مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#خیره
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت سی و هفتم


اتاق رو بر انداز کرد...
اتاق من حدودا چهار متر در چهار متر مربعه.رو به روی در میز تحریر و چند قفسه چوبی کتاب📚 هست.
کنار در چسبیده به دیوار تخته.رو به روی تخت یه پنجره ست.زیر پنجره،یه مبل دو نفره هست.قبله ی اتاقم رو به پنجره ست..
روی یه دیوار یه عکس رهبری🇮🇷 مرکز😍 و اطرافش...
عکس شهید خرازی،🌷
شهید همت،🌷
شهید احمد کاظمی،🌷
شهید جهان آرا 🌷رو چسبوندم.
یه گل مصنوعی🌸 هم کنار میز تحریرم گذاشتم و یه گلدان حسن یوسف🌹 هم جلوی پنجره.فضای اتاقمو خیلی دوست دارم.
خوب که اتاق رو بررسی کرد،راهنماییش کردم روی مبل بشینه.
خودم هم رو صندلی میز تحریرم نشستم.

سرش پایین بود،گفت:
_من تجربه خواستگاری رفتن ندارم،اما شنیدم اول خانم ها سوالهاشون رو میپرسن.ولی میشه قبل از اینکه شما سوالهاتون رو شروع کنید،من یه سوالی بپرسم؟
-بفرمایید.

-چرا عکس این چهار شهید بزرگوار رو به دیوار اتاق تون زدید؟
-این شهدا، #دوستان نزدیک من هستن...آدم باکسی دوست میشه که بخواد #شبیه_ش باشه.من عکس شهید همت و جهان آرا رو به دیوار اتاقم زدم چون حتی از عکس شون هم معلومه چقدر #محجوب و #باحیا هستن،اونقدر که مشخصه #دوست_ندارن حتی به عکس شون هم #خیره بشیم.منم میخوام اینطور باشم.

-چرا این عکس شهید خرازی رو زدید؟

- #لبخند همیشگی شهید خرازی معروف بوده و هست.این عکس برای وقتیه که خبر شهادت سه تا از دوستانش رو بهش گفتن..معلومه که چقدر #ناراحته..شاید ناراحته چون از دوستانش جامونده.. شهید کاظمی هم از دوستانش دیرتر شهید شد.ولی معنیش این نیست که این بزرگواران اون موقع #لایق شهادت نبودن..زنده موندن چون زنده بودنشون #مفیدتر بود.چون هنوز کارهایی بود که باید انجام میدادن..حتی زنده بودنشون هم کمتر از شهادت #نبود..میشه نفس کشیدن هم ثواب شهادت داشته باشه.

-که اینطور..بسیارخب شما سوالهاتون رو بفرمایید.

-شما چرا میخواید ازدواج کنید؟

یه کم مکث کرد.بعد گفت:
_الان شما دلیل فلسفی میخواین یا مثلا...
-من دلیل شما رو میخوام بدونم،اگه فلسفیه،همون رو بگید،اگه غیر فلسفی هم بفرمایید.

-دلیل هرکسی برای ازدواج به طرز فکرش و #سبک_زندگیش بستگی داره...طرز فکر و سبک زندگی من خداست.من میخوام ازدواج کنم چون میخوام #بنده_ی_بهتری باشم برای خدا.من میخوام کسی رو تو زندگیم داشته باشم که بهم بگه نقطه ضعف های #بندگی کردنم،چیه.
-چرا من؟
-چون میدونم #شماهم براتون مهمه که بنده ی خوبی باشین.اینکه برای شما هم این مسأله مهم باشه باعث میشه به منم بیشتر کمک کنید تا کسیکه اصلا اینطوری فکرنمیکنه.

-اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت دوازدهم


بالبخند گفتم:
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.

-خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.

به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.

پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.

سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.

ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.

مؤدب تر شده بود.
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.

سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت و کتابها گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.

تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.

چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:

_سفره رو آماده کن،الان میام.

دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.


سهیل هم کمک میکرد ولی...

نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم