مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#چادر
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#وفات_حضرت_زینب
#سند
🏴🏴🏴🏴🏴
💢آیا امام حسین(ع) در روز عاشورا به حضرت زینب(س) سفارش کرد که در صورت #حمله دشمن، زیورآلات خود را زمین بریزد تا آنها مشغول جمع‌آوری شوند و حضرت بتواند پناه گیرد و از نامحرمان در امان بماند؟

#پاسخ

آنچه در منابع تاریخی #شیعه و اهل سنت به تواتر نقل شده، این است که؛ پس از شهادت امام حسین(ع) و یارانش، سپاه عبیدالله بن زیاد دست به آتش زدن خیمه‌ها و غارت اموال آن حضرت گشودند و حتی از #چادر و روسری‌ها و زیور آلات زنان درنگذشتند. که به صحنه‌های مختلفی با بیان برخی جزئیات در تاریخ نقل و ثبت شده است.

اما آنچه در #پرسش مطرح شده در منابع مورد اعتماد شیعه و اهل سنت یافت نشد و این‌که آن را به کتاب «انساب الاشراف» بلاذری نسبت داده‌اند، چنین مطلبی در این #کتاب وجود ندارد

همچنین در برخی از کتاب‌های امروزی و برخی سایت ها این سخن در پرسش را از حضرت #زینب نقل کرده‌اند که آن‌حضرت به زنان گفت: «هرچه از زیور آلات و وسایل گران قیمت دارند، در گوشه‌ای جمع کنند تا غارتی‌ها، هرچه می‌خواهند ببرند و دست نامحرمی به سوی خاندان پیامبر دراز نشود.» که برای این عبارت هم هیچ منبع تاریخی و روایی در کتب قابل #استناد یافت نشد.

📚الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص 112
#چادرانه🌸

تعریف قشنگیست#چادر
وقتی که سیاهیِ #چادرمن
سیاهیِ چشمان تو باشد
پدرجان

#گمنام
•||•

خواهَـ🧕ـرَم باوَرکُن

#چادر🖤 بِدونِ #حیا ،هیچ اَرزِشے نَدارَد.

توئے کِهـ مے خواهے اَزمُسـ🏃‍♂ـابِقه‌ے

<<خودنَمایي>>

جانَمانے‌ودیدِه‌بِشَوے!👀

لطفا🙏 یادِگار"حَضرَتِ‌زَهرا<س>"رو لکه😬 دار نکن🍃

#حجاب فاطمے 🧕

┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چادری بودن با #چادر سر کردن فرق داره!
#حجاب بدون حیا حجاب نیست.


استاد #رائفی_پور

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و پنجم


دو روز گذشت و فکر من مشغول بود...
قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.
تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.

دو روز بودنش گذشت و وحید رفت....
اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم #فکر کردم. #هیچ_دلیلی وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.
پس یا #نقشه ای در کاره یا شاید این #شرایط_ماموریت جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.

داشتم نماز مغرب میخوندم....
صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها.
از صحنه ای که دیدم خشکم زد.
بچه های من بغل دو تا خانم بودن...
اسلحه کنار سر کوچولوشون بود. به خانم ها نگاه کردم.

یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت:
_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم.
برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت:
_راست گفتی بهار،خیلی خاصه.
صدای گریه فاطمه سادات اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت:
_وایستا.
ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت:
_بذار بیاد بچه شو بگیره.
منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت:
_کجا؟
با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت:
_بهار،تو هم باهاش برو.
رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....
اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر #چادر سرم بود...
یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم:
_میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.
بهار با تمسخر گفت:
_الان؟! تو این وضعیت؟!
جدی نگاهش کردم.گفت:
_زودتر.
بعد از نماز بلند شدم.گفتم:
_میخوام چادرمو عوض کنم.
چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم #نتونه.
دلم آشوب بود.خیلی ترسیده بودم.نگران بودم ولی سعی میکردم به #ظاهر آروم و خونسرد باشم.
وقتی #چادرمشکی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت:
_تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.
گفتم:
_از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.
لبخندی زد و گفت:
_پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.
تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت:
_کارت تموم شده؟
با اشاره سر گفتم آره.
گفت:
_پس برو بیرون.
یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت:
_میخوای بری بیرون؟
با اخم و جدی نگاهش کردم تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم:
_چی میخوای؟
بهار به مرده گفت:
_شهرام،بسه دیگه.
منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_شخصیت عجیبی داره.
بهار بالبخند گفت:
_گفته بودم که.
شهرام گفت:
_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!!
با اخم و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم:
_چی میخوای؟
شهرام گفت:
👤_حالا چه عجله ای داری.
اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.بهار به شهرام گفت:
_تمومش کن دیگه.

شهرام عصبانی شد...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت هفتادم


احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.
همه تعجب کردیم.محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!
آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.

بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!
بابا چیزی نگفت و رفت.

فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟
گفتم:
_درسته.
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟
-درسته.
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟
-درسته.
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.

لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.

-بابا..شما که میدونید....
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.

بابا رفت.من موندم و امین...
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.

دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.
اون روز خیلی ناراحت بود.

میگفت:...


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
باکلاس_باحجاب💎

ارایش غلیظ، نشونه‌ باکلاس‌تَر بودن نیست..!
نشونہ #احتیاج‌ به‌ بیشتر دیده‌ شدنه!..
#چادر و پوشش‌ اسلامی نشونه بی‌کلاسی یا #عقب‌موندگی‌ نیست..!
نشونہ بی‌احتیاجے بہ، نگاه‌های‌ ناپاکه!..¡

☾︎ ☽︎
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #هفتادویک


آنقدر با نگرانی و سریع..
پایین آمده بود.. که فراموش کرد گوشی و کیفش را بیاورد..گوش جان و دلش را به دعاها و آمین ها داد..

شب عاشورا هم تمام شد..
کم کم جمعیت به خانه هاشان میرفتند.. اقاسید و حسین اقا..
در مسجد ماندند.. این کار هرساله شان بود.. باید مسجد را آماده مراسم صبح عاشورا می‌کردند..
امشب عباس ساکت تر و دمغ تر بود.. آرامتر راه میرفت.. ساراخانم، زهراخانم چند قدمی میرفتند و می ایستادند.. تا فاطمه و عباس به آنها برسند.. فاطمه فقط پرسید
_خوبی عباسم..؟!

و عباس سر تکان میداد.. و بی هیچ حرفی راه میرفتند..

صبح عاشورا ساعت ١٠ تا ١٢ مراسم بود..
حاج یونس.. #زیارت_ناحیه میخواند.. و همه گریه میکردند.. عباس حال غریبی را داشت.. حس کسی که از قافله دور افتاده.. حس میکرد بدتر از حر است.. به خود نهیب میزد.. اما باز #ناامیدی او را رها نمی‌کرد..

🕯شام غریبان فرا رسید..
به محض شروع سخنرانی.. اقاسید گفت.. که تمام چراغ ها را خاموش کنند.. همه 🕯شمع🕯 روشن کردند.. تعداد شمع ها به قدری زیاد بود.. که مسجد را روشن کرد..🕯
عباس مهارت عجیبی..
در نی زدن داشت.. کنار حاج یونس و پایین پایش نشست..

حاج یونس_ دیگه همه چی تموم شد..

میکروفن را جلو دهان عباس گرفت.. عباس نی زد..حاج یونس دشتی خواند.. و عباس نی میزد.. چنان با سوز که ناله و گریه همه بلند شده بود..

کم کم حاج یونس دم گرفت..

🏴ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد.. ای اهل حـــــرم میــــــرو علمـــــــدار نیامد..
علمــــــدار نیامد
علمــــــدار نیامد
🏴حسیـــــــــــــــــــــــــــــن🏴

همه کلمه حسین را کشیده.. و با صدای بلند میگفتند..

🏴ســـــقای حسیـــن سید و ســــالار نیامد.. ســــقای حسیــــن سید و ســــالار نیامد
علمـــــدار نیامد
علمـــــدار نیامد
🏴حسیــــــــــــــــــــــــــــــن🏴

صدای گریه علی دوباره بلند شد..
فاطمه، علی را از سمیه گرفت.. و همانند سمیه.. نوزاد را گهواره وار درآغوشش تکان داد.. خسته میشد دست سمیه میسپرد..آنقدر سمیه و فاطمه به ترتیب.. علی را در اغوش تکان دادند.. تا علی آرام خوابید..فاطمه هنوز نگران بود..

سمیه_ توکل کن فاطمه جان ان شاالله که چیزی نمیشه! ابراهیم،ایمان بقیه پیشش هستن.. نگران نباش.. بیا بریم بالا..

فاطمه_وای نه سمیه..! تو دلم انگاری رخت میشورن.! خیلی نگرانشم.. نمیتونم بیام.. تو برو..!

_مطمئنی..؟

_اره گلم تو برو.. التماس دعا

_پس فعلا.! محتاجیم عزیزم

سمیه آرام با علی بالا رفت..حاج یونس میخواند و برادران تکرار میکردند..

🏴زینب من #مدافع_حرم باش..
🏴مراقب #چادر دخترم باش
🏴نیفتد از سر #چادرومعجر الله اکبر الله اکبر
🏴حســـــــــــــــــــــــــین🏴

خواهران جواب میدادند..

🏴حسین #سرباز ره #دین بُود..
🏴عاقبت #حق_طلبی این بُود
🏴از #سرنی گفت سبط پیمبر الله اکبر الله اکبر
🏴حســـــــــــــــــــــــــین🏴

عباس به سختی نفس میکشید..
دیگر بریده بود..امان از دل زینب(س) توان ایستادن روی پاهایش نداشت.. ولی زجه میکشید..و سینه میزد..

🏴شاه گفتا کربلا امروز میدان من است.. عید قربان من است
🏴حســـــــــــــــــــــــیـن🏴

خواهران میگفتند..

🏴مادرم زهرا در این گودال مهمان من است.. عید قربان من است
🏴حســـــــــــــــــــــــــین🏴

هر دو دستش را بلند کرد..
که به سینه بزند.. به زور هوا را وارد ریه اش کرد.. اما دیگر چیزی نفهمید..
نیما کنارش ایستاده بود..
سریع مسیر را باز کرد..چند نفر عباس را روی دست بلند کردند.. و از مسجد به حیاط اوردند.. جمعیتی تند تند از وسط راه بلند میشدند.. تا راه باز شود..

حاج یونس شور گرفته بود..
و میخواند.. و همه سینه میزدند.. عده ای ایستاده.. و عده ای نشسته..
از صدای همهمه جمعیت..
و بلندشدن تعداد زیادی از برادران در حیاط.. فاطمه ناگهان بلند شد.. اشک هایش را پاک کرد.. چادرش را جلوتر کشید.. و سریع به بیرون از مسجد رفت..

با چشمش دید..
عباس را روی دست بلند کرده اند..

ادامه دارد...


#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
او می بیند
#او_نیم_دیگر_من_است 
حیا را می گویم..
#حجاب زمانی زیباست که با حیا عجین شده
باشد..
آهای دختر خانم#چادری
#حیا که نداشته باشی #چادر هم #محجبه ات نمی‌کند

#تلنگر⚠️

┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
💖 زنه با #چادر_عربے روبروے #ضریح #شش_گوشه با زبون عربے #گریه مےڪرد و میگفت :
#آبرو مو نبـر ..😦 باسختے از شوهرم اجازه #زیارت گرفتم ...😔 اگه با بچه ها به خونه برنگردم منو میڪشه!!! 😟
بد جور داشت #التماس میڪرد💕
منم با صداش داشتم گریه مےڪردم😔
.
😦ڪم ڪم لحنش تند شد .. گفت تو خودت دختر داشتے ...جان #سه_ساله ات ڪاری بڪن ... چندساعته گمشون ڪردم ..😢
چندقیقه نگذشته بود ڪه دو تا بچه از پشت چادرشو گرفتن !!!
💖یُمـا یُمــا میڪردن (مادر ..مادر )💖
زنه خییلے #تعجب ڪرد
بچه هاشو بجاے اینڪه بغل ڪنه
دوید سمت #حرم و جیغ میزد و گریه میڪرد😢
هی گریش بیشتر میشد..
گفتن از آقا تشڪر ڪن ڪه بچه هاتو برگردوند و آرام باش چرا بےقرارے میڪنے!؟
گفت آخه دوتا بچم #لال بــودن!!!! 😢😢
جـــانم ارباب

#معجزه_اهل_بیت_ع
#امام_حسین_ع
#حضرت_رقیه_س
#شفا😍😭
🌸 چادرم میگوید...

اگر همہ چیز سر جایش باشد...

❤️ نجابت تو ...
💛 #حیا ے تو ...
💚 پاڪدامنے تو ...
💙 #غرور تو ...

😌 من هم هستم...

🙏 و الا دور من را خط بڪش ڪہ آبرو دارم❗️

🍃#چادر است دیگر
👌 بدون حیا جایے با من نمی آید

#‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅═✼✿‍✵♥️✵✿‍✼═┅┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
{چادرانه‍🌸}

چه درخشان میشوے بانو
وقتے چادر بهـ سر میڪنے...😍

تو همان ستاره اے⭐️ هستے
ڪـہ قانونـِ جاذبۂ 
#چادر 🌸🍃
تورا از آسمان روے زمین قرار دادہـ❤️...




#پروفایل
#چادرانه
✍🏻وصیت شهید حججی:

🔹همیشه این بیت را به یاد بیاورید
آن زمانی که حضرت رقیه (س) خطاب
🔹به پدرش فرمود:
غصه حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز..😔

🥀#چادر_خاکی_مادرم_زهرا_س🥀


┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
✍🏻وصیت شهید حججی:

🔹همیشه این بیت را به یاد بیاورید
آن زمانی که حضرت رقیه (س) خطاب
🔹به پدرش فرمود:
غصه حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز..😔

🥀#چادر_خاکی_مادرم_زهرا_س🥀

┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت

#قسمت_ششم

💠 بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.

دفتر #بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بی توجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»

💠 به سمتم چرخید و بی توجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد :«اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با #چادر نرو!» نمی دانم چرا، اما در انتهای نهیبش، #عشقی را می دیدم که همچنان نگرانم بود.

هیاهوی بچه ها هرلحظه نزدیک تر می شد و به گمانم به سمت دفتر بسیج می آمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و می خواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد :«اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش می کردم!

💠 چقدر دلم برای این دلواپسی هایش تنگ شده بود و او باز تکرار کرد :«بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست به آرامی هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم می خواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب گفتم :«اونا کاری به ما ندارن! اونا فقط #حق شون رو می خوان!»

از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم می شد، پاسخ داد :«حالا می بینی که چجوری حق شون رو می گیرن!»

💠 سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در می رفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبانی ادامه داد :«تو نمی فهمی که اینا همش بهانه اس تا کشور رو صحنه #جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشه های آزمایشگاه های کنار دفتر، تنم را لرزاند.

مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد :«از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس ها!»

💠 مثل کودکی دنبالش کشیده می شدم تا مرا به یکی از کلاس های خالی برساند و می دیدم همین دوستانم با پایه های صندلی، همه شیشه های آزمایشگاه ها و تابلوهای اعلانات را می شکنند و پیش می آیند.

مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد :«تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» و خودش به سرعت رفت.

💠 گوشه کلاس روی یکی از صندلی ها خزیدم، اما صدای شکستن شیشه ها و هیاهوی بچه ها که هر شعاری را فریاد می زدند، بند به بند بدنم را می لرزاند.

باورم نمی شد اینجا #دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس های درس کنار یکدیگر می نشستیم.

💠 قرار ما بر #اعتراض بود، نه این شکل از #اغتشاشات! اصلاً شیشه های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای #تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر #مبارزه را؟

گیج #آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می کردم و دیگر فکرم به جایی نمی رسید و باز از همه سخت تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه ای از برابر چشمانم نمی رفت.

💠 آن ها مدام شیشه می شکستند و من خرده های احساسم را از کف دلم جمع می کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست.

دلم برای مَهدی شور می زد که قدمی تا پشت در کلاس می آمدم و باز از ترس، برمی گشتم و سر جایم می نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد.

💠 اما نه، شعار "#مرگ_بر_دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می روند که دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم.

از آنچه می دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده های شیشه و نشریه های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود.

💠 صندلی هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله #معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!

از چند قدمی متوجه شدم شیشه های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم هایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم.

💠 از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می داد.

تمام دفتر به هم ریخته، صندلی ها هر یک به گوشه ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه ها سرنگون شده بود. نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ #خون را روی زمین دیدم...

#ادامه_دارد

🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #نامزد_شهادت

#قسمت_پنجم

💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»

هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»

💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟

باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»

💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»

سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»

💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»

سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»

💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانی‌اش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.

من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.

💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.

اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.

💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.

دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشته‌ای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.

💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»

هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.

💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.

همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟

💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟

بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...


#ادامه_دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#چادر_مادرم

چادر سخت است
اما ...پوشش حضرت زهرا سلام علیها چادر بود.

#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_

┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
••🥀••

بانو....
روزگارعجیبی‌است!
زمانه‌الک‌برداشته‌وسخت‌درحال‌الک‌کردن‌است...!
لحظه‌ای‌هم‌صبر‌نمی‌کند!
یک‌روز #چادر راالک‌کرد..
وامروزدارد #چادرےها راالک‌می‌کند!
بانوی #چادرے
دانه‌های‌الک‌زمانه،ریزاست..
مباداحیاوعفت‌و‌نجابت‌الک‌شودوتوبمانی‌و
یک‌پارچہ‌ی‌مشکی..! :)🖤
.
☾︎ ☽︎
More