مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#حرف
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#مهــــــــدی_جــان!

هر زمان که می گوییم :
" العجل یا مولای یا صاحب الزمان "

زمزمه هایت را #میشنوم که میگویی:

🌾صبر کن #چشم_دلت نیل شود می آیم
🍂شعــر من حضـرت هابیـل شـود می آیم

🌾 #قول دادم که بیایم به خدا #حرف نیست
🍂 دلــ❤️ به آیینـــه که تبـدیل شود می آیم

العجل یا مولای ........... #العجل 😔

مولایم!!! ﻏﯿﺒﺖ ﮐـــــــــــــﺒـــــــﺮﯼِ ﺗﻮ ﺯﻣﺎﻧﯽ
ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ.

ﻏﻔﻠﺖ ﮐـــــــــــــﺒــــ
شبتون مهدوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انسان...
از کاغذ بی‌ارزش پول ساخت
اما پول...
از انسان چه چیزها که نساخت!

#حرف_حق #دنیا

🍃🌷 | تُوبِه‌حُرّ | 🌷🍃
#حرف_قشنگ

ســید مجــید بنی فاطمه خیـلی قشـنگ گفت:

اشـتباهات مـنو پای #امام حــسین نزارید


#نزارید😔
#جهاد_تبیین


1⃣❗️آنقدر غرق در فضای مجازی و جهاد تبیین نشویم که فضای حقیقی فراموشمان شود.
پست احترام به پدر و مادر نگذاریم و در واقعیت به حرفشان گوش ندهیم.😊


#حرف_حق

❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
~🕊
#حرف_دݪ❤️

دلم ڪه در بند شما باشد
خوبے اش این است
از بند دنیا آزاد مے شود🕊

وسرانجام در بندشما شدن
چیزے جز شهادت نیست:)
#حرف_قشنگ🌱


سرمیزِ معامله با خدا اگه دلت رو باختی،
همه چی رو بُردی...
دلباختگی برای خدا یعنی بیمه شدنِ همه ی
لحظاتِ زندگی...
#هرچی_تو_بخوای

قسمت بیست و دوم


حانیه گفت:
_نامرد مقاومت میکنه.
ریحانه گفت:
_پشیمونی که جوابشو میدادی؟
گفتم:
_نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. #آسیبی که #سکوت امثال ما به اسلام میزنه #کمتر از #حرف_های اشتباه امثال شمس #نیست.

در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت:
_شمس اعتراف کرد.


دو روز بعد مرخص شدم...
بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.
بچه های دانشگاه هم اومدن.

حانیه خیلی ناراحت بود.گفت:
_ امین میخواد بره سوریه.

معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه.
بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!! سهیل خیلی تغییر کرده بود.سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود.
سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت ولی دکمه یقه شو نبسته بود.مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.
کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن.

بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی.
من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن.
سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن.
آقای صادقی به بابا گفت:
_آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.

من خیلی جا خوردم...
سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت:
_دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.

💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.

نمیدونستم چکار کنم...
آقای صادقی به سهیل گفت:
_پاشو پسرم.
سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت:
_زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.


بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم...
من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم:
_چه اتفاقی براتون افتاده؟

همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت:
_ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت.
خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.

گفت:
_بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. #جواب سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی #مطالعه کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون #عمل میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما #ثابت کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. #آرامشی رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم.

-خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد.

-دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم.

-من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما #همه مثل شما پیداش #نمیکنن. این نشون میده #شما هم #دنبالش_بودید.این #توفیقی بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد.

دوباره سکوت شد.گفتم...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #نهم


زنجیر از دور دستانش افتاده بود..

اما دستان عباس..
همچنان از پشت به هم چفت شده بود..همه ی حرف های سید.. مثل #پتک او را #فروریخت.. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..

بدون اینکه سر بالا کند..
آرام یاعلی گفت.. و بلند شد..

همه پسرها ترسیدند..
و قدمی به عقب برداشتند
آرام بدون هیچ حرفی..
و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد..

به خانه رسیدند..
از شیر آب حوض.. صورتش را شست..
بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد
زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند..

از آن اتفاق.. یک هفته گذشت..

عباس شرور و تخس..
ساکت شده بود.. #مهرسکوت عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی #کم_حرف شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد..
#مدام خلوت داشت..
#خودش.. #خدایش..و #اعمال و #خطاهایش..

کل حرف هایی..
که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود.

چند روزی به مغازه نرفت..
هر جا بود.. ساکت بود.. و #خلوت_دل داشت.. قدم میزد.. و #فکر میکرد..

_خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!! وای اگر سید این کار رو نمی‌کرد.. متوجه نمیشدم...!؟خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای

رو به روی آینه می ایستاد..
با خشم و غضب.. به #خودش می‌نگریست..

_هاااا.....؟!؟!؟! چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!حتما باس #آبرو بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا #زدن_زیردست میدونی چیه..!؟!؟

نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد..

_ای خاک دوعالم بسرت عباس..!دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!ای دستت بشکنه عباس...!پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس.. باس بهت بگن عباس روسیاه..ای بیچاره عباس..ای واای ای وای از تو عباس باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!

اشک میریخت..
زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام #حرف_های_سید.. یک لحظه از ذهنش بیرون #نمیرفت..

کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش..

کسی کاری به او نداشت..

حسین اقا میدانست..که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. #ایمان داشت..
زهراخانم اما..
نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس #ساکت_تر و خود دار تر میشد..
عاطفه هم..
با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند..

ده روز دیگر هم گذشت..
کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود..


خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه..
شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود
حسین اقا و زهراخانم..
در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه


اقارضا و حسین اقا..
از زمان سربازی باهم رفیق بودند.. اقارضا 🍃کارمند سپاه🍃 بود.. با اینکه چند مدتی.. #دور از هم بودند.. اما دلشان بهم #نزدیک بود..
چند سالی به تهران منتقل شده بودند..
و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند..


و امشب..


ادامه دارد...
#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
#تلنگر

•~خودمونیما
ولے خوش بہ حال
اون دلےکہ درک کرد
بزرگترین گمشده زندگیش...🥀
امامــ زمانشہ😞

#حرف_دل🌺


❮ڪپے آزاده⇣❯
اَللـہُمَ عَجِݪ لِولیڪَ اَلفَـرج بِحَـقِ زِینَبِ ڪُبرےٰ🧡
#تلنگر

•~خودمونیما
ولے خوش بہ حال
اون دلےکہ درک کرد
بزرگترین گمشده زندگیش...🥀
امامــ زمانشہ😞

#حرف_دل🌺


❮ڪپے آزاده⇣❯
اَللـہُمَ عَجِݪ لِولیڪَ اَلفَـرج بِحَـقِ زِینَبِ ڪُبرےٰ🧡🤲
𝑱𝒐𝒊𝒏💓😗⇣⇣
°•
ما آدما دو تا سبد با خودمون داریم.
یڪے جلومون آویزونه، یڪے رو پشتمون آویزون ڪردیم.
نڪات مثبت و خوبے هامون رو میندازیم تو سبد جلویے،
عیب هامون رو تو سبد پشتی.
وقتے توے مسیر زندگے داریم راه میریم،
فقط دوچیز رو میبینیم:
خوبیهاے خودمون وعیب هاے نفر جلویے
#تلنگر
#حرف_قشنگ
🍃🌷| تُوبِه‌حُرّ |🌷🍃
#داستانڪ❣️🌱

📘زاویه دید‼️

🌹حڪیمے از شخصے پرسید:
روزگار چگونه است؟

شخص باناراحتے گفت: چه بگویم،
امروز ازگرسنگے مجبورشدم ڪوزه سفالے ڪه یادگارسیصدساله اجدادیم بود را بفروشم ونانے تهیه ڪنم...

حڪیم گفت: خداوند روزے ات راسیصدسال پیش ڪنارگذاشته
و تو اینگونه ناسپاسے مے ڪنی؟!!!

#حرف_قشنگ
#قدر_داشته_هامون_بدونیم
‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💥#تلنگر
☝️🏻#حرف_حساب

- چرا‌ #نما‌ز نمی خونی؟
+ برام‌ دعایِ‌ هدایت‌ کن😑

- پس سرِ کار نرو!🖐🏻
+ چرا؟ 😳
- برات‌ دعایِ‌ روزی‌ می کنم! 🤨
#مغزهارابایدشست...
ʝơıŋ➘
|❥ |چْــادُراْنــِه
#حرف_قشنگ🌱

🍀اگر شهیدانه زندگی کنی
شهادت خودش پیدایت میکند
لازم نیست به دنبالش بگردی!!!


#روایت_عشق🌱

#تلنگــࢪانـھ

بعضیا فکر میکنن #حریم‌خصوصی‌ یعنی فقط گوشی و‌اتاق
اما...
اعضای بدنت هم حریم خصوصی تو هستند. چرا موهایت را بیرون میزاری تا همه از رنگ و شکل آن باخبر شوند؟!
#حرف_حساب
#تلنگـرانہ👌🏾💫

#انتشار‌پست‌ثواب‌جاریہ
#از_شهدا_الگو_بگیریم:👇
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین #خرازی داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت:
#زهرا این قطعه #آرامگاه_من است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند...

🔰نمی‌دانستم در برابر حرف #ابوالفضل چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به #مـامـوریت می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و #ضروری‌اش را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند...

🔰اما #دفعه_آخر که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع #خداحافظی بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: #ابوالفضل چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️
گفت: «من عطر نزده‌ام🚫»

🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه #عطری به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با #پدرومادرش به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوار ماشین شد🚎بوی #عطرعجیبی می‌داد...

🔰چند مرتبه خواستم به #پسرم بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان #شهید🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا بود...

🔰مـوقـع خـداحافظی #نگاه_آخرش به گونه‌ای بود که احساس کردم از من، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم:😰
#ابوالفضل چرا این گونه خداحافظی می‌کنی⁉️ #نگاهت، نگاه دل کندن است...

🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه #شوخی کرد. گفت: چطور نگاه کنم که #تو احساس نکنی حالت #دل_کندن است؟!
امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود...

🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به #فرودگاه نیا و #رفت. برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت... منتظربودم مثل #همیشه برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید.

🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به #بهانه‌اش برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه #عجله_دارم، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از #سوریه بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از #دلتنگی زدن.

🔰گفت: #زهـراجـان نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز #نتوانم با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا #حرف_نگفته‌ای هست برایم بزن😢

🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت, حرف‌هایش بوی #حلالیت😰 و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، #برگشت؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر #شهیدخرازی آرام گرفت...

🌷امروز ۲۳ آذر سالگرد شهادت شهید مدافع حرم «ابوالفضل شیروانیان» یکی از شهدای مدافع حرم استان اصفهان است...
☀️ ابوالفضل بر حجاب زنان و غیرت مردانه داشتن تاکید فراوان داشت چرا که حجاب را برای زنان عزت و شرافت می‌دانست. او همچنین بر نماز اول وقت و نماز شب تاکید بسیار داشت چرا که معتقد بود انسان با نماز به سعادت حقیقی می‌رسد و توشه پرباری را برای آخرت به همراه خود می‌برد.
☀️ ابوالفضل ظهر روز شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲ شهید شد. صبح آن روز در منطقه عملیاتی از همه حلالیت طلبیده بود. زمانی که از دوستانش خداحافظی می‌کرد، یکی از رزمندگان می‌گوید من نگرانی عجیبی دارم، دیشب خوابی دیده‌ام، خیلی مراقب خودتان باشید. ابوالفضل روی شانه او می‌زند و می‌گوید قاسم! تعبیر خوابت من هستم. برای کسی دیگر نگرانی نداشته باش. ابوالفضل به قاسم گفته بود تو تازه عروسی کرده‌ای، این مأموریت سهم من است. من می‌روم. پدرت تو را به من سپرده است. خلاصه ابوالفضل به همراه آقای صادقی راهی مأموریت می‌شوند که در یکی از قرارگاه‌ها برای نماز ظهر توقف می‌کنند. دوستش می‌گوید وقت نیست حرکت کنیم. ابوالفضل می‌گوید بهتر است نماز را اول وقت بخوانیم تا قرارگاه بعدی خیلی راه است. اتفاقاً نماز را خیلی طولانی اقامه می‌کند. آقای صادقی می‌گوید به ابوالفضل گفتم عجله داریم چرا این‌قدر طولانی نماز خواندی؟...
☀️گفت: آقای صادقی تا شهادت را از خدا نخواهی نصیبت نمی‌کند. بعد حرکت می‌کنند به سمت قرارگاه بعدی که در مسیر هدف اصابت ترکش‌های تک‌تیراندازهای تروریست قرار می‌گیرد و به حالت سجده به زمین می‌افتد. همرزمش گفت من درخواست آمبولانس کردم. تا آمدن آمبولانس ابوالفضل به سختی چشمانش را باز می‌کند، دستانش را روی سینه‌اش می‌گذارد و تعظیم می‌کند، چندین مرتبه این کار را تکرار می‌کند. دوستش می‌گفت نمی‌توانست حرفی بزند و خونریزی داشت. بعد ابوالفضل را به بیمارستان می‌رسانند و بعد از چهار ساعت که در کما بود به شهادت می‌رسد...
#شهیده مدافع سلامت استان قزوین
مریم شرف خواه
🍃🍃
#شهیده ۴۶ ساله بود و متاهل
۲ فرزند پسر داشت که پسر بزرگ ایشان نامزد داشت وقرار بود که بزودی ازدواج کند‌.
🍃🍃
۲۷#سال سابقه کاری داشت‌.
۲۱# سال در بخش نوزادان و داروخانه بیمارستان کوثر و همچنین بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان در بیمارستان مهرگان #سابقه #خدمت داشت.
🍃🍃
به روایت از همکار#شهیده:
#مهربانی و#مسؤولیت‌پذیری #شهید شرف‌خواه در بیمارستان و در میان دوستان #زبانزد بود، ایشان اهل #حسادت و# دروغ و #ریا نبود.
🍃🍃
#اربعین سال 96 می دیدم که چگونه در اوج #مهرورزی و با #خلوص نیت به #زوار #اباعبدالله(ع)⚘#خدمت می‌کرد.😭
سال #۹۱ به عنوان یکی از پرستاران #نمونه انتخاب شده بود.
🍃🍃
در طی دورهٔ #27 سالهٔ دوستی ما، اصلاً ندیدم ایشان #پشت سر کسی #حرف بزنند و با وجود این‌که در #خانوادهٔ #مرفهی رشد کرده بود، به‌هیچ‌وجه اهل #تجملات نبود و از همهٔ ما #ساده‌تر بود.
🍃🍃
🍃🌹🍃🌹
#حرف_آخر 🌹

او خواهد آمد برای #ظهور_اقا_امام_زمان عج #صلوات:
🍃🌹
تقدیم به #حضرت_صاحب_الزمان(عج)
🍃🌹
💫می نویسم ز تو که دار و ندارم شده ای
بی قرارت شدم و صبر و قرارم شده ای💫
🍃🌹
💫من که بی تاب توأم ای همه ی تاب و تبم
تو همه دلخوشی لیل و نهارم شده ای

🍃🌹🍃🌹
در تاریخ ۸/۱۰/۶۰بود که به مرخصی آمده بود وبه پدر ومادر وبرداران گفت که من می خواهم خود را #فدای قران و#اسلام و#انقلاب کنم آیا شما ناراحت نمی شوید اول کسی که جواب مثبت بهم داد مادرم بود.
🍃🍃
به روایت از یکی از دوستان:
#شهید در #حمله محرم شرکت #فعال داشته وجزء #آرپی جی زن ها بوده #اخلاق و#رفتار #شهید از نظر #انسانیت و#معرفت #بی نظیر بود.
🍃🍃
به #کوچکترین فرد #احترام قائل بود وهیچ موقع #حرف #ناپسندی به کسی نمی زد وبه افراد #مظلوم خیلی زیاد #احترام می گذاشت واز #مظلومیت ایشان #طرفداری میکرد.
🍃🍃
وهمیشه #تاکید میکرد که #احترام دوست واقوام وبرادر خود را داشته باشید که این احترامات وخوبیهابرای انسان به #جای می ماند واما آخرین مرخصی که #شهید آمد به مدت بیست روز بود.
🍃🍃
تعداد چند ساک از همسنگرانش که #شهید شده بودند به ایشان دادندتابرای خانواده #شهدا را ببردو تحویل خانواده آنها بدهد که یکی از ساکها از #شهدای شیراز بود که خود #شهید آن را بردشیراز.
🍃🍃
در همین روزها بود که مرتب به اقوام دور و نزدیک #سرکشی می کرد وصورتش خیلی #بشاش شده بود وهمیشه میگفت که من #شهید میشوم.
🍃🍃
#مهدی #17 ساله بود که #جبهه رفت و #دو بار #شهید شد! #یکبار بر اثر #موج #انفجار از قله‌ای به پایین پرت شده بود و پلاک شناسایی‌اش وارد جگرش شد. همه می‌گفتند #مهدی #شهید شده 😭
🍃🍃
وقتی دیدند هنوز نفس دارد او را به بیمارستان اراک می‌برند و بعد به رشت انتقال می‌دهند. نهایتاً با هلیکوپتر #مهدی را به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران می‌برند و بعد از سه ماه از بیمارستان مرخص شد و او را به خانه آوردیم.
🍃🍃
#پسرم را در #تاریکی نگهداری می‌کردیم. چون #چشم‌هایش هم آسیب دیده بود و نباید زیاد در روشنایی قرار می‌گرفت. #مهدی #نمی‌توانست #حرف بزند #حرف‌هایش را #می‌نوشت.
🍃🍃
بعد از اینکه تقریباً خوب شد او را به مشهد بردند اما #یک #چشمش #نابینا شده بود. پسرم بعد از #بهبودی به عنوان #تدارکات در #جبهه #فعالیت داشت.
🍃🍃
More