پیچش روابط انسانی
ارتباط با آدمها گیجم میکند. تیکهها را نمیگیرم. روزی یکی از دوستانم گروه تلگرامی را ترک گفت. در چشمبهمزدنی گروهِ متروکه، ازنو جان گرفت. تا شب پشت سر تازهترکیده حرف زدند که سرانجام رفت و خیلی به خودش مینازید و هی عکس دهاتشان را میفرستاد میگفت باغ داریم ویلا داریم سگ داریم آلو داریم. گویا پشت صحنه دعوا داشتند ولی من از آنجا بیخبر مثل اساکله، بوس و قلب میگذاشتم. یک در هزار گمان نبردم پز میدهد.
یا یک بار فامیل دوری بهم گفت اینجا باید جارو شود گفتم هرطور خودتان میدانید. بیرون آمدنی جاریم گفت منظورش این بود تو جارو کن. بخدا اگر من فهمیده باشم.
چرا حرف را روشن نمیگویند؟ آیا از گیجش ما لذت میبرند؟ شرمگینند؟ بلد نیستند درست بگویند؟ چه فاکینگ مرگشان است؟
از حق نگذریم دشوار هم هست. بگویند ما خوشبختتر هستیم باغ داریم. البته آنجورش را هم زیاد دیدهام. فامیل دورتری داشتیم چابهار که بودیم چون فامیل نزدیکتری در آن شهر نداشتند خانهی ما میآمدند. زنش رفت مثل لحاف من خرید با طرح دیگر. گفتم مبارک باشد گفت مال من خیلی از مال تو قشنگتر است قرمز است برای اتاق خاب خوب است هه هه. بگمانم در اتاق خاب گاوبازی میکردند.