مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#بی
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پنجم

وسایل ناهار را چیده ام...در را باز میکنی و آرام آرام بہ سمتم می آیی...
سعی میکنم سنگین و بی تفاوت باشم...قبل از اینکہ سرمیز برسے غذایم را شروع میکنم...روبرویم مینشینی...بے توجه بہ غذا خوردنم ادامہ می دهم
سنگینے نگاهت را حس میکنم...اما باز هم رویم را بہ سمتت برنمیگردانم...از جایت بلند میشوے
زیر چشمے رفتارت را زیر نظر میگیرم...میز را دور میزنی و کنارم می ایستی...
بہ بی توجهی هاے ظاهری ام ادامہ میدهم...و همان طور مشغول غذا خوردن میشوم
تا اینکہ بشقاب غذایم را از روبرویم دور میکنے...قاشق و چنگالم را روے میز میگذارم و صاف مینشینم!
بہ حرکاتم نگاه میکنے...خم میشوے و میگویی:
_قهری؟
جواب نمی دهم...
_مریمی؟
سرم را پایین می اندازم...
_خیلی خب ...قهر باش...حرف کہ میتونے بزنی؟!
باز هم هیچ نمیگویم
موهایم را کنار میزنی و آرام زمزمه میکنی:
#عاشقم_گرنیستی_لطفےکن_نفرت_بورز
#بی_تفاوت_بودنت_هرلحظه_آبم_میکند
از میز بلند میشوم و بشقاب دیگری برمیدارم...
صورتم را سمت خودت میگیری...سعی میکنم بہ چشمانت نگاه نکنم...می دانم گیرایے چشمانت کار خودش را می کند!
_تو...میدونی...چی اونجا بهم گذشت؟!
صدایت در فضا می پیچد...با همان لحن همیشگی...
جواب میدهم: تا آلان خودتو تو آینه...
سر کلامم میپری و می گویی: بہ خدا قسم با اون وجود اگہ #تو نبودی هیچ وقت برنمی گشتم...
چہ میخواهی بگویی؟!نکند رفتن دیگرے در راه است؟
نہ محمد...من دیگر توان دورے ندارم...
نمی دانستم چہ بگویم...نفس عمیقی می کشم و دوباره پشت میز می نشینم
تو هم مینشینی...بسم اللهی میگویی و شروع بہ غذا خوردن میکنے...
سریعا تغییر موضع میدهی و انگار نہ انگار کہ اتفاقے افتاده باشد با خنده میگویی: دلم برای غذاهای بدمزه ات تنگ شده بود عیال جان!!
لبخندی میزنم و در سکوت فرو می روم...

نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ـــهدا

رمان های عاشقانه مذهبی

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
هر کس #حیا داره قطعا حجاب داره
ولی هر کس #حجاب داره نمیشه گفت قطعا حیا داره...

همین جمله کافیه بنظرم...

به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که....
شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی...
چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت‌....
مجرد یا متاهل...
چه حسی دارین؟
خجالت میکشی نه؟
خب مجازیم همونه...
حیای مجازیت از بین رفته...

خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته....
حق الناس پول نیست...
ممکنه دل باشه...
دل هزاران‌ پسر ‌مجرد که نمیتونن ازدواج‌ کنن میلرزونی.....
واقعا نمیترسی؟...
واقعا خیلی شجاعی تو...

نمیدونی زمین گرده؟
نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟

بابا از دین‌ فقط چادرشو به ارث بردی؟😔

یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم....

#تبرج
#بی_حیایی_لایک_ندارد

┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
هر کس #حیا داره قطعا حجاب داره
ولی هر کس #حجاب داره نمیشه گفت قطعا حیا داره...

همین جمله کافیه بنظرم...

به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که....
شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی...
چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت‌....
مجرد یا متاهل...
چه حسی دارین؟
خجالت میکشی نه؟
خب مجازیم همونه...
حیای مجازیت از بین رفته...

خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته....
حق الناس پول نیست...
ممکنه دل باشه...
دل هزاران‌ پسر ‌مجرد که نمیتونن ازدواج‌ کنن میلرزونی.....
واقعا نمیترسی؟...
واقعا خیلی شجاعی تو...

نمیدونی زمین گرده؟
نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟

بابا از دین‌ فقط چادرشو به ارث بردی؟😔

یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم....

#تبرج
#بی_حیایی_لایک_ندارد


┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
#بی_غیرتی
#بی_حجاب

بی‌حجابی زن،از بی‌غیرتی مرد است


🌟امام علی (علیه السلام) می فرمایند:
«خداوند لعنت کند کسی را که غیرت ندارد. »

🌟و نیز فرمودند: 
«کسی که غیرت ندارد قلبش واژگون است. »

🌟امام صادق(علیه السلام)می فرمایند: 
«زنی که خود را زینت و خوشبو نماید و از خانه اش خارج شود و باعث توجه افراد #نامحرم شود و شوهرش به این کار راضی باشد، هر قدمی که این زن برمی دارد، برای شوهرش در جهنم خانه ای بنا می شود.»

📚کافی،ج۵ ص ۵۳۶
📚وسائل،ج ۱۴ ص ۱۷

#حجاب فاطمے 🧕

┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
دو شهید #بی_سر
یکی در #کربلا و یکی در #سوریه

شهید حمیدرضا زمانی
شهید میثم مدراوی

🌹اللهم الرزقنا....

سلام صبحتون شهدایی
🕊🖤🕊

💠شجاعت شهید

💟مجید خیلی شجاع بود
خیلی #مردونه جنگید برا حمایت از دین جانش❤️ را می‌داد. نترس و #شجاع بود...

💟مجید تو #حرم گریه میکرد که بی بی بخرتش میگفت ببین اشکامو #بی_بی نوکرت اومده ببین منو بخر،
⇜بزار بشم فدات
⇜بشم مثل #عباس مثل علی اکبرت
⇜عربا عربا بشم
⇜بزار مثل علی اصغرت #لب_تشنه جون بدم ..

خوش به سعادتت😔

#شهید_مجید_قربانخانی

التماس دعای شهادت


🌺به مناسبت سالروز #تولد #شهید_مجید_قربانخانی🎂🎂🎂🎉🎉🎉🎂🎂🎉
داداش مجید تولدت مبارک

🌟شادی ارواح مطهر شـهدا صلوات

🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#هرچی_تو_بخوای

قسمت چهل و ششم


گفت:
_تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت:
برو به سلامت.💖به بابا گفتم میخوام برم گفت: خدا خیرت بده پسرم برو به سلامت.💖مامان وقتی فهمید خودش بهم زنگ زد.گفتم دیگه مامان میگه نرو.شما تازه عقد کردین.درسته زهرا قبول کرده ولی تو کوتاه بیا.ولی مامان برخلاف انتظارم گفت ان شاءالله به سلامت برگردی پسرم.💖

-مامان فقط همینو گفت؟
-نه،گفت این روزها بیشتر با زهرا باش.

-به...منو بگو فکر کردم خودت خواستی بیشتر با من باشی.داشتم بهت امیدوار میشدم.

لبخند زد و گفت:
_اتفاقا من میخواستم برعکس کنم.گفتم اگه کم کم منو نبینی برات راحت تره.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_از این کارها نکن لطفا.

-از همین الان دلشوره گفتن به فامیل خودمو دارم.
-بهشون حق بده.اونا تو رو یه جور دیگه ای دوست دارن.
-این شش روز مونده رو چهار روزش با تو و خانواده ت هستم.دو روز آخر رو با خانواده ی خودم.☝️ممکنه اونا از روی ناراحتی به تو یا خانواده ت #بی_احترامی کنن.

-اگه بخاطر این میگی #مهم_نیست.خودت که گفتی از روی ناراحتی.پس جای ناراحت شدن نداره.💝

-نه.اینجوری بهتره.
-باشه،هر چی تو بگی...امین،فامیلت فکر میکنن چون راضی ام به رفتنت یعنی دوستت ندارم؟

-اونا مطمئنن دوستم داری.تو طوری با من رفتار کردی که همه خیلی زود فهمیدن ما به هم چه حسی داریم.

-منظورت اون روز تو محضره؟
خنده ای کرد و گفت:
_اون شروعش بود.بعد از اون روز هم رفتارت کاملا مشخص بود.

-اون روز خیلی خجالت کشیدی؟

-خجالت کشیدم ولی ته دلم ذوق میکردم.

مامان برای شام صدامون کرد...
از چشمهاش معلوم بود گریه کرده ولی پیش ما میخندید.امین هم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد.منم موقع شام شوخی میکردم. وقتی شام خوردیم،امین کنار صندلی مامان نشست.دست مامان رو بوسید و گفت:
_من شما رو به اندازه ی مادرم دوست دارم. میدونم اذیت میشید ولی وظیفه ست که برم.حلالم کنید.
مامان سرشو بوسید و نوازش کرد و گفت:
_شما هم مثل محمدم هستی.من درک میکنم ولی #منم_مادرم،دلم برای پسرم تنگ میشه.

بابا بلند شد.امین رو در آغوش گرفت و گفت:
_نگران ما و زهرا نباش.غصه ی ما فقط دلتنگی شماست وگرنه همه مون دلیل رفتنت رو خوب میدونیم.وقتی اومدی خاستگاری دخترم مطمئن بودم تمام تلاشت رو برای #خوشبختی ش میکنی.الانم مطمئنم اگه #وظیفه ت نمیدونستی نمیرفتی.

امین بابا رو محکم بغل کرد و سرش رو شونه ی بابا گذاشت...من از اینکه امین نوازش مادرانه و آغوش پدرانه داشت،خوشحال بودم.

اون شب امین رفت،اما ما مثل وقتیکه محمد میخواست بره شب تا صبح بیدار بودیم....
بابا نماز میخوند.مامان دعا میکرد.🙏منم هرکاری میکردم تا آروم بشم.🌟

تا چهار روز برنامه ی ما همین بود...
بعد کلاس هام با امین بیرون بودم.بعد برای شام میرفتیم خونه ی ما،بعد میرفت خونه شون.

شب آخری که با ما بود علی و محمد هم بودن. علی هم یه دختر شش ماهه داشت که اسمش حنانه بود،دیگه برای زندگی به تهران اومده بودن.
اسماء تا چشمش به ما افتاد دوباره اشکهاش جاری شد.علی و محمد،امین رو بغل کردن. همه ساکت بودن.فضا سنگین بود.

خیلی جدی به امین گفتم:


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
#هرچی_تو_بخوای

قسمت سوم


رفتم وضو گرفتم و نماز شب خوندم...
از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم
_هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.😍اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم.
انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍

خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.😆🙈

با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم:
_خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد

-خانم روشن
توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش #نمیکردم.👑

گفتم:بفرمایید.
-امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟
-بله

-میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐
-شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟

-بله
-پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️

-شما ادامه ندید.
-من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن #بی_تفاوت باشم.

-افکار هرکسی به خودش مربوطه.
-تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل #اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌

-شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏
-عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو #گمراه کنه #ساکت باشم.

-شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟
-ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.

اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه.

خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.

ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم:

_چرا کلاس نرفتی؟😕
-استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش.
لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت:

_زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧
-چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره.

میخواست چیزی بگه که...
صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت:
_شما اجازه نداری بری کلاس.😠
گفتم:به چه دلیلی استاد؟

-وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی.
-استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید.

-پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠
-تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه.
دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد.
من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس.
اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.
گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون.

همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم.
زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه.

ریحانه گفت:
_خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه.
گفتم:خداکنه.😕

تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی.
چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد
-کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐
-ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟😅

-امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن.
-چی میگفتن مثلا؟
-اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم.
-بفرمایید
-دیگه کلاس استادشمس نرو.😒
-چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده.
-اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕
-پس....😐
نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت:
_کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره.

-ولی آخه....😕
-ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری.
-باشه.
بعد کلاسهام رفتم خونه....


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #هفتادوسه


تقویم زمستان..
کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد..
چند شبی بود حسین اقا..
خواب میدید.. اهمیتی نمیداد.. پیش خود میگفت.. خواب که حجت نیست.. اما شب بعد باز خواب میدید..
پاسداری در بیابانی.. بی سر.. با لباس سبز سپاه.. تنها و غریب افتاده.. کسی نه او را میشناسد.. و نه کمکش میکند..و مدام او را صدا میزند..
از دلهره و غم.. از خواب بیدار شد..
در زیر مهتاب.. روی پیشانی اش قطرات عرق میدرخشید.. بلند شد و نشست.. چند صلواتی فرستاد.. لیوان آبی که بالای سرش بود خورد.. نفس عمیقی کشید.. و بیرون رفت..
همسر و پسرش را دید..
که یک دستشان به قنوت بود.. و نماز شب میخواندند..
بطرف روشویی رفت..
وضویی گرفت.. بی اراده اشک هایش میریخت و محاسن سپیدش را خیس کرد.. اشکش را پاک کرد.. وضو گرفت.. سجاده اش را از اتاق برداشت.. کنار عباس به نماز ایستاد..
صبح از صدای..
زنگ گوشی اش بیدار شد.. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت.. سوار ماشین شد و به سمت اداره مرکزی سپاه راند.. لحظه ای خواب دیشب از یاد نمیرفت..
به دوستانش زنگ زد..
دوستان مشترکش با رضا.. که گاهی جویای احوال هم میشدند.. به هرکسی میشناخت زنگ زد.. در اداره هم هرچه میپرسید.. کمتر اطلاعات نصیبش میشد.. میپرسید تا سرنخی از رضا پیدا کند..
در این مدت سرورخانم و پسرانش.. نگران و چشم انتظار اقارضا بودند..
و حسین اقا نمیدانست..
چه جوابی به آنها بدهد.. چون خودش هم چیزی دستگیرش نشده بود.. فقط شماره اش را داد.. که اگر خبری شد.. اول به او اطلاع دهند..


چند روزی گذشت..
ساعت حدود ١٠ شب بود.. گوشی حسین اقا زنگ خورد.. دوست مشترکشان بود.. «مسعود زارع».. دوست قدیمی خودش و رضا..
با اشتیاق گوشی را برداشت..
بعد از سلام و خوش و بش.. از غمی که در کلام مسعود بود.. شک کرد.. به سمت پذیرایی رفت.. روی مبل تک نفره ای نشست..

حتم داشت اتفاقی افتاده..
_مسعود حرف بزن.. یه چیزی شده..!!!

مسعود دیگر تحمل..
نگهداشتن بغضش را نداشت.. اشک هایش ریخت.. و حرف زد..
از #تغییرماموریت رضا گفت..
از اینکه بعد از دوهفته که سیستان بود.. داوطلبانه به سوریه میرود..
از اسارت تعدادی مدافع و شهادت چند نفر از آنها..
🕊از اینکه کسانی که اسیر شدند.. خبری از آنها ندارند.. و از بین شهدا.. رضا تنها شهید #بی_سر است که همه را صبح زود به کشور بازمیگردانند..
مسعود میگفت..
و حسین اقا در سکوت محض.. قطرات اشک محاسن سپیدش را.. خیس کرد..
زهراخانم و عباس..
نگران و ناراحت.. به حسین اقا زل زده بودند.. حسین اقا تلفن را که قطع کرد.. بلند شد و به سمت اتاق رفت..

_لباس بپوشین باید بریم خونه رضا!

زهراخانم دلواپس گفت
_چیشده حسین..؟!!

عباس_ واس چی اونجا..؟؟


حسین اقا برگشت..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
قسمت #شصت_ودو


امتحانات پایان ترم فاطمه..
شروع میشد..حسابی درس میخواند..

رفتن به مسجد و زورخانه..
جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند..
گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود..

بیشتر از دو هفته..
از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند..
حسین اقا در این شرایط..
آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت..
نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند..
روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..
عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد..

🖤🏴🏴🏴🏴🖤

امشب.. #شب_اول_محرم بود..
حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند..
عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود..
آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود..
ورودی مسجد..
میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند..
🖤 #چای_روضه چیز دیگری بود..

تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند..
💫اقاسید سخنرانی میکرد..
از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند..

بعد از سخنرانی اقاسید..
میکروفن را حاج یونس گرفت..
دعای فرج خواند..
مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد..
شور و حالی عجیب..
در مسجد برپا شده بود..
صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود..

🖤شب اول..
به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود..

حاج یونس..
از #غربت خاندان اهلبیت(ع) میگفت..
از آدم های #دورو_ودورنگ کوفه..
از #عشق و #وفاداری جناب مسلم بن عقیل(ع)..
از اوج #بی_وفایی کوفیان..
از #مظلومیت و #تنهایی نائب امام حسین(ع)

عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..
چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..
و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده...

بی وفایی کرده بود..
دو زانو نشست..
به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..

چه دردناک بود روضه ها..
بار اول بود میشنید..
بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!

بعد از سینه زنی..
دعای فرج خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند..


🖤شب دوم..
اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند..


ادامه دارد...

#ڪپـے_فقط_باذکرنام_نویسـندہ

اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ_تصویری📛⛔️

مـــــوضـوع:
#برهنگی_زنان
و #بی_غیرتی #مردان اخرالـزمـان در چیست ؟👌👌
بچه که بود فلج شد
نذر #حضرت زینب(س)⚘ کردمش
نذرم قبول شد
فرزندم خوب شد...
خوبِ خوب
آنقدر خوب که مهر نوکری #عمه ی سادات روی قلبش حک شد
عاقبت هم فدائی #بی بی شد..😔

#شهید رضا کارگر🍃🍃
#نبودن هایش واقعاً سخت است. #دلتنگی #مادر #تمامی #ندارد. 😭

از اینکه #فرزندم در #راه #خدا♡ رفت #خوشحالم اما #مادرم #دلم #هوایش را می کند، خوابش را می بینم که می گوید مادر من #زنده ام #بیقراری نکنید می گوید من کنار #قبر #بی بی زینبم⚘.
🍃🍃
# پسرم همیشه از #خدا می خواست به #شهادت برسد و می گفت #جان #زهرا(س)⚘ روز #تاسوعا خاکم کنید. همین طور هم شد و #تاسوعا #دفنش کردیم.
🍃🍃
از اینکه مادر #شهید هستم افتخار می کنم. به خودم می بالم طوری #پسرم را تربیت کردم که #فدایی #خانم زینب(س)⚘ شد.😭
🍃🍃
سرانجام #شهید هادی شجاع در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۸به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا♡بود رسید.
🍃🍃
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز

💠 شهید هادی شجاع💠


🌷 صلوات 🌷

التماس دعای فرج وشهادت

یاعلی مدد
#اخلاق شان #عالی بود، این را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید #تأیید می کند.
🍃🍃
یادم نمی آید #دل کسی را #شکسته باشند.#اولین #اولویت ایشان #احترام به#پدر و #مادر بود، هیچ وقت من ندیدم به# پدرو #مادرشان #بی احترامی کنند یا #کم بگذارند برایشان.
🍃🍃
فکر می کنم #عاقبت به خیری #آقا هادی به #خاطر همین #رفتارهای شان بود. #تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم #دل کسی را نشکنم هیچ وقت.
🍃🍃
اگر یک وقت اختلاف نظری بین ما پیش می آمد #بد خلقی و #بی احترامی به من #نمی کردند. کم کم که با #اخلاق #خوب شان بیشتر آشنا شدم با خودم می گفتم چنین کسی #لایق #شهادت است  ولی فکر نمی کردم اینقدر زود به این فیض عظیم برسند.😭
🍃🍃

#هیس!🤫

آرام #گناه کنید...😓
او #خواب است...

مبادا با گناه بیدارش کنید از این خواب خوش...
مبادا بفهمد چه میگذرد...

نه...نه...

او طاقت ندارد...
نمی تواند به کمکمان بیاید...
مگر نمیبینید #زخمی شده...
مگر نمیبینید چقدر #خسته است...
چگونه از پس این همه گناه ما برآید...
دلش تاب نمی آورد...

آخر او دید که چگونه یکی یکی بچه ها تکه تکه شدند...
ای به فدای #تن رنجیده ات...
ای به فدای لباس های #خاکی ات...

جان من بیدارنشو...

ما را در این حال مالامال #خراب نبین...
ما را در این همه #بی_خیالی نبین...
حالمان عجیب #خراب است...
میدانیم به این راحتی ها خوب نمیشویم...

برو به #فرمانده ات #بیسیم بزن بگو تا نیروهایش را اعزام کند...

#هوای روزگارمان از حد #هشدار گذشته...

وضعیت #قرمز است...
آلودگی همه جارا گرفته...
نیاز به حال #پاک داریم...اما...

اما جان من نگو وقتی بیدارشدی چه دیدی...
آبروی نداشته مان جلوی فرمانده ات میرود...

فقط بگو حالشان خوب نیست...😔

#شهدا_گاهی_نگاهی
#داود تا لحظه ­ی #شهادتش #سلاحی نداشت! چون سلاح کم بود به او که جوان ­تر بود سلاح نرسید! اما #داود در تمام صحنه ها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچه ­ها #کمک
می ­کرد.
🍃🍃
#شب قبل از #شهادتش با هم در #حرم مولی امیرالمؤمنین(ع)⚘ نشسته بودیم؛ ازش پرسیدم دوست داری چه جوری #شهید بشی؟
گفت منظورت چیه؟!
گفتم: یک تیر وسط پیشانی.... یا اول زخمی بشی و مثل#اباعبدالله⚘ ... #یک هزار و سیصد و پنجاه زخم بعد سر از تنت جدا کنند؟!
🍃🍃
در حالی که هر دو به شدت منقلب بودیم... گفت: "دوست دارم مثل #اباعبدالله(ع)⚘#بی سر بشم و مثل #حضرت زهرا⚘#غریبانه #دفن بشم!"
صبح روز ٢٣ مرداد ٨٣ بلندگوهای حرم اعلام کردند که تانک­ های آمریکایی از سمت #وادی السلام در حال پیشروی هستند!😔
🍃🍃
با دوستان ایرانی حرکت کردیم به سمت وادی السلام؛ به#داود گفتم: تو که #سلاح #نداری، برای چی میایی جلو؟!
جواب داد: اگر #سلاح از دست شما #افتاد، من بر #می دارم!😔
🍃🍃
#داود تا لحظه ­ی #شهادتش #سلاحی نداشت! چون سلاح کم بود به او که جوان ­تر بود سلاح نرسید! اما #داود در تمام صحنه ها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچه ­ها #کمک
می ­کرد.
🍃🍃
#شب قبل از #شهادتش با هم در #حرم مولی امیرالمؤمنین(ع)⚘ نشسته بودیم؛ ازش پرسیدم دوست داری چه جوری #شهید بشی؟
گفت منظورت چیه؟!
گفتم: یک تیر وسط پیشانی.... یا اول زخمی بشی و مثل#اباعبدالله⚘ ... #یک هزار و سیصد و پنجاه زخم بعد سر از تنت جدا کنند؟!
🍃🍃
در حالی که هر دو به شدت منقلب بودیم... گفت: "دوست دارم مثل #اباعبدالله(ع)⚘#بی سر بشم و مثل #حضرت زهرا⚘#غریبانه #دفن بشم!"
صبح روز ٢٣ مرداد ٨٣ بلندگوهای حرم اعلام کردند که تانک­ های آمریکایی از سمت #وادی السلام در حال پیشروی هستند!😔
🍃🍃
با دوستان ایرانی حرکت کردیم به سمت وادی السلام؛ به#داود گفتم: تو که #سلاح #نداری، برای چی میایی جلو؟!
جواب داد: اگر #سلاح از دست شما #افتاد، من بر #می دارم!😔
🍃🍃
یک بار وقتی من #جبهه بودم، #محمد حسین همراه برادر بزرگش دنبال #تشییع جنازه ی یک #شهید رفته و سر از بهشت زهرا (ع)⚘ درآورده بودند!
🍃🍃
آن زمان هنوز مدرسه هم نمی رفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه #تشییع کنندگان رفته! عشق و علاقه به #شهدا از همان زمان در دل این بچه جوانه زده بود.
🍃🍃
از دوران #کودکی در #بسیج #فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و دیر برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند.
🍃🍃
می دیدم #محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، #نوحه می خواند و یا #زهرا (ع)⚘ #یا حسین (ع)⚘ می گوید. این پسر عشق عجیبی به
#اهل بیت (ع)⚘داشت.
🍃🍃
در #هیئت ها و #مراسم مذهبی #خادمی می کرد و #غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به #مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند.
🍃🍃
درقضیه ی فتنه ی 1388 این پسر از هیچ #تلاشی #فروگذار #نکرد و حتی فتنه گران از بالای یک ساختمان، سنگ به سرش زدند که باعث #مجروحیتش شد، اما #شجاعت#بی نظیری داشت و شانه خالی نکرد.
🍃🍃
More