ ماه بود که ازدواج کرده بود.
🍃🍃
در دوران کودکی #هوش و #استعداد سرشاری داشت. پس از گذراندن دوره راهنمایی،برای#کمک مادی به خانواده اش، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.
🍃🍃
پس از پیروزی انقلاب به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی در آن ثبت نام کرد و در سال ۱۳۶۲ به عضویت سپاه درآمد.

قبل از عضویت در سپاه ، در عملیات هایی شرکت کرد ودر #عملیات تنگه چزابه شرکت کرده در آن #مجروح شد.
🍃🍃
بعد حضورش را در خیل عظیم پاسداران اسلام اعلام کرد و بعد از حضور رسمی در سپاه با حدود یک سال #خدمت در منطقه محروم سیستان و بلوچستان سعی کرد بیشتر با #درد زجرکشیدگان جامعه آشنا شود.
🍃🍃
#شهید دفاع مقدس،
حبیب الله دانه گردی🍃🍃

در سال ۱۳۴۲/۳/۱ در خانواده ای مذهبی واقع در محله حجتیه آران متولد شد.
تازه داماد بود، ۲ ماه بود که ازدواج کرده بود.
🍃🍃
در دوران کودکی #هوش و #استعداد سرشاری داشت. پس از گذراندن دوره راهنمایی،برای#کمک مادی به خانواده اش، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.
🍃🍃
پس از پیروزی انقلاب به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی در آن ثبت نام کرد و در سال ۱۳۶۲ به عضویت سپاه درآمد.

قبل از عضویت در سپاه ، در عملیات هایی شرکت کرد ودر #عملیات تنگه چزابه شرکت کرده در آن #مجروح شد.
🍃🍃
بعد حضورش را در خیل عظیم پاسداران اسلام اعلام کرد و بعد از حضور رسمی در سپاه با حدود یک سال #خدمت در منطقه محروم سیستان و بلوچستان سعی کرد بیشتر با #درد زجرکشیدگان جامعه آشنا شود.
🍃🍃
#شهید دفاع مقدس،
حبیب الله دانه گردی🍃🍃

در سال ۱۳۴۲/۳/۱ در خانواده ای مذهبی واقع در محله حجتیه آران متولد شد.
تازه داماد بود، ۲ ماه بود که ازدواج کرده بود.
🍃🍃
در دوران کودکی #هوش و #استعداد سرشاری داشت. پس از گذراندن دوره راهنمایی،برای#کمک مادی به خانواده اش، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.
🍃🍃
پس از پیروزی انقلاب به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی در آن ثبت نام کرد و در سال ۱۳۶۲ به عضویت سپاه درآمد.

قبل از عضویت در سپاه ، در عملیات هایی شرکت کرد ودر #عملیات تنگه چزابه شرکت کرده در آن #مجروح شد.
🍃🍃
بعد حضورش را در خیل عظیم پاسداران اسلام اعلام کرد و بعد از حضور رسمی در سپاه با حدود یک سال #خدمت در منطقه محروم سیستان و بلوچستان سعی کرد بیشتر با #درد زجرکشیدگان جامعه آشنا شود.
🍃🍃
وقتی مجروح شد پدرایشان آمدند #سوریه برا اینکه #آقاحامد رو برگردونن ....میخواستند اونجا بمونن وبه جای#ایشان بجنگن ولی خوب بنا به دلایلی قبول نکرده بودن
خلاصه#آقا حامد را بر گردوندن تهران وتوبیمارستان بستری شد.....
🍃🍃
لطف #آقاابوالفضل⚘ شامل حال #شهید شد
اخه دو دست ودوچشمش را از دست داد درست مثل #سقای کربلا😔
وبالاخره به آرزویش رسیدودر تیرماه94 #شهید شد.
🍃🍃

#به نقل از دوست شهید:

#ایام محرم که میشد از همان کوچکی من و #حامد با هم میرفتیم هیئت و دسته ی سینه زنی مسجد فاطمیه.
خیلی دوست داشتیم مهتابی های دسته عزاداری رو حرکت بدیم.
🍃🍃
ولی کوچیک بودیم و زورمون نمیرسید. اون موقع ها خیلی هوا سرد بود که باهم دستکش، دست میکردیم و با کمک هم یه مهتابی رو هل میدادیم.
🍃🍃
کم کم که بزرگتر شدیم و زورمون بیشتر، هر کدوم یه مهتابی رو حرکت میدادیم. یادمه حتی اون موقع ها #حامد، روزهای #عاشورا #پابرهنه دسته ی عزاداری میومد .
🍃🍃
دوران نوجوانی هم #علم برمی داشتیم.
#پرچم بزرگی که جلو دسته می رفت، #پرچم قرمز رنگ #یا ابوالفضل⚘ بود که دوتامون شیفته ی حمل کردنش بودیم. و بر سر حمل پرچم باهم رقابت می کردیم و در نهایت قرار میذاشتیم که نوبتی برداریم.
🍃🍃
یه پرچم سبز رنگی هم بود که عقب تر از علم قرمز حرکت می دادن که بعدها تصمیم گرفتیم که #پرچم قرمز #حضرت ابوالفضل⚘ رو حامد حمل کنه پرچم سبز هم حملش با من باشه.
هر چند دل من با علم قرمز بود ولی به احترام بزرگتر بودن #حامد راضی شدم.
🍃🍃
#حامد همیشه از اول تا پایان مراسم های هیئت حاضر بود و در کارهای مسجد #کمک می کرد و #وظیفه شناس بود.
🍃🍃
{در این چند سال اخیر که
#پاسدار شده بود می رفتیم ته صف با #نوجوونا سینه میزدیم. #حامد اصلا خودش رو نمی گرفت که من بزرگتر از بقیه هستم و یا از بچه های فعال بسیج پایگاه.}
🍃🍃
بعضا هم موتور پر سر و صدای ته دسته رو حول میداد و خیلی هم به این کار #افتخار میکرد.
یه #حسینی تمام و کمال بود.
🍃🍃
آخرش هم با اون دست هایی که علم #حضرت ابوالفضل⚘ رو حمل میکرد، همچون مولاش #حضرت عباس⚘، در راه #بی بی زینب⚘ فدا شد.
🍃🍃

#به نقل از مادر شهید:

سوریه که بود چند تا عکس فرستاد به دوستش که به دستم برسونه.
روزی زنگ زد و توضیح داد که عکس با فلان مشخصات رو بگذار برای تشییع، و عکس دیگر رو بگذار برای بنر.
🍃🍃
#به نقل از خانواده شهید:

#حامد را باهمان خوشحالی راهی میدان کردیم که گویی قراراست لباس دامادی برتن کند ......

#عشق به #علمدار#شهادتش را مانند #حضرت عباس(علیه السلام)رقم زد
بدون دست وچشم ......
با بدنی پر از ترکش....
🍃🍃

#پدر شهید جوانی درباره ی آخرین دیدار نیز می گوید: آخرین جمله ای که به ما گفت این بود که پدرم و مادرم مرا حلال کنید و از مادرش خواست که برای او گریه نکند و بر #مصائب اهل بیت(ع)⚘ اشک بریزد.

وی می افزاید: تمام کارها و رفتارهای #حامد برایمان خاطره است. او آرزویش شهادت بود و همیشه #حسرت می خورد که چرا 1400 سال پیش به دنیا نیامده بود تا در رکاب #آقا امام حسین(ع)⚘ به #شهادت برسد. وقتی که خواست برود 2 عکس به ما داد و گفت یکی را بنر کنید و در کنار مسجد بزنید و دیگری را بر روی تابوتم بچسبانید.
🍃🍃