🔹 محبت و تحسین و ستایش هیچکدام احتیاج به سن و سال ندارد و برحسب گذشت سنین وضع اخلاقی و صفتی آنها عوض نمیشود، بلکه غالباً با گذشتن طوفانهای جوانی، عشقهایی که دچار نقصان بودند در اثر مرور سالها، یک مزه و طعم و لذت عریان و گوارا و دلپذیر پیدا میکنند ...
🔹عمدهی مطلب پوله! اگر توی دنیا پول داشته باشی: افتخار، اعتبار، شرف، ناموس و همه چیز داری. عزیزِ بیجهت میشی، میهنپرست و باهوش هستی، تملقت را میگویند و همه کار هم برایت میکنند. پول ستارالعیوبه! اگر پولِ دزدی بود میتوانی حلالش کنی و از شیر مادر حلالتر میشه و برای آن دنیا هم نماز و روزه و حج را میشه خرید. ایندنیا و آندنیا را هم داری. حتی پولت که زیاد شد: آنوقت اجازه داری بری خونهی خدا را هم زیارت بکنی. همهجا جاته و همه ازت حساب میبرند.
🔹 اینجاست که تجرد و تنهایی، بزرگترین عیب و درد پیری ظاهر میشود. دوستان و رفقا یکی پس از دیگری از دست به دررفتهاند و دیگر قابلیت و استعداد آن را ندارند که دوستان دیگری را به جای آن دوستان دوران زندگانی برگزیند. اندک اندک صحرای بیآب و علفی در اطراف و جوانب پیرمرد گسترده میشود و او اگر در این حال و موقعیت، شک و تردید نداشته باشد بیگمان فرشتهی مرگ، فوقالعاده به او نردیک شده است و وجود وی را تهدید میکند. در اینجاست که او خود در صدد آرزو و تمنای مرگ برمیآید ...
🔹 پروانه گفت: - خوبه، تو هم با این آبروداریت! از دست آبروی تو خفه شدم تا بود که فکر آبروی بابات بودی، بعد داداشات، بعد شوهرت، حالا بچههات، به خدا اگه یه دفعه دیگه بگی آبروم، خودمو از این پنجره میندازم پایین. - وا..از کدوم پنجره؟ اینجا که یک طبقهاس! - نه بابا! پس میخواستی واسه خاطره آبروی جنابعالی من خودمو از برج ایفل بندازم پایین! تازه مگه میخوای کار بیآبرویی بکنی، خیلیا چند بار ازدواج میکنن. بذار اقلاً بقیه عمرتو در آرامش و سعادت بگذرونی خدا نکرده تو هم آدمی برای خودت حق و حقوقی داری.
تمام آن شب فکر میکردم چگونه به بچهها بگویم سعی کردم عکسالعمل هر کدامشان را تجسم کنم در بهترین و بدترین حالت چه خواهند گفت احساس میکردم مثل دختر مدرسهای هستم که جلوی پدر و مادرش میایستد و میگوید آره میخوامش میخوام باهاش عروسی کنم و پایش را بر زمین میکوبد. تا صبح چند بار از کل ماجرا منصرف شدم تصمیم گرفتم سعید را نادیده بگیرم و به زندگیم با همان روال سابق ادامه دهم ولی قیافه دلنشین و مهربان سعيد، تنهایی، صداقت و عشق کهنهای که در تمام این سالها در ته قلب هر دو زنده مانده و تر و تازه شده بود مانع میشد. صرفنظر کردن از او مشکل بود تمام شب از این دنده به آن دنده غلتیدم ولی فایدهای نداشت. صبح اول وقت پروانه زنگ زد و گفت: - خب گفتی؟ - نه بابا، به کی بگم نصف شبی، تازه چطوری بگم؟ - ای بابا، مگه غریبهن؟ تو که ماشالا یکسره با بچههات در حال حرف زدنی حالا نمیتونی یه حرف به این سادگی رو بگی؟ زبونت فقط برای من درازه؟ - چی چی رو ساده؟ کجاش سادهاس؟ - اول به شیرین بگو هرچی باشه اون زنه بهتر میفهمه از این غیرت میرتای پسرای ایرونی واسه ننهشون هم نداره. - نمیتونم خیلی سخته. - میخوای من بگم؟ - تو نه، خودم باید بالاخره شهامتشو پیدا کنم یا از خیرش بگذرم. - مگه عقلت کم شده بعد از سی و چند سال به عشقت رسیدی حالا ازش بگذری اونم به خاطر هیچ و پوچ؟ اصلا میام اونجا دوتایی بهش میگیم، اینطوری بهتره، دو نفر در مقابل یه نفر بهتر از پسش بر میایم. - مگه میخوایم کتک کاری کنیم. - اگه لازم بود کتکش هم میزنیم. من طرفای ظهر میام.
شیرین بعد از ناهار لباس پوشید و گفت: - من یه سری باید برم پیش شهناز دوستم زود برمیگردم. - شیرینجون، من اومدم تو رو ببینم کجا میری؟ - ببخشید خاله، مجبورم برم برای کار این ترم تابستونی دانشگاه اگه خدا بخواد این کار هم تموم بشه ترم دیگه از شر دانشگاه خلاص میشه و میتونم برم تا شما استراحتی کنین من برگشتم. - زشته، حالا نمیشه نری؟ خاله پروانه چند روز دیگه بیشتر مهمون ما نیست. - خاله که غریبه نیست اگه مجبور نبودم نمیرفتم شما یه کمی در دراز بکشین، من عصر یک کیک نسکافه که خاله دوست داره میخرم و میام شماها هم بساط چای رو توی تراس بچینین تا من خودمو برسونم. من و پروانه روی تخت کنار هم دراز کشیدیم پروانه گفت: - داستان شماها عین فیلما شده. - آره فیلمهای هندی. - مگه فیلمهای هندی چه ایرادی دارند اونا هم آدمن اتفاقایی براشون میافته. - آره ولی اتفاقای عجیب و غریب که امکان وقوعش در دنیای واقعی نیست. - خیلی حالا فیلمای جاهای دیگه کم عجیب و غریبن؟ دنیای واقعی هست! اون مرد هیکلداره آمریکایی، آها آرنولد یه تنه یه ارتشو از بین میبره یا اون یکی که با یه لگد ششصد تا آدمو پرت میکنه، از توی هواپیما میپره روی قطار، از روی قطار میپره روی ماشین، از روی ماشین پرواز میکنه میره توی کشتی این وسط سیصد نفر رو لت و پار میکنه خودشم یه خراش برنمیداره اینا واقعیت داره و امکانپذیره؟ - خب، حالا منظور؟ - منظورم اینه که خدا، سرنوشت یا هرچی که اسمشو بذاری خیلی شرایط قشنگی برات فراهم کرده، اگه ازش استفاده نکنی ناشکری کردی. عصر در تراس نشسته بودیم که شیرین نفسزنان آمد کیک را روی میز گذاشت و گفت: - باز که هوا گرم شده، مُردم، برم لباسم در بیارم. نگاه ملتمسانهای به پروانه کردم او هم با سر اشاره کرد که آرام باشم و سر جایم بنشینم شیرین برگشت و تعریف کنان مشغول نوشیدن چای که برایش ریخته بودم شد پروانه از یک فرصت استفاده کرد و گفت: - شیرینجون با یه عروسی چطوری؟ - عروسی؟ آخ جون دلم لک زده برای عروسی درست حسابی، از اون عروسیها که بزن و برقص داشته باشه نه مثل عروسیهای خونه دایی محمود و علی. خب حالا عروسی کی هست، راستی عروس داماد خوشگلن؟ باحالن؟ من از عروس دامادهای بیریخت بدم میاد. - مامان، درست حرف بزن باحال چیه؟ - باحال یعنی سرزنده، سرحال، خیلی که هم کلمه خوبیه خارجی هم نیست حالا چون اصطلاح جووناست بده!
تنظیم و میکس: #باران ♦️حکمت شمارهٔ ۵۸ 🔹اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی گردد. یعنی آنان که دست قوّت ندارند، سنگ خرده نگه دارند تا به وقت فرصت دمار از دماغ ظالم برآرند.
🔹حکومت جوانان و پیرمردان همین طور به تناوب برحسب یک آهنگ طبیعی یکی پس از دیگری ظاهر میشود. در واقع چه آرزو و خواهشی میتوان داشت؟ در حالی که هر ادعیه و آرزو و تمنا یا خواهشی، بیهوده است و جریانات، خود راه حل را به ما تحمیل می کند. تحولات سریع و اختراعات عجیب دلیل پیروزی جوانی است و استقامت و پایداری، ثبات و استحکام سنن و عادات دال بر حیثیت و شرف پیری میباشد ...
ترانهی «قصهی دلها» که بعدها با نام «هرگز هرگز» مشهور گردید، در سال ۱۳۴۸ برای فیلم فارسی «روسپی»، توسط محمدعلی شیرازی نوشته شد و انوشیروانروحانی روی آن موسیقی زیبایی تنظیم نمود. چنان نوازش پیانوی او و صدای سحرآمیز بانو عهدیه روحی به این ترانه داد که باعث شد این اثر، تبدیل به یک گنجینهی ماندگار در میان ترانههای فارسی گردد.
هنوز هم عصر که میشود دلم تنگ میشود .. به معنای واقعی در سینهام جایی برای قلبم نمیماند و عرصه بر تپشهای بیهدفش کوچک و کوچکتر میشود تا زمانی که خواب مرا از بیداری نجات دهد. هنوز هم جای پاهایم روی تن پاییز خورده محله سبز مانده.. آن روزها را یادت هست که در هر قدمم صدای تو را در گوشم جاری میکردم؟ تو را با قلبم مینوشیدم و روحم را به قواره تو قالب میزدم. با تو کیلومترها راه رفتهام ... در روزهای بودنت و در روزهای نبودنت. پاهای من تا عمق سینهام سبز شده از یادت. گفته بودم که درختی را در آغوش کشیدم و ریشه هایش مرا به تو رساند... و چون باریکهای از آب بین شیارهای خاکی لغزیدم، عطشم را بخشیدم و تنیدم به ریشههایت. راهبهای از من گذشت و مرا تا ابدیت به خاکت سپرد. محبوبِ من! زمان مانند اثر انگشتی است منحصر به فرد... گفته بودی که درکی از زمان نداری .. گفته بودم که در بهشتت معلقم....