مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#فدای
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#سلام_امام_زمانم

چه کنم چه چاره سازم
که شوم #فدای_مهدی

چه کنم که من ببینم
رُخ #دلربای مهدی💚

چه خوش است آن زمانی
برسد که #زنده باشم😔

منِ بینوای مسکین
شنوم صدای مهدی❤️

♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج♥️

🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹

🌱#اللہم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌱

‌‌‌‌•❥🕊
#هرچی_تو_بخوای

قسمت صد و چهاردهم


سه هفته گذشت...
زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده.
وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته.
سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد....
مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت:
_وحیده!!
منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد:
_زهرا کجاست؟
آقاجون گفت:
_تو اتاق تو.
وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالاصدای قدم هاش رو میشنیدم.
مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.
تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد....
مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.چند دقیقه گذشت.
بابغض گفت:
_چرا به من نگفتی؟
من به زمین نگاه میکردم.داد زد:
_چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟

فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت:
_وحید،آروم باش
-چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم
باشم؟!!!
به آقاجون گفت
_چرا به من نگفتین؟

-من گفتم چیزی بهت نگن.
وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم.
-قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟
-شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.
وحید نعره زد:
_زهرااااا
با خونسردی نگاهش کردم.
-اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.
داد زد:
_که بعد بیان بکشنت؟!

همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم:
_شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.
وحید بابغض داد میزد:
_زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟

رفت بیرون...
اشکهام جاری شد.وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.
نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت
_تهدیدت کردن؟!!!
با اشک به آقاجون نگاه کردم.گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.
-آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.
چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت:
_اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟قاطع گفتم:
_فاطمه ساداتم #فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم #فدای_راه_امام_حسین(ع).

کار وحید طوری بود که با دشمنان #اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود.

آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت...
خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.

بعد اون روز....


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_سی_و_هشتم

💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره #داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از #تروریست‌ها نبود که نفسم برگشت.

دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد.

💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش #فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا #ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»

از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو #صحن، من میام!»

💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»

صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر #خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.

💠 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم.

کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از #خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟»

💠 و همه دل‌نگرانی این مادر، #امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.

در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش #محبت می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...»

💠 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»

نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از #حرم دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...»

💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ُنی ضمانت این دختر #شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد.

خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت #حرم چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید.

💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟»

وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان #راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد.

💠 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست #تکفیری‌ها افتاده بود، راه ورود و خروج #داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
شاید برای ما خیلی سخت باشد که با وجود #سه بچه #خردسال، بتوانیم شرایط این #شهید را برای هجرت از کشور و به آغوش کشیدن خطر درک کنیم. حال آنکه در برابر سخنان مادر خود، که ایشان را برای سفرهای مکرر به سوری نهی می‌کند می‌گفت:

#پسرم هیچ‌گاه #جهاد را #فدای #منافع #شخصی خود نکرد و هیچ‌گاه #مأموریت و کار #دفاع از انقلاب را به #موضوعات زندگی و مادی گره نمی‌زد و #اولویت او #دفاع از #انقلاب بود.
🍃🍃
#نحوه#شهادت 😭
#پسرم #مأموریت پیدا می‌کند در برابر کمین‌های داعشی‌ها -که این منطقه راناامن کرده بودند، به منطقه عازم و ضمن شناسایی، آن منطقه را #پاکسازی کند.
🍃🍃
به همین دلیل در آن منطقه #حضور پیدا می‌کند و در #کمین داعش قرار گرفته و توسط #موشک «کورنت» مورد #اصابت قرار می‌گیرد و در این این حادثه دو #فرد سوری و یک #فرد روسی و همچنین یکی از #همرزمانش #شهید می‌شوند.
🍃🍃
#موشک زمانی که به آنها #اصابت می‌کند #حسن آقا از ناحیه #پهلو، #شکم و #کمر #آسیب جدی می‌بیند و حتی #یک دست او #جدا می‌شود.😭 #خداوند را سپاسگزارم که #حسن به آرزوی خود رسید.
🍃🍃
شاید برای ما خیلی سخت باشد که با وجود #سه بچه #خردسال، بتوانیم شرایط این #شهید را برای هجرت از کشور و به آغوش کشیدن خطر درک کنیم. حال آنکه در برابر سخنان مادر خود، که ایشان را برای سفرهای مکرر به سوری نهی می‌کند می‌گفت:

#پسرم هیچ‌گاه #جهاد را #فدای #منافع #شخصی خود نکرد و هیچ‌گاه #مأموریت و کار #دفاع از انقلاب را به #موضوعات زندگی و مادی گره نمی‌زد و #اولویت او #دفاع از #انقلاب بود.
🍃🍃
#نحوه#شهادت 😭
#پسرم #مأموریت پیدا می‌کند در برابر کمین‌های داعشی‌ها -که این منطقه راناامن کرده بودند، به منطقه عازم و ضمن شناسایی، آن منطقه را #پاکسازی کند.
🍃🍃
به همین دلیل در آن منطقه #حضور پیدا می‌کند و در #کمین داعش قرار گرفته و توسط #موشک «کورنت» مورد #اصابت قرار می‌گیرد و در این این حادثه دو #فرد سوری و یک #فرد روسی و همچنین یکی از #همرزمانش #شهید می‌شوند.
🍃🍃
#موشک زمانی که به آنها #اصابت می‌کند #حسن آقا از ناحیه #پهلو، #شکم و #کمر #آسیب جدی می‌بیند و حتی #یک دست او #جدا می‌شود.😭 #خداوند را سپاسگزارم که #حسن به آرزوی خود رسید.
🍃🍃
در تاریخ ۸/۱۰/۶۰بود که به مرخصی آمده بود وبه پدر ومادر وبرداران گفت که من می خواهم خود را #فدای قران و#اسلام و#انقلاب کنم آیا شما ناراحت نمی شوید اول کسی که جواب مثبت بهم داد مادرم بود.
🍃🍃
به روایت از یکی از دوستان:
#شهید در #حمله محرم شرکت #فعال داشته وجزء #آرپی جی زن ها بوده #اخلاق و#رفتار #شهید از نظر #انسانیت و#معرفت #بی نظیر بود.
🍃🍃
به #کوچکترین فرد #احترام قائل بود وهیچ موقع #حرف #ناپسندی به کسی نمی زد وبه افراد #مظلوم خیلی زیاد #احترام می گذاشت واز #مظلومیت ایشان #طرفداری میکرد.
🍃🍃
وهمیشه #تاکید میکرد که #احترام دوست واقوام وبرادر خود را داشته باشید که این احترامات وخوبیهابرای انسان به #جای می ماند واما آخرین مرخصی که #شهید آمد به مدت بیست روز بود.
🍃🍃
تعداد چند ساک از همسنگرانش که #شهید شده بودند به ایشان دادندتابرای خانواده #شهدا را ببردو تحویل خانواده آنها بدهد که یکی از ساکها از #شهدای شیراز بود که خود #شهید آن را بردشیراز.
🍃🍃
در همین روزها بود که مرتب به اقوام دور و نزدیک #سرکشی می کرد وصورتش خیلی #بشاش شده بود وهمیشه میگفت که من #شهید میشوم.
🍃🍃
#فدای_خنده_هایت_آقا_جانم
من برای خنده هایت جان میدهم ✌️
حاج منصور
@majnon_alhoseyn
#فدای معجر زینب همه ایل و تبار من 😔

روضه بشنویم
زبانحال حضرت ام البنین(س)
😭😭😭😭