این داستان براساس واقعیت است. کور شوم اگر دروغ بگویم. آقای جن آمده بود هشدار دهد خطری خانوادهی عسکری را تهدید میکند. تا پایان این داستان کسی از آقای جن قدبلند چشم و ابرو مشکی ما نپرسید اسمش چیست. ولی من به او آقای جن میگویم چون مردانگیش بیشتر از چشم و ابرویش توی چشمم بود. بیخود دنبال من نگردید. من از آقای جن هم غیرطبیعیتر هستم و عضو خانوادهی عسکری نیستم.
لیلا تازهنازعروس خانواده ترسیده بود. جاری پیرترش گفت احمق این جن مومن است از کافرهایشان بترس که اگر به جانت بیفتند دمار از روزگارت درمیآورند.
جن رفته بود توی حمام و میگفت اگر میخاهید حقیقت را بفهمید باید بیایید توی حمام لخت شوید. سه جاری و مادرشوهر و دخترش رفتند توی حمام. از آن خانه قدیمیها بود که هنوز بازسازی نشده بود و حمامش گرمکن و سکو داشت. ردیف نشسته بودند روی سکو. خیلی فرقی ندارد کدام حرف را کدامشان میزد فقط چندتایی را نقل قول میکنم که بدانید ازخداخاسته لخت نشدند.
- جدی گفت لخت شیم؟ - فک کردی جنا اونقدر باهوشن که شوخی کنن؟ - پس تو قبول میکنی لخت شی؟ - هممون قبول میکنیم وگرنه اینجا نمیومدیم. - نظر منو بخاین حقیقت مهمتر از عصمت ماست. - وا افشین بفهمه منو میکشه. - از کجا میخاد بفهمه؟ - تو به علی بگی چون براش مهم نیست بعد علی به افشین بگه. - هیشکی جیکش درنیاد. پسرا من بفهمن غیرتشون برنمیداره زناشون واسه حقیقت لخت شدن. - وا ننه یعنی میگی سعید غیرت نداره؟ فقط پسرای تو مردن؟ - سعیدم پسر منه. - مامان جون ما فقط دنبال حقیقتیم. - من الان چراغو خاموش میکنم یا لخت شین یا برین بیرون. - خب یکیمون فداکاری کنه لخت شه حقیقت رو بفهمه بعدش به بقیه بگه.
- من اینجام حرفاتونو میشنوم. اگه نشنوم هم میفهمم چون گوشام بزرگتر از مال شماست. حرف آخر مال جن بود.
مادرشوهر چراغ را خاموش کرد. هیچکس بیرون نرفت. هیچکس هم لخت نشد. جاریوسطی پای راستش را باز کرد و قلنج رانش را گرفت. بقیه هم کارش را تکرار کردند. خوششان آمد.
- پس شما میخاین مثل کبک سرتون رو بکنین تو برف؟ - ما به ماوراطبیعه اعتقاد نداریم. - من ماوراءالطبیعه نیستم. من عین طبیعتم. فقط توی فیزیک شما جا نمیشم. شما نباید فیزیک و طبیعت رو یکی بدونین. - جنا هم دانشمند دارن؟ - نه فقط این جمله رو یادمون دادن که از خودمون دفاع کنیم. شما ما رو بالکل از اعتبار انداختین.
چند دقیقه بعد از سکوت سرد سینمایی صحنه، لیلا تازهنازعروس خانوادهی عسکری با تن شاداب و سینههایی که باهم قهر بودند، لخت ایستاد جلوی آقای جن، بعد مادرشوهر، دخترش و عروسهای دیگر بدنهای سفید لایهلایهشان را بیرون انداختند حقیقت را فهمیدند و خانواده را از خطری که تهدیدش میکرد نجات دادند.
من هم آن وسط جوری که کسی نفهمد لخت شدم تا حقیقت را بفهمم و به شما بگویم، گویا دو تا دختر قد دراز که یکیشان شبیه شتر بود و دیگری مثل اسب عقبماندهی محسن خان پاهایش را گَلِ هم مینداخت، برایشان کنفیکون گرفته بودند و اگر خانوادهی عسکری دست نمیجنباندند به باد میرفتند.
دوست نویسندم مهسا کریمی خاست همدیگرو ببینیم تا دربارهی داستانش صحبت کنیم. داستان رو هنوز ننوشته بود. احساس کردم برای نوشتنش تایید من رو میخاد. مسئولیت سنگینی بود. میتونستم بگم نه ننویس، دورهی این حرفها گذشته. اما اونقدر از این حرف مطمئن نبودم. خودم هم شک داشتم. در عمارت صفا نشسته بودیم. قلیونی نبودیم ولی از تصویر «دو نویسنده نشسته روی نمد اتاقکی چوبی با بوی شیرین دوسیب» خوشمون میومد. میخاستیم آرنجمون رو بگذاریم روی متکاهای بوناک، یکوری لی بریم و باقالی و چای بخوریم. ولی باقالی نداشتن و موندیم وسط همون تصویر قبلی با جای خالی باقالی. هاتچاکلت گرفتیم و چهارزانو نشستیم.
- میخوای بریم تو سالن روی صندلی بشینیم؟
- اونجام بوی قلیون میاد؟
- آره اینجا هرچی رو بچلونی ازش دوسیب میچکه.
- بریم.
خداخدا میکردم داستان از سرش افتاده باشه و حواسم بود خودم یادش نندازم. هنوز جوابی براش نداشتم.
- پس تو فک میکنی دورهی این داستانا گذشته آره؟
- یعنی اگه دورش گذشته باشه نمینویسیش؟ تا ننویسی نمیشه نظر داد.
- فعلن از حرف زدن دربارش بیشتر خوشم میاد. میخام یه داستان تمثیلی بنویسم اصلن. یه سری گوسفند و اسب و گاو بندازم یه جا یه گربه هم بفرستم زیر گاری. گربه ایران باشه، گاری سنت، گوسفند هم مردمِ... خودت میدونی دیگه، مردمِ... گوسفند کودنه. با گله حرکت میکنه. با گله بع میکنه. شخصیت نداره.
- آره گوسفندا جدیدن خیلی بیشخصیت شدن. این داستان یکمی منو یاد یه داستانی میندازه.
حرفم رو جوری نگفتم که کنایه بنظر نرسه چون واقعن کنایه بود.
- نه اصلن. من خوک ندارم.
- ایرانیزش کردی.
- ببین این گربه رفته زیر چرخ سنت. ولی گاری رو گوسفندا هول دادن. یعنی میخام بگم روشنفکرا گربه رو له نکردن.
- بسه حالم بد شد.
- آره مزخرفه ولی یه جوری باید نظرم رو بگم دیگه. من که مقاله نمینویسم. تو اینستا میری؟ کامنتا رو بخون سرت سوت میکشه. مغزشون کجه.
- حالا من یه چیز دیگه میگم. قبلن گوسفندا رو میشد شناخت. ولی الان دیگه بو نمیدن خیلی شیک شدن. آدم فکر میکنه خودش گوسفنده.
- تو فک میکنی جمعیت از کجا زیاد میشه؟ یعنی میدونم جهان از مرکز درحال گسترشه ولی تعداد افراد جامعه از کدوم طرف زیاد میشه؟
- اگه یه جواب دندونشکن بخای میگم بستگی داره کیا توی مرکز جامعه باشن.
- میخام داستانامو حفظ کنم، بخونم و برقصم و فیلم بگیرم. تو تصور کن بوف کورو شیش و هشت بخونی. با شلوار تنگ.
- بذار تصور کنم. میشه ها.
- ویو میخوره.
- مغزتو.
گربهها بین پایههای صندلی و پاهای ما با دم راست میچرخیدن. تصمیم گرفتیم دفهی بعد کباب بره بگیریم با پیاز که هم از گوسفندا انتقام گرفته باشیم هم یه چیزی گیر گربههای گرسنهی گرگان بیاد.
ارتباط با آدمها گیجم میکند. تیکهها را نمیگیرم. روزی یکی از دوستانم گروه تلگرامی را ترک گفت. در چشمبهمزدنی گروهِ متروکه، ازنو جان گرفت. تا شب پشت سر تازهترکیده حرف زدند که سرانجام رفت و خیلی به خودش مینازید و هی عکس دهاتشان را میفرستاد میگفت باغ داریم ویلا داریم سگ داریم آلو داریم. گویا پشت صحنه دعوا داشتند ولی من از آنجا بیخبر مثل اساکله، بوس و قلب میگذاشتم. یک در هزار گمان نبردم پز میدهد.
یا یک بار فامیل دوری بهم گفت اینجا باید جارو شود گفتم هرطور خودتان میدانید. بیرون آمدنی جاریم گفت منظورش این بود تو جارو کن. بخدا اگر من فهمیده باشم.
چرا حرف را روشن نمیگویند؟ آیا از گیجش ما لذت میبرند؟ شرمگینند؟ بلد نیستند درست بگویند؟ چه فاکینگ مرگشان است؟
از حق نگذریم دشوار هم هست. بگویند ما خوشبختتر هستیم باغ داریم. البته آنجورش را هم زیاد دیدهام. فامیل دورتری داشتیم چابهار که بودیم چون فامیل نزدیکتری در آن شهر نداشتند خانهی ما میآمدند. زنش رفت مثل لحاف من خرید با طرح دیگر. گفتم مبارک باشد گفت مال من خیلی از مال تو قشنگتر است قرمز است برای اتاق خاب خوب است هه هه. بگمانم در اتاق خاب گاوبازی میکردند.
اخبار مسابقه به گوشم خورده بود ولی جدی نمیگرفتم تا اینکه زمستون اومد ولی هوا سرد نشد و هیچکس، جز برای عکاسی، کلاه لاینردار نخرید. سود اسکاچ و کلاه معمولی هم اونقدری نبود که بشه باهاش کرایه خونه داد. اول گفتم چارهای نیست و باید از پساندازم خرج کنم ولی یادم اومد یه روز، همون اوایل دوران رونق اقتصادی که بفکر پسانداز افتاده بودم، چون نگران خرج شدن پولا یا اومدن دزد بودم، تصمیم گرفتم پولا رو بذارم یه جایی که توی چشم نباشه. در کمدو باز کردم تا بذارمش توی کاور لباسای قدیمی ولی دیدم لباس زمستونیا رو جمع نکردم و افتادم به کمد و کشو مرتب کردن. دیگه پولا رو یادم رفت. موندن دمِدست و خرج شدن.
مجبور شدم دوباره فکر کنم چون راه اول به جایی نرسید. وقتی پسانداز نداری از کجا ممکنه بهت پول برسه؟ تو کتاب «چهار اثر» بود فک کنم، میگفت اگه به پول فکر کنین توی کشوتون پول پیدا میکنین، یا رو زمین. ولی زمان میبرد. مبلغش رو هم نمیشد تنظیم کرد و معلوم نبود کفاف میده یا نه. تازه من به این حرفا اعتماد ندارم.
یه راه دیگهی پیدا کردن پول اینه که عمهی پولدار ناشناختت بمیره و تو تنها وارثش باشی.
خیلی زود فهمیدم نمیتونم دلمو به امداد غیبی و عمهای خوش کنم. یاد مسابقه افتادم. هر روز به یه نفر صد میلیون میدادن اگه چیزی که توی عکس بود رو پیدا میکرد. عکس رو هر روز پست میکردن توی کانال مسابقهی «یابش» و بعضیا فقط کارشون این بود که دنبال اون چیز توی عکس بگردن.
حتمن اون فیلمه رو دیدین که هر روز عکس یه نفرو پخش میکنن که اگه پیش از غروب کسی بکشدش یه پول قلمبه میبره و اگه اون یه نفر زنده بمونه خودش میبره. مسابقهی یابش مام مثه همونه.
از شانس رنگی من همون روزی که پوللازم شده بودم سختترین «چیز توی عکس» پست شده بود. یه در چوبی قدیمی نیمهباز. میدونستم توی گلشهر و صیاد از این درا پیدا نمیشه. درای دربنو و میخچهگرانم کوتاهتر و پهنتر بودن. این در بهش میخورد مال ملل باشه. یه پرستیژ مللی داشت. البته اگه اون موقع ازم میپرسیدی میگفتم این در واسه گرگان نیست. اصلن ممکنه همچین دری وجود نداشته باشه و همهی اینا زدوبند باشه. این در جون میده واسه اینکه بذارنش بین زندگی و مرگ. دروازهی ورود به دیار باقی.
میدونستم قانون توی مسابقات اینجوری رعایت نمیشه. میگن یه شرکتایی هست که دویست تا سیصد تا، گاهی پونصدتا پرسنل دارن که کارشون اینه دنبال چیز توی عکس بگردن. به کارگر بدبخت یه پول بخورنمیر میدن و جایزه رو میذارن جیبشون.
خیلی ناامید بودم. احتمال اینکه در چوبی سبز خسته از گذشت زمان توی گرگان میبود و من پیداش میکردم از احتمال تنها وارث عمهی ناشناختهی ثروتمند بودن هم کمتر بود. ولی من پیداش کردم.
یه نفر دیگه هم درو پیدا کرده بود. تا غروب بیست و هفت نفر درِ سبزِ کهنه با شیشهی شکستهبغل وایساده بودیم توی راهرو محل مسابقه. اصالت همهی درا تایید شد ولی مسئولین برگزاری مسابقه دبه کردن و پولمونو ندادن. مام شکایت کردیم تعطیلش کردن.
حالا اینا مهم نیست. همهی کسایی که درو پیدا کردن ظرف یکی دو هفته مردن. انگار جدن این درا، دروازهی بین دو دنیا بودن و ما نباید بهشون دست میزدیم. شاید خدای درا رو عصبانی کردیم. من در خودمو گذاشتم سر جاش. امیدوارم نظم جهان رو خراب نکرده باشم.
هنوز فکر میکردم پاهام کوتاست بااینکه پاشنهبلند پوشیده بودم و منطق دستم بود. گفت داری مغالطهی بیشبودِ ارتفاع میکنی گفتم همچین مغالطهای نداریم من شاید هنوز باور ندارم با پاشنهبلند قدبلند بحساب میام. بعدش یکی از مهمونا دلش سیب سرخکرده خاست. نزدیکترین رستوران دلینو رو برگزیدیم و سفارش دادیم. به صاحبخونه برخورد. قرمه گذاشته بود و لازانیا. از پنجره شنیده بود سیبخاستگی ما رو. ناچاری گفتیم سر کوچه بیارن. وایساده سگلرزه سیبِ سرخکرده گاز میزدیم. بیسس. سس یادمون رفته بود. قرمه زیاد اومد آره ولی نه واسه اینکه ما نخوردیم، چون خیلی لوبیا داشت. لازانیام که از اول وصلهی ناجور بود. کی با قرمه لازانیا میخوره؟ با قرمه پیاز میچسبه و اگه ناز داشته باشی سالاد شیرازی. منطق تو دستم پر شده بود رفتم سرویس خالیش کنم. حیفم اومد. ریختم تو یک و نیم لیتری دادم مهمونا مست کنن. با لیموی نمکزده و گوجهفرنگی. منطق بود که صورتی بالا میومد شر و شر. رنگیش کرده بودن با آب آلبالو.
دیشب بخاری را روشن کردیم. خانهی گرم امنتر است و آدم دلش میخاهد فقط بخابد. متخصصان میگویند چون تابستان شبزندهداری کردهایم بدنمان جتلگ اجتماعی شده یا کرده و زمستان بیشتر میخابد. چند خط پایینتر هم میگویند انسان هنوز به خاب زمستانی نیاز ندارد. «هنوز» امیدوارکننده است. شاید چند سال دیگر به این نتیجه برسند که حالا دیگر آدم به خاب زمستانی نیاز دارد و باتفاق بخابیم.
وقتی صبحانه میخوردم تلویزیون فرندز میداد. نزدیک زایمان فیبی بود و راس قرار بود ازدواج کند. زن قبلی راس و خاهر راس داشتند حرف میزدند. چون به بانمکی فیبی نیستند هیچوقت اسمشان یادم نمیماند. زن قبلی راس گفت داشتیم دربارهی اینکه عروسی راس نمیروم و خیلی ناراحتم حرف میزدیم. توی گیومه نمیگذارم چون دقیق نمیتوانم بگویم «ناراحتم» را گفت یا نه. یادداشت نکردم و هرچه در ذهنم مانده مینویسم. ولی مگر توی پانزده دقیقه چقدر ممکن است حافظهام به من خیانت کند؟ حتمن همین را گفته. هرقدر بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر محو و گنگ میشود. خیلی بعید است زیرنویس کرده باشند «ناراحتم». شاید «احساس بدی دارم» بیشتر به زیرنویس سریال بیاید.
حرف فیبی ولی کامل یادم میآید. گفت: «این منو یاد یکی از شبایی میندازه که توی خیابون میخابیدم و یه مرد ازم خاست باهاش بخابم تا برام غذا بخره.»
ربطی ندارد نه؟ هر دو موقعیت غمانگیز هستند. ولی احتمالن این حرف را به هرکسی بگویی بهش بربخورد. غم باشکوهِ ازدواج عشق سابق را با غم چرکِ کارتنخابی که برای غذا گناه کرده نباید یکی کرد. خاهر راس هم خوشش نیامد.
از امیرمهدی ژوله پرسیده بودند چرا نمیتوانید فرندز بنویسید؟ گفته بود ما بنویسیم شما پخش میکنید؟ باز هم آنقدر از اصالت کلمات مطمئن نیستم که بگذارمشان توی گیومه. مهم این که حق دارد ولی جذابیت فرندز فقط صحنههایی نیست که جویی از بهم خوردن موهای پشت کلهی رفیقش میفهمد چند دقیقه قبل چکار میکرده و سرزنشش میکند که نباید وقتی یک بچه توی خانه خابیده از آن کارها کرد، آن هم با یک پوزیشن تکراری که موهای پشت کلهات را بهم بریزد.
اول هر ماه یک فایل باز میکردم تا روزی هزار کلمه از روزمرگی، آرزوها، برنامهها و ایدههایم بنویسم و تا آخر ماه سی هزار کلمه نوشته باشم. موفق نمیشدم اما دست برنمیداشتم. این ماه، مهر صفر سه، اولین پیروزی فایلی من است. پنج هزار تا کم دارد ولی با ارفاق قبول میشوم.
اوضاع کانال ولی بد است. یک روز نوشتهام یک روز نه. کلاس اولِ جانیار کرونا بود و بچهها مدرسه نمی رفتند. من نمیدانستم به بچه چطور بفهمانم یکیدرمیان یعنی چه و نباید توهمتوهم بنویسد. معلمش گفت بگو یک خط بنویس یک خط ننویس. این شد تعریف یک درمیان. حالا من هم یک روز اینجا نوشتهام یک روز نه. البته نه با این نظمی که تعریف دارد. کار تعریف همین است. مفاهیم را بزور در خودش جا میدهد. انگار فراموش میشود که ابتدا مفهومی بوده و بعد تعریفش آمده، مفاهیم را مجبور میکنند در تعریف جا شوند.
راستش نوشتن یادداشت برای من براحتی نوشتن داستان نیست. حتا یادداشتهای شخصی دیگران را هم مگر بحساب رفاقت یا چیز یاد گرفتن، نمیخانم. امروز فهیم عطار از کتری کهنه و چایسازش که عقلش را از دست داده نوشته بود. ربطش داده بود به برجهای دوقلو و بن لادن. با این وهم که چایساز آژیرکشان ممکن است خودش را به کابینتهای دوقلو بکوباند.
«خوشم نمیآید» حتا برای بهانگی هم پذیرفتنی نیست. یکی نوشته بود: «کار من از شنبه و اول ماه شروع کردن گذشته، باید یه بار بمیرم دوباره زنده شم.» من هم مرداد صفر یک نوشته بودم: «شنبه یکم ماه آغاز فصل هیچیک کار نمیکند چون دوندهای میان راه نفسبریدهام.»
ولی اشتباه میکردم. دو سال گذشته و من هنوز ادامه دارم.
داستان دربارهی نقش روی دیوار است. با احتمالات پیش میرود. اگر سوراخ باشد اگر جای میخ باشد اگر جای تابلو باشد. پاسخ هر پرسش راهی برای گسترش متن باز میکند. شاید حرصتان بگیرد و بگویید خودت را تکان بده ببین نقش روی دیوار چیست. بپر و به چشم خودت ببین. ولی او دانش را بیهوده میداند: «نه، نه، نه چيزی ثابت میشود، نه چيزی فهميده میشود. حتی اگر همين اكنون من برخيزم.»
نقش روی دیوار تنها بهانهای برای اندیشیدن است. چه میتواند باشد؟ گرد است. جای میخ است؟ فعلن بله. میخ برای چه استفاده میشده؟ عکس؟ خیر. تابلو؟ بله. یک تابلوی مینیاتوری چون صاحبان پیشین خانه چنین سلیقهای داشتهاند: «تصويری كهنه برای اتاقی كهنه. آنها اين طور اشخاصی بودند.»
به صاحبان پیشین خانه میپردازد و به نقش بازمیگردد: «هيچ باورم نمیشود آن را يك ميخ پديد آورده باشد. بزرگتر و گردتر از آن است كه كار ميخ باشد. میتوانم بلند شوم؛ اما اگر بلند شدم و نگاهش كردم، ده به يک شرط میبندم نمیتوانم به طور قطع بگويم؛ چون وقتی كار از كار گذشت ديگر هيچ كس نمیفهمد چگونه اتفاق افتاده است. وای! امان از راز زندگی، اشتباه فكر، نادانی بشر! برای آنكه نشان دهم دارايیهای ما تا چه اندازه بيرون از اختيار ماست. زندگانی ما بعد از پشت سرگذاشتن آن همه تمدن تا چه حد تصادفی است.»
این جملات و تاکید بر تکرار، من را به نقش نمادین نقش روی دیوار میرساند. نقش روی دیوار میتواند نمادی از جای چیزهای ازدسترفته در زندگی باشد. در دنیای کمعمق و ملالآور.
اینجوری شد که دکتر شدم. حالام اگه نمیخای تو جایی که موش داره کار کنی میتونی بری. من یه منشی دیگه میگیرم. یه آگهی بزن شیپور تاکید کن فقط حامیان حیوانات تماس بگیرن. بعد خصوصی بهش میگم حیوونم سگ نیست. اگه میخای کلیدارو یادگاری نگهدار ولی آدرس اینجا دیگه بدردت نمیخوره.
ممکنه فکر کنی من با این موشه رابطه دارم. ولی قبول کن فکرت احمقانهست عزیزم. شما زنا چرا با هم کنار نمیاین؟ آخه به یه موش حسودیت میشه دختر خوب؟ اون چشما و سیبیلای قشنگی داره ولی شمام خودتو دست کم نگیر.
برای آخرین بار میگم حق نداری دربارهی اون موش بپرسی. اومده چون جای دیگهای واسه رفتن نداشته. درسته دوسش دارم ولی من صداش نکردم. احمق نباش هیچ آدمی نمیتونه موشی رو صدا کنه که از آدما خوشش نمیاد. از کجا میدونم ازمون متنفره؟ نکنه فک کردی موشا عاشق آدمان. نه جونم موشای سیندرلا هم درواقع آدم بودن که نوکریشو میکردن. تو کف سیندرلا بودن. دیدی که اسبش شدن. خب منم یکی از همون موشام. کلافم کردی بذار بگم راحت شم.
راستش من یه موش فضایی چپم. اومدم زمین و خودمو دکتر جا زدم. یعنی خاستم دکتر باشم و چون هیچ موشی دکتر نبود مجبور شدم آدم شم. تو محل ما هیشکی دکتر نیست. ما مهندس داریم، هنرمند، بازاریاب، کارشناس روابط عاشقانه. اونجا خب کسی مریض نمیشه. ما بزرگ نمیشیم که پیر شیم. فرسایش نداریم. سیارمون نه. اون از ما نیست و فانیه. داریم میگردیم سیارهی اصلیمون رو پیدا کنیم.
هنرمندا میگن ما مهاجریم ولی یادمون رفته. خب آره ما فراموشکاریم. اینجوری بگم حافظهمون دقیقه و اطلاعات بدردنخور رو نگه نمیداره. میگن رئیس تو سخنرانی گفته اهمیتی نداره ما از کجا اومدیم و بعدش فراموش کردیم از کجا اومدیم و چرا. چراییش مهمتره خب. محرمانهست ولی انگار باید به شما بگم تا دست از سرم بردارین.
من عضو گروه بنیادگرایان هستم. این اطلاعات به درد شما نمیخوره لازم نیست تو حافظتون نگهش دارین یا به کسی بگین. احتمالن شما برای بنیادگرایی تعریفی دارین ولی من اونو نمیگم. یه روز که داشتیم فلسفهورزی میکردیم حقیقت رو دیدیم. یه گیف چند ثانیهای مرتب تکرار میشد. معلق مونده بودیم تو فضا. از سیارمون یه نخود مونده بود زیر پای رئیس. همون آن خاک از هم شکافت و چندتامون افتادن توش. میدونستیم ضربهمغزی نشدن. چقدر بگم تا بفهمی نامیراییم. تونستیم نجاتشون بدیم. همه جاشون سیاه شده بود. ترومایی شده بودن. بهشون گفتیم گیر افتادن شما و چند روز عذاب کشیدنتون اطلاعات بدردبخوری نیست. اونام یادشون رفت. حتا یادشون رفت خودشونو تمیز کنن. سیاهی موند روشون. بدم نشد. بقیه هواشونو دارن. درسته اونا یادشون رفته ترومایین ولی ما که یادمونه. مخصوصن که تمایلاتشون هم تغییر کرده بود.
بعد از اون جریان من و رفیقام یه موضوع واسه حرف زدن داشتیم. واسه همین بهم نزدیکتر شدیم. کمتر کار میکردیم و بیشتر حرف میزدیم. اژدهاهامونو سوار میشدیم و میرفتیم بالای کوه. روی یال راه میرفتیم، ابرای پنبهای دو طرف یال. یعنی فضا فضای کشف حقیقت بود. چیزی که زیر ابرا بود یه خونهی جعلی بود. ما گم شده بودیم؟ دنبال چی سیارمون رو ترک کرده بودیم؟ اصلن سیارهای داشتیم؟ با توجه به روحیات چپگرایانهمون میشد به احتمال دیگهای هم فکر کرد: تبعید. میدونم شما واسه چپ تعریف دارین. شما واسه همه چی جواب دارین. ولی ما وسط ابرا دنبال تعریف نبودیم. بهم میلولیدیم و با لذت گیفی که دیده بودیم رو تفسیر میکردیم. سیارهی نخودی چسبیده زیر پای رئیس یعنی چی؟ بالاخره فهمیدیم هرکدوم از ما یه سیارهی نخودی داره که باید پیداش کنه. شایدم چون رئیس همیشه روی کتشلوار و پیرهن یدست سفیدش کراوات نخودی میزد سیارش نخودی بود. یعنی اون میدونست یه سیاره داره؟ سیاستمدارا مردمو گول میزنن؟ اینجوری شد که افتادیم دنبال اصلمون. چیزی که مال ما باشه. مال اون باشیم. سیارههای رنگیمون ما رو صدا میزدن. یکیمون موند که مخفیانه بنیادگرایی رو تبلیغ کنه.
وقتی به زمین رسیدم اژدهام دیوونه شد. میدیدم چیزی یادش اومده. هی سرشو اینور اونور میکرد. خودشو به درختا میزد. ترسیدم لهم کنه دویدم پشت یه بوته و دممو جویدم. دُمجویدنی اژدهام جلو چشام دود شد رفت هوا. رفتنی سه تا تخم گذاشته بود بردم گذاشتم تو غار نزدیک فرودگاه فضاییا و علامت زدم که با بقیه قاطی نشه. با نگاه اول فهمیدم زمین اونی نیست که دنبالشم. ولی دیگه اژدهایی نداشتم که برگردم. باید تا تولد اژدها صبر میکردم. این اطلاعات بدرد شما نمیخوره. به کسی نگین چون خیلیا دنبال تخم اژدهان. واسه تقویت قوای جنسی و رفع بلغم عالیه.
تو یکی از غرفههای فرودگاه هوش مصنوعی کمکت میکرد شمایل زمینیت رو انتخاب کنی. خیلی مهربون بود. براش گفتم اژدهام رفت. نشستیم غصه خوردیم. گفت: «دلت میخاست چی بهش بگی اگه صدات رو میشنید؟ اگه این سوال آرومت میکنه جواب بده اگه نه یکی دیگه بپرسم.» گفتم: «نه دلم میخاست نجاتش بدم.» گفت: «میتونی بجاش دکتر شی و بقیه رو نجات بدی.» انتظار نداشتم اینقدر زود به نتیجه برسه، درد دل داشتم ولی خیلیا تو صف بودن.
یکی از دیدگاههای خوانندگان کتاب آداب روزانه توجهم را جلب کرد: «کتاب مسخرهایه چون زندگی یه سری آدم نویسنده و فیلسوف رو بررسی کرده که فوقالعاده بینظم هستن یا معتاد الکل شدن. اکثرا هم نگفته کی هستن باید کلی سرچ کنی ببینی چیکاره بودن. مثل اینا باشیم نابودیم. پیشنهاد میکنم زندگی امثال استیو جابز و بیل گیتس رو مورد بررسی قرار بدید و این کتاب رو فقط آدمای مرفه بیدرد بخونن.»
کاربران دیگر پاسخ دادهاند که گویا استیو جابز هم سالم نبوده است. خدا داند.
پیگیر پروفایل نویسندهی دیدگاه شدم. یک مرد بازاریاب که از «اثر مرکب» خوشش میآید. گویا دستورالعمل مورد انتظارش را در کتاب آداب روزانه نیافته است.
دو جمله در کتاب یافتم که هم به کار آقای بازاریاب میآید هم به کار من: «بزرگان هرگز کار را متوقف نمیکردند.» «آنها با عادات پیش میرفتند.»
در حرکتی که اونقدر همآهنگ بود که ممکن نبود هماهنگشده نباشه، استادم، مامان و پیجهای اینستاگرام تشویقم کردن به پیادهروی. منم اونقدر سرتق نبودم که جلو همشون وایسم. رفتم. تو پیچ اول یه ساختمون میساختن. یکی بالاش داد زد حالا پولشو درست منیم*. یادم اومد شنیده بودم هرجا این جمله رو شنیدی در رو. منم در رفتم. پیچیدم تو کوچه تنگه بین چهارم و ششم. حسینیها رو میگم. بعد موتوری خاست کیفمو بزنه گفتم خالیه ولی یادگاریه. بیا ده تومن کارت به کارت میکنم شل کن. دم مردونگیش گرم پذیرفت. حالا من موندم و چاقی، از پیادهروی هم جز زانودرد نمونده باقی.
وقت تمومه. برگهها بالا. اگه همین الان بگن وقتت تمومه روحت بالا، من خیلی غصه میخورم. چون نشده خیلی چیزایی که باید میشد. میگم باید چون بدون اونا شکستخوردهم. خب آره من خوشبختم. زندگی بهم حالشو داده. شوهرم خیلی خوبه. منو بلده. به همکارش گفته بود زنم با هیشکی جز من کنار نمیاد. بیراه نگفته. سر چهار ساعت دعوام میشه. حوصلهم نمیکشه. بچههام که نگم. ماشاللهشون باشه. رنگ دادن به دنیام. آره خب بیشتر از لیاقتم برداشتم. درست همینجا قصه غمگین میشه.
دو هفته پیش، یک روز پس از خواندن «شرح یک نبرد» کافکا، یک جمله نوشتم: انتظار همدردی ندارم ولی امیدوارم حرف دلگرمکنندهای بگویید.
سهشنبه سراغش رفتم و ادامه دادم. داشت مونولوگ بلندی میشد. فرمی شبیه «سقوط» کامو. چندتا داستان اینفرمی نوشتهام. پیِ کار نکردهای بودم.
منراوی نوشتم: در زدم همسایه در را باز کرد موهایش آشفته بود انگار از خواب...
نه چیزی که میخاستم نبود. خیلی بالاپایینش کردم تا بالاخره داستان راهش را یافت. نوشتنِ داستان کوتاه به زایمانی طبیعی میماند. وجه شبه زیاد دارند: درماندگی، امید و دشواری در روند زایش. خستگی، شادی و رهایی پس از پایان.
در سکوت ساحلکِ آببند ماشین زد به کالباس. ندیده بودم جیغِ مرگِ سگ را. پول جمع کردند برای عمل لگن شکسته. سال بعد سر زا رفت. هنوز فکر میکنم کالباس اسم پسرانه باشد. یکی هم موش بود. با چوب به سرش زدیم. چند بار. جیغ زد. گربه ولی جیغ نداشت. یا حواسم نبود. هنوز صدایش را بلد نبودم. ماشین ترمز کرد. چهار پا و دمش سیخ شد. همانطور افتاد روی آسفالت. یک لحظه بعد میدوید. انگار تام و جری ببینی صدای تلویزیون بسته باشد. خود تام بود. خاکستری. روز دیگر کنار سطل زباله مُرد. موش اسم نداشت.
بلایی سرم آمده. مرتب مینویسم و پاک میکنم. سانسور! به تیر سانسور گرفتار شدهام. همین الان که نوشتم کشفش کردم. خوشم میآید با نوشتن فکر کنم. حالا ادبیترش میشود اندیشه حین نوشتن جان میگیرد یا شکل میگیرد. پا هم میتواند بگیرد. یا اصلن نوشتن اندیشه میزاید. که فمنیستها هم خوششان بیاید نوشتن را کردیم زن زائو. خلاصه که چند روز است هی مینویسم و یکمرتبه «کنترل+آ» میزنم و کلمات میپرند تو گویی از آغاز نبودهاند. کجا میروند؟ میروند گل بیاورند یا گلاب حتا. مثلن میخواستم به کسی که از خبرها شاد بود بگویم خوش بحالت عقل نداری راحتی. نگفتم. خودسانسوری پیامد خرد است.
در قاببندی، روایتی یک یا چند روایت دیگر را دربرمیگیرد. روایت قاب زودتر تعریف میشود ولی ممکن است روایت اصلی نباشد.
سه رفیق همراه یک سگ در جنگل، دور آتش نشستهاند و دستهایشان را گرم میکنند. یکی از آنها متوجه جای زخم کهنهی دست دوستش میشود و او ماجرای حملهی خرس را تعریف میکند.
روایت سه رفیق و سگ، روایت قاب است و ممکن است هرکدام از آنها داستانی برای گفتن داشته باشند. اجازه بدهید دستزخمی را افشین صدا کنیم. ما میدانیم افشین از حملهی خرس نجات یافته است. اما چگونه؟ داستان فقط گفتن نیست. افشین چطور داستانش را میگوید؟ تمرکز مطالعات ژرار ژنت نه بر خود قصه، بلکه بر چگونگی گفته شدن آن بوده و روایت قاب و روایتهای درونگذاریشده را توضیح داده است.
گاهی میخاهیم بدانیم یک داستان چرا گفته میشود؟ با بستهبندی روایتها میتوانیم به این پرسش پاسخ دهیم. یا تاثیر این داستان بر دیگران چیست؟ در داستان ما در لحظهی حملهی خرس، سه مرد در دل جنگل چشم میدوزند به تاریکی و مردمک چشمهایشان گشاد و گوشهایشان تیز میشود.
اوج این شیوه را در داستانهای بورخس میبینیم. در داستان «مردی در آستانه» بیوی کاسارس که بین دو جنگ در هندوستان کار میکرده در جمع دوستانش داستانهایی میگوید و راوی یکی از آنها را برای ما تعریف میکند. البته بورخس به روایت مستقیم از زبان بیوی کاسارس قانع نمیشود و بیشتر بین ما و واقعیت فاصله میندازد. اما با گفتن «الله مرا از وسوسهی اضافه کردن جزئیات حوادث یا تشدید... در امان دارد.» در مرز واقعیت نگهمان میدارد. همینطور با «صحت جغرافیایی جریانهایی که نقل میکنم، چندان اهمیتی ندارد.».
در یک شهر مسلماننشین مردی اسکاتلندی که برای برقراری نظم فرستاده شده ناپدید میشود. بیوی کاسارس، کارآگاه خصوصی (شیوهی روایت بورخس پیچیده است و با اینکه چند بار داستان را خاندهام نمیتوانم صددرصد بگویم کارآگاه خصوصی بیوی کاسارس بود یا خیر) پرونده را پیگیری میکند. اما مردم خودشان را بیاطلاع نشان میدهند. پیرمردی را میبیند.
«پیشِ پاهایم، در آستانه، مردی بسیار پیر، مثل شی بیحرکت چمباتمه زده بود. قیافهی او را باید توصیف کنم، زیرا که در این داستان نقش اساسی دارد.» کارآگاه از پیرمرد دربارهی گلنکیرن، قاضی گمشده میپرسد.
بورخس مینویسد: «مسخره است از این مردی سوال کنم که متعلق به دوران دیگری است و برای او زمان حال، چیزی به جز هیاهویی نامفهوم نیست. فکر کردم که این مرد میتواند خبرهایی دربارهی انقلاب یا اکبر بدهد اما نه دربارهی گلنکیرن. چیزی که به من گفت این گمان را تایید کرد. با کمی تعجب گفت: - قاضی! یک قاضی که گم شده است و دنبالش میگردند. این جریان وقتی اتفاق افتاد که من بچه بودم.»
در ادامه پیرمرد روایت ربودن قاضی رشوهگیر، محاکمه و کشتنش با حکم یک دیوانه را تعریف میکند. (روایتی دیگر در دل روایت دوم)
در این داستان دیگر به روایت قاب اولی بازنمیگردیم. پیتر بری در مقالهی «روایتشناسی: نظریه و کاربرد» با استفاده از مطالعات ژرار ژنت، این نوع بستهبندی داستان را تکفرجامی نامیده است. بستهبندی روایت دوم و سوم اما مداخلهگر است، راوی گهگاه روایت درونگذاریشده را قطع میکند تا به موقعیت توصیفشده در روایت قاب بازگردد. نوع دیگر بستهبندی دوفرجامی است و در پایان روایت درونی، به وضعیت توصیفشده در روایت قاب بازمیگردد.