مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#ناراحت
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#هرچی_تو_بخوای

قسمت هفتاد و یکم

اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:
_وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا زهرا یا هیچکس.

رو به من گفت:
_دخترم..من مادرم،پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.💓منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی.

یک هفته بعد مامان گفت:
_زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟

-نه.به خودم و امین فکر میکنم.
با التماس و بغض گفتم:
_مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.

-بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.
-من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.

شب مامان با بابا صحبت کرد.
بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت:
_به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.
دوباره مدتی سکوت کرد.گفت:
_زندگی #بالاپایین زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین #خدا دوست داره چکار کنی.

بابا خیلی ناراحت بود...
پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم و با التماس گفتم:
_بابا..از من #ناراحت نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...

سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم.
بابا باناراحتی گفت:
_من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.

سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم.
-شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم #خدا بیشتر دوست داره؟..به #نامحرم فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش...

گفتنش برام سخت بود...
حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.

-به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو #بخاطرخدا یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.
یک ماه دیگه هم گذشت.
یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت:
_سلام پسرم.
تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت:
_ماشین نیاوردی؟
-نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.
مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت:
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلام.
آقای موحد تعجب کرد.سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای #بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد.بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.

یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📲 گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....


نویسنده بانو #مهدی‌یار_منتظر_قائم
ای شهدا

‍ نگاه هایتان
گاهے #نگران است...
گاهے #ناراحت !
شاید هم #دلگیـر...
اما هر چہ هست
هیچگاه سایہ ی چشمهایتان را
از سرمان برندارید...
#نگاهمـان_ڪنید 😔

🌷شبتون شهدایی🌷
ای شهدا

‍ نگاه هایتان
گاهے #نگران است...
گاهے #ناراحت !
شاید هم #دلگیـر...
اما هر چہ هست
هیچگاه سایہ ی چشمهایتان را
از سرمان برندارید...
#نگاهمـان_ڪنید 😔

🌷شبتون شهدایی🌷
با همه #یک‌جور #برخورد می‌کرد، از دید ایشان پرسنلی که #2 روز بود سرکار آمده به همان اندازه #احترام و #اهمیت داشت و من که #27 سال دوست و همکارش بودم نیز #همان‌قدر.
🍃🍃
رفتارش طوری بود که همه را #شیفتهٔ خود می‌کرد، از همه #مهم‌تر، با #خدا بودن ایشان و #عقیدهٔ راسخ او به #خواست#پروردگار بود، اگر حتی کوهی از مشکلات روی دوشش بود، همیشه می‌گفت #خدا #بزرگه،همهٔ ما به این حال او #غبطه می‌خوردیم.
🍃🍃
#برخورد#شرف‌خواه با بیماران #عالی بود و هیچ‌کس از او #بدخلقی نمی‌دید، در اوج #خستگی نیز #خوش‌رو بود و هیچ‌کس را #ناراحت نمی‌کرد،
🍃🍃
علی‌رغم این‌که #حساسیت شدید ریه داشت، تا آخرین روزها با #اعتقاد راسخ #پای‌کار بود، گاهی ما می‌گفتیم اگر خدای نکرده مبتلا به کرونا شویم چه‌کار کنیم؟ اما او همیشه می‌گفت #خدا بزرگه، اتفاقی که بخواهد رخ بدهد، رخ می‌دهد، چه با کرونا و چه بدون کرونا.
🍃🍃
#شرف‌خواه برای #رسیدگی به بیماران بسیار #دغدغه داشت و #دلسوز بود، آن‌قدر که برای رسیدگی به بیماران و پرسنل #دغدغه داشت، حتی برای خانوادهٔ خود ممکن بود آن‌قدر وقت نگذارد.
🍃🍃
در زمان انقلاب در روز #۲۳ بهمن ۱۳۵۷ وقتی مردم برای تظاهرات و راهپیمایی به خیابانها آمده بودند به کلانتری شهر حمله کرده و #پاسبانی را با کلنگ کشتند. تا چند روز از این موضوع و صحنه #ناراحت و #نگران بود.
🍃🍃
بعد از پیروزی انقلاب برای بچه های محل #کتاب خانه ای دایر و به #آموزش #قرآن و #احکام پرداخت. به #مسائل سیاسی روز و انقلاب #احاطه و #آشنایی کامل داشت و پیروی از حضرت امام (قدس) را بر خود واجب می دانست.
🍃🍃
ایشان#تقیّد خاصی به #انجام #فرائض داشت و از #صمیم قلب آنها را انجام می داد. هر هفته یک یا دو روز را #روزه می گرفت ،‌به #نماز اول وقت و #جماعت #مقید بود وبیشتر وقت خود را در #مسجد می گذراند.
🍃🍃
و گاهی#اذان می گفت و #قرآن را با #ترتیل و #صدای خوشی می خواند. #مطالعات مذهبی #عمیقی داشت از بی نظمی متنفر بود و 'اجازه #سخن چینی به کسی نمی داد.
🍃🍃
وقتی #غیبت کسی به میان می آمد به #بهانه ای مجلس را #ترک می کرد،وبه به#اشعار #حافظ و #سعدی و 'نوشتن
#داستان برای #کودکان #علاقه بسیار داشت.
🍃🍃
به روایت از برادر#شهید :

#مصطفی #مداح #اهل بیت (ع)⚘ بود و صوت زیبا و دلنشینی داشت و بدون هیچ #چشم داشتی در مراسم‌ های مختلف #مداحی می‌کرد.
🍃🍃
وقتی در پایان مراسم می‌خواستند مبلغی به او بدند سخت #ناراحت می شد حتی در خیلی از مواقع مبلغی هم به #هیئت‌ ها #اهداء می کرد. تابستان و زمستان با #راهیان نور به مناطق عملیاتی #دوران دفاع مقدس در غرب و جنوب کشور می‌ رفت.
🍃🍃
بار‌ها به عنوان #راوی در #مناطق عملیاتی به اتفاق برادرم در ایام عید و تابستان در غرب و جنوب کشور ، #جنگ را برای دانشجویان و دانش آموزان روایت می‌کردیم اما #مصطفی همیشه ساکش برای سفر #آماده بود.
🍃🍃
می گفت : در هر منطقه‌ ای در آران و بیدگل و کاشان و دیگر شهرها اگر کسی را پیدا نکردید من برای #خدمت آماده‌ ام.
🍃🍃
بعضی وقت‌ ها کاروان‌ های #راهیان نور دانشجویان و دانش آموزان که #مصطفی همراه اونا بود بر می گشتند ولی او همونجا می موند تا #کاروان بعدی بره. گاهی این موندن ها تا #۲۰ ماه طول می‌کشید یعنی همیشه در اینگونه عرصه‌ ها #فعال بود و #انگیزه ی زیادی داشت.
🍃🍃