View in Telegram
یک داستانِ... خودتان می‌دانید داستانِ... دوست نویسندم مهسا کریمی خاست همدیگرو ببینیم تا درباره‌ی داستانش صحبت کنیم. داستان رو هنوز ننوشته بود. احساس کردم برای نوشتنش تایید من رو می‌خاد. مسئولیت سنگینی بود. می‌تونستم بگم نه ننویس، دوره‌ی این حرف‌ها گذشته. اما اون‌قدر از این حرف مطمئن نبودم. خودم هم شک داشتم. در عمارت صفا نشسته بودیم. قلیونی نبودیم ولی از تصویر «دو نویسنده نشسته روی نمد اتاقکی چوبی با بوی شیرین دوسیب» خوشمون میومد. می‌خاستیم آرنجمون رو بگذاریم روی متکاهای بوناک، یک‌وری لی بریم و باقالی و چای بخوریم. ولی باقالی نداشتن و موندیم وسط همون تصویر قبلی با جای خالی باقالی. هات‌چاکلت گرفتیم و چهارزانو نشستیم. - می‌خوای بریم تو سالن روی صندلی بشینیم؟ - اونجام بوی قلیون میاد؟ - آره اینجا هرچی رو بچلونی ازش دوسیب می‌چکه. - بریم. خداخدا می‌کردم داستان از سرش افتاده باشه و حواسم بود خودم یادش نندازم. هنوز جوابی براش نداشتم. - پس تو فک می‌کنی دوره‌ی این داستانا گذشته آره؟ - یعنی اگه دورش گذشته باشه نمی‌نویسیش؟ تا ننویسی نمی‌شه نظر داد. - فعلن از حرف زدن دربارش بیشتر خوشم میاد. می‌خام یه داستان تمثیلی بنویسم اصلن. یه سری گوسفند و اسب و گاو بندازم یه جا یه گربه هم بفرستم زیر گاری. گربه ایران باشه، گاری سنت، گوسفند هم مردمِ... خودت می‌دونی دیگه، مردمِ... گوسفند کودنه. با گله حرکت می‌کنه. با گله بع می‌کنه. شخصیت نداره. - آره گوسفندا جدیدن خیلی بی‌شخصیت شدن. این داستان یکمی منو یاد یه داستانی می‌ندازه. حرفم رو جوری نگفتم که کنایه بنظر نرسه چون واقعن کنایه بود. - نه اصلن. من خوک ندارم. - ایرانیزش کردی. - ببین این گربه رفته زیر چرخ سنت. ولی گاری رو گوسفندا هول دادن. یعنی می‌خام بگم روشن‌فکرا گربه رو له نکردن. - بسه حالم بد شد. - آره مزخرفه ولی یه جوری باید نظرم رو بگم دیگه. من که مقاله‌ نمی‌نویسم. تو اینستا میری؟ کامنتا رو بخون سرت سوت می‌کشه. مغزشون کجه. - حالا من یه چیز دیگه می‌گم. قبلن گوسفندا رو می‌شد شناخت. ولی الان دیگه بو نمی‌دن خیلی شیک شدن. آدم فکر می‌کنه خودش گوسفنده. - تو فک می‌کنی جمعیت از کجا زیاد میشه؟ یعنی می‌دونم جهان از مرکز درحال گسترشه ولی تعداد افراد جامعه از کدوم طرف زیاد میشه؟ - اگه یه جواب دندون‌شکن بخای می‌گم بستگی داره کیا توی مرکز جامعه باشن. - می‌خام داستانامو حفظ کنم، بخونم و برقصم و فیلم بگیرم. تو تصور کن بوف کورو شیش و هشت بخونی. با شلوار تنگ. - بذار تصور کنم. می‌شه ها. - ویو می‌خوره. - مغزتو. گربه‌ها بین پایه‌های صندلی و پاهای ما با دم راست می‌چرخیدن. تصمیم گرفتیم دفه‌ی بعد کباب بره بگیریم با پیاز که هم از گوسفندا انتقام گرفته باشیم هم یه چیزی گیر گربه‌های گرسنه‌ی گرگان بیاد.
Telegram Center
Telegram Center
Channel