ریموس هنوز ایستاده بود، با چهرهای عجیب. سیریوس با کنجکاوی پرسید: «حالت خوبه، لوپین؟» ریموس در حالی که توجه ها به او جلب شده بود، مکث کرد.
«آره، فقط... فکر کنم برم قدم بزنم.»
سیریوس پرسید: «کجا؟ نزدیکه وقت خاموشیه.» بعد احساس هیجانی کرد، فهمید که ریموس حتماً نقشهای داره. «چه نقشهای داری؟»
«نه نه، هیچی... فقط دلم میخواست...»
جیمز هم بلند شد: «ما هم میایم! من شنل رو میارم.»
ریموس فریاد زد: «نه!»
همه خشکشون زد، حتی پیتر که داشت رشتههای موز رو از بین انگشتای پاش در میآورد.
ریموس با لکنت گفت: «من... حالم خوب نیست. فقط میخوام برم پیش مادام پامفری، همین.»
اوه. سیریوس بلافاصله متوجه اشتباهش شد. اون تمام تلاشش رو میکرد تا جیمز و پیتر متوجه غیب شدنهای عجیب ریموس نشن، اما اونا بیشتر و بیشتر سوال میکردن که چرا دوستشون اینقدر گاه به گاه مریض میشه. سیریوس سعی کرد توجهی به این موضوع نکنه، اما به نظر میرسید امشب برعکس عمل کرده. اون تو دلش خودش رو لعنت کرد.
جیمز با مهربونی دستهاش رو بالا گرفت و گفت: «باشه رفیق، آروم باش.» اونا دیگر به نوسانات خلقی ناگهانی ریموس عادت کرده بودن. «میخوای باهات بیایم؟»
سیریوس سریع گفت: «من میرم.» بلند شد و قبل از اینکه ریموس بتونه اعتراض کنه، بازوی اونو گرفت و اونو به سمت سوراخ پرتره هدایت کرد.
ریموس وقتی که در راهروی خالی بودند، شروع کرد: «سیریوس...» سیریوس میتونست حدس بزنه که اون چی میخواد بگه—احتمالاً نمیخواست دوستش با اون به درمانگاه بره، نه اگه این موضوع مربوط به گرگینه شدنش بود. ریموس هنوز نمیدونست که سیریوس راز اون رو فهمیده.
سیریوس سریع به دوستش اطمینان داد: «اشکالی نداره، لوپین. فقط دارم تا اونجا همراهیت میکنم. باهات داخل نمیام یا چیزی.»
ریموس کمی گیج به نظر میرسید، اما به نظر رسید که این رو پذیرفته. اونا شروع به راه رفتن کردن، آهستهتر از معمول. سیریوس متوجه شد که ریموس درد داره و سعی میکنه قایمش کنه. فکش منقبض شده بود، شونههاش از تنش سفت شده بود. اون یک بار دیگه تعجب کرد که دقیقاً در طول دگرگونیهای ماهانه دوستش چه اتفاقی میافته—هر چی که بود، همیشه به نظر میرسید چیزی رو ازش میگیره.
سیریوس با احتیاط پرسید: «حالت خوبه؟ سفت راه میری.» ریموس در حالی که کلمات رو از بین دندانهای به هم فشردهاش بیرون میداد، تکرار کرد: «حالم خوب نیست.» واضح بود که نمیخواد در موردش صحبت کنه—اما خب، اون هرگز نمیخواست در مورد خودش صحبت کنه. سیریوس بهتر از این میدونست که بخواد اصرار کنه.
او بیتفاوت پاسخ داد: «باشه.» و اونا در سکوت به راه خودشون ادامه دادند. وقتی به درمانگاه رسیدند، مکثی ناخوشایند بیرون در ایجاد شد. ریموس در حالی که منتظر بود دوستش بره، با حالت تدافعی به او خیره شد. سیریوس بدون اینکه ناراحت شه، به اون نگاه کرد و گفت:
«امیدوارم حالت بهتر بشه. اگه فردا بیرون نیومدی، میتونیم بیایم بهت سر بزنیم؟»
ریموس پلک زد، انگار انتظار این رو نداشت. نگاه خیرهش کمی نرم شد، اما همچنان محتاط بود و زمزمه کرد: «فکر کنم آره.» با شونههایی که باعث شد اخم کنه—قطعاً درد داشت. سیریوس مراقب بود که حالت چهرهش تغییر نکنه.
اون برای لحظهای آرزو کرد که کاش میتونست به ریموس بگه که فهمیده—که اون دیگه مجبور نیست این راز رو نگه داره، که میتونه درخواست کمک کنه. که اون تنها نیست. اما سیریوس میدونست که این ایدهی خوبی نیست، بنابراین فقط گفت:
«مراقب خودت باش، لوپین.» قبل از اینکه برگرده و بدون نگاه کردن به عقب، با عجله دور شد.
پیتر، در حالی که سرش رو از کارش بلند میکرد، گفت: «ما هم اونجا دعوت شدیم.» موز الان شبیه دمپایی شده بود، ولی هنوز زرد روشن و به شکل ناخوشایندی له شده به نظر میرسید. «احتمالاً اونجا میبینیمتون.»
سیریوس با لحن تیرهای زمزمه کرد: «آره، عالیه.» و نتونست هیچ ذوقی برای فکر کردن به اینکه پیتر هم به یکی از مهمونیهای افتضاح خانوادگیشون بیاد، نشون بده. «اگه به سمندر تبدیل نشم یا برای تابستون به یه تابلو نفرین نشم – اونا یه بار این کارو با آندرومدا کردن. اون دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد، الان از نقاشیهای جادویی متنفره.»
جیمز، با پافشاری، بحث رو به حرف اصلی خودش برگردوند و گفت: « بعد از عروسی، یه کاریش میکنیم. اگه لازم باشه، به زور هم که شده، تو رو از اونجا فراری میدم، قسم میخورم.»
سیریوس سعی کرد لبخند بزنه، چون نمیخواست با دوستش بحث کنه. جیمز هم لبخند زد و اونقدر مطمئن به نظر میرسید که غیرممکن بود یه ذره امید تو دلش جوونه نزنه. اگه کسی میتونست راهی برای قاچاق کردن سیریوس از دست خانوادش پیدا کنه، اون جیمز پاتر بود.
جیمز اضافه کرد: «تو هم، لوپین.» ریموس روی شکمش روی زمین دراز کشیده بود و فقط نصفه نیمه گوش میداد.
«هوم؟» سرش رو بلند کرد و کمی کمرش رو قوس داد. سیریوس فکر کرد دید که موقع حرکت یه کم اخم کرد، ولی سریع حالت صورتش رو خنثی کرد.
«باید بیای تابستون اینجا بمونی. کلی جا داریم و مامانم هم مشکلی نداره.»
ریموس سرش رو تکون داد و در حالی که دوباره به کتابش نگاه میکرد، گفت: «نمیتونم.» به نظر میرسید حواسش پرت و عصبی باشه. سیریوس با خودش فکر کرد که به چی فکر میکنه. «سرپرست اجازه نمیده. مسائل مربوط به سرپرست قانونی، قانون ماگلها.»
جیمز که نمیتونست جواب نه بشنوه، گفت: «یه راهی براش پیدا میکنیم. هر دوتون میاین، درسته؟ من درستش میکنم.» سیریوس آرزو میکرد که باور کردنش اینقدر آسون نبود—نمیدونست میتونه امید بستن رو تحمل کنه یا نه، فقط برای اینکه وقتی واقعاً تو عمارت دلگیر پدر و مادرش گیر افتاد، همهچی خراب بشه.
خوشبختانه، پیتر با یه نفس عمیق، حواسشون رو از بحث پرت کرد. «فکر کنم درستش کردم!» دمپایی زرد روشنش رو بالا گرفت.
سیریوس گفت: «آفرین، پیت.» و نتونست اون تشویق پرشوری که جیمز توش استاد بود رو نشون بده. «بپوشش ببین اندازهست.»
پیتر خم شد و دمپایی رو پاش کرد. وقتی این کارو میکرد، سیریوس گوشه چشمش دید که ریموس تکونی خورد، صاف نشست و بعد یهو از جاش پرید. چشماش گشاد شده بود، انگار یه ایده به سرش زده بود.
پیتر با جیغ گفت: «عیییی!» و دوباره توجهها رو به خودش جلب کرد. پای لختش الان پر از لجن موز شده بود—جیمز از خنده منفجر شد و اونقدر تکون میخورد که عینکش داشت از صورتش میافتاد.
«اون داشت شوخی میکرد، پیت! نباید هر کاری که بهت میگیم رو انجام بدی.»
شبی که سیریوس جای زخمهاش رو نشون داد، و خیلی نیاز داشت دربارهی چیزی که توی تعطیلات کریسمس روی پاهای رگی دیده بود حرف بزنه، جیمز با تعجب نفسش بند اومد.
با خشم مقدسی که توی چشماش میدرخشید، زمزمه کرد: «این کار شیطانیه.»
سیریوس نمیدونست چطور باید به واکنش جیمز به این کلمه جواب بده. اون از کاری که مادرش میکرد متنفر بود، البته—فکر میکرد وحشتناک، افتضاح و فجیعه. اما از کلمهی شیطانی منزجر شد، اولین غریزهش این بود که حالت دفاعی بگیره—به هر حال همه بچههاشون رو تنبیه میکردن. خانوادهی اون فقط یکم افراطیتر از بقیه بودن.
«اون فکر میکنه این بهترین کاره برای ما.» شنید که خودش داره اینو میگه—و با تعجب فهمید که داره حرفای برادرش رو تکرار میکنه. جیمز با شک نگاهش کرد، پس ادامه داد:
«معلومه که اینطور نیست، میدونم که اشتباهه، اما نمیتونم جلوشو بگیرم. فقط—فکر میکردم میتونم جلوی این کارو با رگ بگیرم. اون هیچوقت مثل من بد نبود، هیچوقت کاری نکرده بود که واقعا سزاوارش باشه—»
«سیریوس.»
جیمز با یه نگاه عجیب توی چشماش، حرفشو قطع کرد.
«هیچکس سزاوار این نیست. تو سزاوار این نیستی. اینو میدونی، درسته؟»
سیریوس میخواست جواب بده، اما گلوش بسته شده بود.
«نباید مجبور باشی برگردی اونجا،» جیمز ادامه داد، «این درست نیست.» چشماش یهو روشن شد، همونطوری که وقتی یه ایده به سرش میزد روشن میشد.
«تابستون پیش من بمون!»
سیریوس پلک زد، دستشو برد بالا تا گونههای مشکوک خیسش رو پاک کنه. «چی؟»
«میتونی با من بمونی! مطمئنم پدر و مادرم خیلی خوشحال میشن که تو رو داشته باشن.» با اشتیاق لبخند میزد، معلوم بود از این راه حل هیجان زده شده.
سیریوس جواب داد: «نمیتونم.» دلش گرفت. «خانوادهم هیچوقت اجازه نمیدن.»
جیمز دوباره شروع به حرف زدن کرد، اما سیریوس سرشو تکون داد.
«ببین، فقط—بیخیالش شو، باشه؟ بیا درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم.»
دوستش با اکراه قبول کرد. اما روز بعد، جیمز دوباره موضوع رو پیش کشید. توی سالن اجتماعات بودن، و داشتند پیتر رو تماشا میکردن که سعی میکرد یه موز رو تبدیل به دمپایی کنه. سیریوس اخم کرد، آه کشید.
«میدونی که اونا هیچوقت اجازه نمیدن.»
«خوشحال باش، رفیق.» جیمز گفت، و دستشو دور شونهش انداخت. اون با اطمینان راسخ مطمئن بود که راه حل مشکل تابستونی سیریوس رو پیدا کرده، مطمئن بود که میتونه درستش کنه. سیریوس نمیدونست چطور دوستشو متقاعد کنه که این کار اصلا ممکن نیست.
«اونا اجازه نمیدن. عروسی لعنتی بلاتریکس توی ژوئنه، شرط میبندم که باید برای همهش اونجا باشم.»
«درسته.» ریموس ابرویی بالا انداخت، «با این حال، شرط میبندم بلک ها صدر لیستن.»
لبخندی گوشه لب سیریوس ظاهر شد. «در واقع،» گفت: «ابوتها اولن. بر اساس حروف الفباست.»
ریموس آهی کشید و دوباره به کتابش برگشت—اما سیریوس متوجه لبخند ریزی روی صورتش شد.
* * *
سیریوس علاوه بر رقابت مداومش با جیمز، دلیل دیگهای هم برای غرق شدن در مرور درسها داشت: تا زمانی که تمام انرژیش رو روی امتحانات متمرکز میکرد، فرصتی برای فکر کردن به بعد از امتحانات نداشت.
تعطیلات تابستون.
در حالی که صدای دانشآموزای دیگه در مورد برنامههای تعطیلات و دیدارهای خانوادگی شنیده میشد، سیریوس هر وقت صحبت از تابستون میشد، فقط اخم میکرد. اون ترجیح میداد تا حد امکان بهش فکر نکنه، حتی با وجود اینکه نادیده گرفتنش سختتر و سختتر میشد.
اون از زمان دعواشون در کریسمس با رگولوس صحبت نکرده بود و دیگه هیچ تصوری نداشت که وقتی به خونه برمیگرده چه انتظاری داشته باشه. به این فکر کرد که دوباره سعی کنه نامه بنویسه، شاید حتی عذرخواهی کنه—اما مطمئن بود که مادرش هر نامهای رو که مینویسه میخونه، و حتی اگر میدونست که نامهها دست نخورده به برادرش میرسه، سیریوس نمیتونست غرورش رو زیر پا بذاره.
اون هنوز از دست رگ به خاطر چیزی که اون رو خیانت اساسی میدونست عصبانی بود. از نظر سیریوس، اون طرف والدینشون رو گرفته بود در حالی که همیشه قرار بود طرف همدیگه رو بگیرن. در عین حال، هر وقت به جای زخمهای روی پاهای برادرش و لحن متهم کنندهای که گفت: «تنها گذاشتن تو؟» فکر میکرد، احساس گناه از درون اونو میخورد. سیریوس نمیتونست این احساس رو از خودش دور کنه که برادرش رو ناامید کرده، که رگولوس رو به همون اندازه که رگ او رو رها کرده بود، رها کرده، حتی اگر هیچکدوم از اونا واقعاً در این مورد انتخابی نداشتن. این باعث میشد احساس بیقدرتی مطلق کنه.
سیریوس هر چی تابستون نزدیکتر میشد، بیشتر بهش فکر میکرد. این چاهی در مرکز ذهنش بود که تمام افکارش به دور اون میچرخید—میتونست ذهنش رو تا جایی که ممکن بود در حال چرخش نگه داره، اما در نهایت به سمت اون گودال تاریک کشیده میشد.
اون تا ابد سپاسگزار جیمز پاتر بود، که تمام تلاشش رو میکرد تا درک کنه و همیشه شبهایی که سیریوس نمیتونست بخوابه و به تخت اون میخزید، با کلمات دلگرم کننده آماده بود. گاهی اوقات کاملاً از هم میپاشید، نمیتونست جلوی اشکهایی رو بگیره که از چشماش بیرون میزد. اما جیمز اونقدر فهمیده بود که پیشش حتی احساس خجالت هم نمیکرد، اگرچه صدای مادرش رو در پس ذهنش میشنید. یکم وقار داشته باش! پسرا گریه نمیکنن!
اون پرسید: «چقدر دیگه مونده تا امسال رو پاس کنیم؟» حداقل روزی چهار بار با ناامیدی اینو میپرسید.
جیمز آرومش میکرد: «پیتر، آروم باش. تو خوب میدی؛ تو همه تئوریها رو از حفظ بلدی، فقط باید تمرین کنی.»
سیریوس چشماش رو نچرخوند، ولی وقتی بقیه دور شدن، خم شد و در گوش ریموس پچپچ کرد:
«من سرزنشش نمیکنم که یکم عصبیه. حداقل دوازده تا اسکوئیب تو خانواده پتیگرو بودن— اونم فقط تو این قرن.»
«اسکوئیب؟»
سیریوس توضیح داد: «جادوگرهای غیر جادویی. میدونی چطور خانوادههای ماگل بچههای جادویی دارن؟ برعکسش هم هست، کسی دوست نداره زیاد در موردش حرف بزنه. عموی عمو بزرگم یه نظریه دیوونهوار داشت که ماگلها بچههاشون رو با بچههای ما عوض میکنن تا بتونن به دنیای جادوگری نفوذ کنن. کاملا مزخرفه، معلومه.»
ریموس در حالی که داشت فکر میکرد، آروم گفت: «آهان، پس واسه همینه که جادوی پیتر یکم... ناجوره؟» این یه جور مودبانه گفتن این بود که خیلی واضح بود: پیتر تو جادوگری خیلی از بقیه غارتگرا عقبتره. اون تو انجام دادن جادوهایی که بقیه بدون فکر انجام میدادن، مشکل داشت.
سیریوس شونه بالا انداخت: «نمیدونم، شاید. نمیدونم اصلا میشه ثابت کرد که اسکوئیب بودن تو خانوادهها ارثیه یا نه. ولی دلیلش اینه که پتیگروها تو بیست و هشت مقدس نیستن.»
ریموس با کلافگی آهی کشید و با نگاهی تند به سیریوس خیره شد: « میدونی که من نمیدونم اون چیه.» سیریوس میدونست، ولی دوست داشت وقتی ریموس ازش سوال میپرسه. با لبخند شیطنت آمیزی به پهلوی پسر دیگه زد:
«خب، نمیدونم لوپین، با این همه کتاب خوندنی که این روزا میکنی. خوشحالم که یه چیزایی هست که من از تو بهتر میدونم.»
ریموس پوفی کرد و دوباره به کارش نگاه کرد، معلوم بود که نمیخواد به سیریوس این لذت رو بده که جواب سوال رو به زبون بیاره. سیریوس که میخواست توجه دوستش رو جلب کنه، سریع ادامه داد:
«بیست و هشت مقدس خالصترین خون خالصها هستن. آخرین خانوادههای 'دست نخورده'.»
ریموس دوباره بهش نگاه تندی انداخت، انگار که احمقانهترین چیزی بود که تو زندگیش شنیده بود. سیریوس دستاش رو بالا برد و با عجله توضیح داد:
«این حرف اونا بود، نه من! میدونی که من به این مزخرفات خلوص خون اعتقادی ندارم.»
چند هفته بعد تولد جیمز رسید و اگرچه به نظر میرسید هم سن و سالهاشون تحمل کمتری برای شیطنتهای دوبارهی غارتگران داشتن، اما هیچکس نمیتونست یه جشن تولد کوچیک رو از پسر طلایی گریفیندور دریغ کنه. اعتماد به نفس شاد و شهرت اون به عنوان رهبر واقعی غارتگران، جیمز رو به نوعی سلبریتی برای سال اولیها تبدیل کرده بود و حتی بین دانش آموزای بزرگتر هم به خاطر حس شوخ طبعی و استعداد چشمگیرش توی جادو محبوب بود.
شاید این محبوبیت برای هر کس دیگهای باعث غرور میشد. اما اگرچه جیمز قطعا خودشیفته بود، به نظر میرسید رشد این خودشیفتگی فقط حس قوی اون رو نسبت به درست و غلط تقویت میکرد. اون چیزی که در فروتنی کم داشت رو با مهربونی واقعی و اشتیاق به کمک به بقیه جبران میکرد. بنابراین، اگرچه دو بار جشن تولد در یک ماه کمی زیاد بود، اما اونا همچنان موفق شدن بیشتر سالن غذاخوری رو در طول اجرای مکرر آهنگ "تولدت مبارک" به آواز خوندن وادار کنن و سیریوس یک ساعت زمین کوییدیچ رو با بعضی از اعضای فعلی تیم گریفیندور جور کرد. جیمز اونقدر هیجان زده بود که انگار به بازی توی لیگ دعوت شده.
با این حال، با نزدیک شدن به پایان ماه مارس، سیریوس خودش رو مشغول چیزی بسیار کسل کنندهتر از برنامهریزی مهمونی دید: امتحانات. کل مدرسه به تکاپو افتاده بود و هیچ گوشهای از قلعه پیدا نمیشد که دانش آموزا به شدت در حال مرور نباشن.
جیمز با همون عزم راسخی که در هر تلاشی به کار میبرد، خودش رو وقف مرور کرد، که البته به این معنی بود که سیریوس هم باید تلاش کنه. براش مهم نبود که جیمز تو تکالیف درسی ازش جلو بزنه، اما امتحانات چیز دیگهای بود. سیریوس از تبدیل مرورشون به یه رقابت لذت میبرد و با جیمز سر اینکه چه کسی بالاترین نمره رو میگیره شرط میبست.
ریموس هم تو جلسات مطالعه اونا شرکت میکرد، اما از شرکت تو هر مسابقهای خودداری میکرد. برخلاف بیشتر دانش آموزا، به نظر نمیرسید که اون هیچ فشاری در مورد نمراتش احساس کنه و ظاهراً از توانایی خودش برای قبولی تو کلاسها راضی بود. سیریوس در خلوت فکر میکرد که اگه ریموس کمی بیشتر تلاش کنه، ممکنه بتونه از اون و جیمز پیشی بگیره، اما قصد نداشت دوستش رو برای مطالعه بیشتر تحت فشار بذاره، اونم الان که به نظر میرسید بالاخره از مرحله خرخونی که بخش زیادی از وقتش رو گرفته بود، دست برداشته.
از طرف دیگه، پیتر تحت فشار زیادی بود. از اونجایی که خواهرش به کالج ماگلها فرار کرده بود—رسوایی با ابعاد حماسی در جامعه جادوگری—ظاهراً این وظیفه اون بود که میراث خانوادگی رو ادامه بده. اونطوری که سیریوس فهمیده بود، والدین پیتر جاه طلبان اجتماعی بودن که به شدت احساس میکردن که وضعیت خونی اونها باید بیشتر از چیزی که هست ارزش داشته باشه—اگرچه البته هرگز مستقیماً این رو نمیگفتن. متاسفانه، پتیگروها در خلوص خون خودشون میبالیدن، اما از قدرت کمتری برخوردار بودن، که اغلب اونا رو در حاشیه جامعه سطح بالا قرار میداد.
سیریوس شاید برای اون احساس بدی میکرد، اما فکر میکرد که تقلاهای جاه طلبان اجتماعی در محافل جادوگری مضحکه و نمیفهمید چرا پیتر اینقدر تلاش میکنه تا والدینش رو راضی کنه. سیریوس که همیشه در راس هرم غذایی جادوگری بوده، فکر نمیکرد که اینقدرها هم مهم باشه و اهمیتی نمیداد که بفهمه چرا شخص دیگهای ممکنه اینطور فکر کنه. همچنین، پیتر در مورد کل این موضوع خیلی آزاردهنده بود.
«نقشهی غارتگران.» ریموس با تردید تکرار کرد. سیریوس با عجله برای اطمینان دادن به اون گفت:
«هنوز مال توئه، لوپین! اسم تو رو اول از همهچیز میذاریم!»
پیتر با نگرانی زمزمه کرد: «مطمئن نیستم بخوایم اسممون روش باشه...»
سیریوس موافقت کرد: «پس اسم مستعارمون.»
ریموس با تأمل اشاره کرد: «ما که اسم مستعار نداریم. خب، فکر کنم من یه جورایی دارم، ولی واقعاً نمیخوام "لوپین دیوونه" روش نوشته بشه.»
اونا زدن زیر خنده و ریموس لبخندی زد و تنش از بین رفت. وقتی آروم شدن، نقشه رو با خجالت باز کرد و به قسمتی در طبقه سوم اشاره کرد که هنوز فرصت نکرده بود اون رو فهرست کنه.
اونا با شنل نامرئی، بقیه شب رو در راهروها پرسه زدن. دیگه داشتن کم کم تو قایم شدن زیر شنل و حرکت با هم بهتر میشدن، و با اینکه یکم دست و پا گیر بود، سیریوس اینو جبران کرد و کاری کرد که ارزششو داشت؛ پنج تا بمب گندزا دزدکی بیرون آورد، که موقع راه رفتن تو قلعه کلی سرگرمشون کرد. مخصوصاً سرگرم کننده بود که یواشکی نزدیک شن و اونها رو پشت سر زوجهایی که در حال عشق بازی بودن بذارن و پیتر موفق شد یکی رو تو جیب یه سال هفتمی ژولیده که با عجله به کتابخونه میرفت، بندازه.
در حین راه رفتن، ریموس همهی چیزهایی رو که تا به حال کشف کرده بود بهشون نشون داد و به تمام گذرگاهها و میانبرهایی که کشف کرده بود، همراه با چند گوشه و اتاق مخفی اشاره کرد. سیریوس با ترکیبی از تحسین و حسادت گوش میداد—یک ماه کامل جستجو، و اون حتی نتونسته بود یدونه در مخفی پیدا کنه! درحالی که ریموس شیش تا رو روی نقشهش علامت زده بود.
اون حتی در مورد برنامهش برای تلاش واسه قرار دادن یه طلسم ردیابی روی خانم نوریس، گربهای که متعلق به سرایدار وحشتناک، فیلچ بود، به اونا گفت. با یه طلسم، اونا میتونستن اومدن او رو روی نقشه ببینن و ازش دوری کنن—اون نوعی توانایی عجیب و غریب برای برقراری ارتباط با اربابش داشت و همیشه مدت کوتاهی بعد برای خراب کردن هر تفریحی که داشتن، ظاهر میشد.
سیریوس با اشتیاق زمزمه کرد: «چرا همین جا متوقف بشیم؟ چرا همه رو ردیابی نکنیم؟» اونا در راه بازگشت به سالن اجتماعات بودن و از گوشهای میپیچیدن که به پرتره بانوی چاق منتهی میشد.
«همه رو؟»
«آره، اون وقت میفهمیدیم کی داره میاد، میتونستیم هر کاری بکنیم.» دیگه پیتر هم موقع نگهبانی غر نمیزد—عالی میشد.
اما ریموس به نظر نمیرسید که اینقدر مشتاق باشد، با زمزمه گفت: «نمیدونم...» دوباره، اون نگاه محتاط تو چشماش بود—سیریوس تعجب میکرد که این بار چه چیزی اونو آزار میده.
خوشبختانه، جیمز و پیتر هر دو با تمام وجود با ایده او موافق بودند و اشاره کردن که میتونن ببینن دامبلدور چیکار میکنه یا اسنیپ کجا کمین کرده. سیریوس مطمئن بود که هر چیزی که ریموس رو اذیت میکنه، میتونه متقاعش کنه. بعدش فقط مسئله پیدا کردن طلسم مناسب بود—و با هر کاری که قبلاً انجام داده بودن، مطمئن بود که میتونن از پسش بر بیان!
«همه پرترهها رو اضافه کردی... و برچسب زدی و همهچی هست.»
«املای من افتضاحه.» ریموس با خجالت گفت، هنوز سرخ شده بود.
جیمز چشمهاش رو ریز کرد، به یکی از نمادهای کوچیک اشاره کرد. «این چیه؟»
«یکی از پلههای حقه بازه.» ریموس توضیح داد، «پاتو رو این بذاری سر از اون یکی پله در میاری.» به علامتی روی پلهای دیگه اشاره کرد، «اون یکیم اونیه که ناپدید میشه. پلههایی که فلش دارن اونایی هستن که حرکت میکنن. من رنگی کدگذاری کردم تا ببینی کجا سر در میارن.»
«مرلین!» پیتر آهی کشید، «اصلا میدونی این چقدر تو وقت من صرفه جویی میکنه؟! قسم میخورم هفتهای دو بار بخاطر این پلههای لعنتی تو راهروی اشتباه گیر میفتم.»
«منم همینطور.» جیمز موافقت کرد.
«گور بابای به موقع رسیدن به کلاسا!» سیریوس ابروهاش رو به نشانهای بالا انداخت، «لطفا سعی کن پیامدهای فوقالعاده مهم این نقشه رو درک کنی. امکاناتی که الان برای شوخیهای عملی در اختیار داریم.»
لبخندی روی صورت جیمز و بعد پیتر ظاهر شد. اما نگاه ریموس بسته شد و نقشه رو پس گرفت.
«هنوز تموم نشده.» سریع گفت، در حالی که نقشه رو تا میکرد، «خیلی کار داره. میخواستم روش جادوهایی انجام بدم، هروقت فهمیدم چطوری.»
سیریوس مطمئن نبود که این بیقراری ناگهانیش رو چطور تعبیر کنه. یعنی از ناقص بودن نقشه خجالت میکشید؟ همه میتونستن ببینن چقدر براش زحمت کشیده.
«چه جور جادوهایی؟» با تشویق پرسید، به این امید که تاکید کنه همه فکر میکنن نقشه یه ایده فوقالعاده درخشانه.
ریموس مکث کرد. دوباره، سیریوس ناامید شد، سعی میکرد احتیاط دوستش رو درک کنه. یعنی خجالتی بود؟ ناامن بود؟ یعنی از سیریوس دلخور بود؟ یعنی ناخواسته ریموس رو مجبور کرده بود رازی رو که میخواست نگه داره، فاش کنه؟ اما به نظر میرسید از توضیح دادن همه نمادهاش هیجان زده شده بود...
«فقط یه سری چیزا واسه پیشرفت،» صدای لوپین گرفته بود، «فکر میکنین احمقانهست.»
«نه، اینطور فکر نمیکنیم،» پیتر با جدیت اطمینان داد، «میتونیم کمک کنیم!»
«فکر کنم... به هر حال نقشه مال منه.»
یعنی موضوع این بود؟ سیریوس فکر میکرد ریموس داره احمقانه رفتار میکنه—واضحه که فقط اونقدر خلاق بود که بتونه اینو به ذهنش برسونه. نقشه مهر نبوغ شخصی ریموس رو داشت.
«معلومه که مال توئه.» جیمز با آرامش گفت، «مثل شنل که مال منه، درسته؟ اما در خدمت شیطنت...»
«این کار گروه غارتگره!» سیریوس حرفش رو تموم کرد، به جلو خم شد.
«من؟» ریموس با تعجب پلک زد، انگار که متوجه نشده بود این موضوع درسته—ولی از کریسمس به بعد، تقریباً غیرممکن بود که اونو بدون کتاب تو دستش پیدا کنی.
جیمز با چرخوندن چشماش گفت: «آره، خیلی عالیه، تولدت مبارک لوپین، بیا یه باشگاه کتابخونی راه بندازیم.»
سیریوس ریز خندید. پیتر با ناراحتی گفت:
«خب من نمیدونم! به جز کتاب خوندن، به نظر میاد خیلی هم از تنبیه خوشت میاد، ریموس.»
سیریوس از دست پیتر کلافه شد و چشماشو چرخوند—ریموس از وقتی که سر اسنیپ شوخی کردن، تنبیه نشده بود؛ اون خودشو تبدیل به یه خرخون تمام عیار کرده بود. اما ریموس فقط با خنده عذرخواهی کرد و دستاشو بالا گرفت و گفت:
«ببخشید بچهها، فکر کنم من خیلی آدم کسل کنندهای باشم.»
سیریوس با اصرار پرسید: «پس اون وقتایی که یهو غیب میشی چی؟» ریموس جا خورد.
«منظورت چیه؟! بهتون گفتم، مریض بودم، میرفتم درمانگاه.» کلمات با عجله از دهنش بیرون اومدن و سیریوس متوجه اشتباهش شد. اون نمیخواست اون موضوع رو پیش بکشه—خب، اون موضوع.
دستشو تکون داد و گفت: «نه، نه اون موقع—بعضی وقتا بعد از کلاسها میری، یا وقتی داریم کوییدیچ تماشا میکنیم. داری چیکار میکنی؟»
به نظر میومد این موضوع هم حساسه، چون ریموس سرخ شده بود. چقدر راز داشت؟ به هر حال، سیریوس مصمم بود که ته و توی این یکی رو دربیاره. منتظر موند و با دقت نگاهش کرد.
ریموس با تردید گفت: «من فقط یه جورایی... اینور اونور راه میرم.»
پیتر پرسید: «کجا؟ تو محوطه؟»
اون شونه بالا انداخت و گفت: «همه جا، فقط دوست دارم نگاه کنم. تا بدونم همه چی کجاست.» دستشو تو جیبش کرد و یه نقشه درآورد—همون نقشهای بود که وقتی پاییز رسیدن به سال اولیها داده بودن. سیریوس خیلی وقت پیش مال خودشو گم کرده بود؛ تعجب کرد که ریموس هنوز نگهش داشته.
«مسخرهست، من شروع کردم به اضافه کردن چیزا به نقشهای که اول سال بهمون دادن و هر وقت یه چیز جالب میبینم، توش میذارمش.» نقشه رو داد به جیمز، اونم بازش کرد. پیتر و سیریوس نزدیکتر شدن و از بالای شونهاش نگاه کردن.
سیریوس ماتش برده بود. زیر هر پرتره یه اسم کوچیک نوشته شده بود و راه پلهها و راهروهای مختلف رنگی شده بودن. با علامتها و یادداشتهایی مشخص شده بود که خیلی از اونا رو نمیفهمید، اما حدس زد که باید نشون دهنده درهای مخفی یا راهروهای پنهان باشن. قلبش از هیجان تندتر زد، ذهنش فوراً پر از ایدههایی شد که چطور میتونن از نقشه برای کمک به ماموریتهای غارتگریشون استفاده کنن. ریموس یه نابغه بود و انگار خودش هم متوجه این موضوع نبود. حتماً ساعتها روش کار کرده بود.
خوشبختانه، اونا تونستن دوباره سر میز شام همه چی رو جمع و جور کنن، جایی که بلندترین اجرای آهنگ «تولدت مبارک» رو تا حالا اجرا کردن. دامبلدور هم حتی بهشون ملحق شد و کل مدرسه رو رهبری کرد تا جایی که همه با تمام توانشون فریاد میزدن. سیریوس کارت مشترک گریفیندور رو تقدیم کرد و ریموس با خنده هر اسم رو میخوند.
توی سالن اجتماعات، سیریوس گرامافون محبوبش رو آورد پایین و آهنگ 'جنگجوی الکتریکی' رو گذاشت. اون دیگه همهی کلماتش رو حفظ بود و خوشحال بود که بهونهای پیدا کرده تا جیمز و پیتر رو مجبور کنه گوش بدن. صدای غمگین مارک بولان از بلندگو پخش میشد:
I was dancing when I was twelve...
سیریوس چشمش به ریموس افتاد و لبخند زد.
کیک، شاهکار اصلی بود، که به زیبایی با خامهی قرمز و طلایی گریفیندور تزیین شده بود و دوازده تا شمع صورتی روش بود.
«آرزو کن!» اونا تشویقش کردن. ریموس با یه فوت محکم شمعها رو خاموش کرد. وقتی رفت کیک رو ببره، چشماش از تعجب گرد شد—کیک چهار طعم مختلف داشت: یه ربع شکلاتی، یه ربع لیمو، یه ربع اسفنج ویکتوریا و یه ربع قهوه و گردو. سیریوس دستورات خیلی دقیقی به جنهای خونگی داده بود.
«مثل نون تستت!» با ذوق توضیح داد، از نتیجهی تلاشهاش خیلی خوشحال بود، «فکر کردم اگه همش یه طعم باشه شاید خسته بشی.»
«وای...ممنون!» ریموس با خوشحالی چنگالش رو به نشانهی تشکر بالا برد و شروع به خوردن کرد.
«خب برای بقیهی شب میخوای چیکار کنی؟» جیمز با بیگناهی پرسید، «هنوز هوا روشنه اگه بخوای بری و مسابقهی—»
«اون نمیخواد جیمز! لعنتی، باید یه سرگرمی دیگه پیدا کنی، رفیق، داری خسته کننده میشی.»
«اگه میخوای بری مسابقهی کوییدیچ رو ببینی من مشکلی ندارم،» ریموس با عجله گفت: «تو به اندازهی کافی کار کردی، واقعا. سه تا آهنگ تو یه روز، یه بچهی دوازده ساله دیگه چی میخواد؟»
جیمز یه لحظه مردد به نظر رسید، اما بعد با شجاعت سرش رو تکون داد. «نه، سیریوس راست میگه، تولد توئه. کاری میکنیم که تو دوست داری انجام بدی.»
قبل از اینکه جیمز گلوش رو صاف کنه سکوت کردن و یه مکث ناخوشایند پیش اومد، «امم، لوپین؟ تو دوست داری چیکار کنی؟»
ریموس اخم کرد و لبش رو آویزون کرد و فکر کرد. سیریوس منتظر موند و با خودش فکر کرد که دوستش چی میگه—اون میدونست که ریموس از گوش دادن به موسیقی و غذا خوردن خوشش میاد، اما اونا که این کارا رو کرده بودن. وقتی همه با هم بودن، غارتگران معمولا یا مشغول شیطنت بودن یا وقتی واقعا لازم بود درس میخوندن، پس هیچ کدوم از اینا مخصوص ریموس نبود. همهی پسرهای دیگه سرگرمیهای خودشون رو داشتن—سرگرمی پیتر شطرنج بود، جیمز کوییدیچ و سیریوس از یه پروژه به پروژهی دیگه میپرید. اما اون هنوز نمیدونست ریموس چیکار میکنه، با اینکه خیلی وقتا تنهایی میرفت یه گوشه.
ریموس سرش رو تکون داد و به شدت سرخ شد. اما در حالی که به غذاش نگاه میکرد، لبخند میزد.
به محض اینکه غذا خوردنشون تمام شد، سیریوس به پیتر و جیمز اشاره کرد. هر سه با هم ایستادند و به دوست مضطربشون پوزخند زدند.
«چیه؟!» او پرسید، در حالی که چشماش عصبی این طرف و اون طرف میرفت. سعی کرد بایسته، اما پیتر و جیمز هر کدوم دستی روی شونهاش گذاشتن و اونو به عقب روی صندلی هل دادن. سیریوس با یک حرکت نمایشی یک لوله کوک از زیر رداش بیرون آورد و با شیطنت لبخندی زد و یک نت طولانی نواخت. ریموس چشماش رو بست و خودش رو برای یه اتفاق ناخوشایند آماده کرد...
«توولدتتتتتتتت مبـااارررررککککککک!» اونا با تمام توان فریاد میزدند: «تولدتتتتتت مباااااارککک! تولدتتتتت مبـاااااررککک رییییییـــموس عزیززز!»
با این سرود مشتاقانه (و کمی خارج از کوک، با وجود یه لوله نی)، بقیه سالن هم شروع به همراهی کردن. ریموس هم سرش رو با دستاش پوشوند.
«تووولــدتتتتتتتتتت مبااااااااررررکککککک!»
جیمز روی صندلیش پرید. «هیپ هیپ!»
«هورا!» گریفیندوریها تشویق کردن.
وقتی جیمز دوباره پایین اومد کل میز میخندیدن و اگرچه ریموس همچنان ناله میکرد، لبخند بیمیلی بر لباش نقش بسته بود.
* * *
متاسفانه، سیریوس نمیتونست کلاسها رو لغو کنه و اونا همچنان معجونسازی رو به عنوان آخرین درس هفته داشتن. رفتن به سیاه چالها طعم بدی در دهنش گذاشت که با دیدن اسنیپ بدتر هم شد. اون چشمای ریزش رو به اونها دوخت و از بین پردههای ژولیدهی موهای چربش بهشون خیره شد. اما چیزی نگفت—اون بیشتر از زمان شوخی بارون ازشون دوری میکرد، که باعث شد سیریوس فکر کنه که تا حالا اون باید درسی در مورد درگیر شدن با غارتگران گرفته باشه.
اسلاگهورن بیوقفه در مورد پنج جزء اصلی معجون خواب صحبت میکرد و سیریوس مجبور بود مدام به آرنج ریموس ضربه بزنه تا از چرت زدنش جلوگیری کنه. پایان کسل کنندهای برای هفته بود، به خصوص وقتی که پروفسور پیر حاضر نشد به اعتراضات جیمز و سیریوس گوش بده که نباید به دلیل تعطیلات تکلیفی داشته باشن.
آماده شدن واسه تولد ریموس حتی بدون برگزاری یه مهمونی بزرگ کارهای زیادی داشت. سیریوس مجبور شد به یه هافلپافی سال سومی رشوه بده تا بهش نشون بده که آشپزخونه کجاست تا بتونه یه درخواست مفصل به جنهای خونگی بده، و یک هفته رو صرف پیدا کردن تک تک گریفیندوریها کرد—حتی سال هفتمیها—تا کارت تبریک تولد مشترکی رو امضا کنن. با این حال، وقتگیرترین بخش، تلاش برای منصرف کردن جیمز از مجبور کردن همهی اونا به تماشای تمرین کوییدیچ گریفیندور بعد از کلاسها بود.
سیریوس کوییدیچ رو دوست داشت—حتی عاشقش بود—اما جیمز وسواس زیادی نسبت بهش داشت. هر جمعه، دوستاش رو به زمین میکشوند تا دانشآموزای بزرگتر رو در حال پرواز با جاروهاشون تماشا کنن. سیریوس زیاد اهمیتی نمیداد. اون از گذروندن وقت با جیمز لذت میبرد و لم دادن روی سکوها و گپ زدن آرامش بخش بود. اما فکر نمیکرد ریموس به اندازه بقیه اونا ازش لذت ببره—اون همیشه سرش تو کتاب بود. بنابراین وقتی سیریوس متوجه شد از اونجایی که تولد دوستشون روز جمعهست و جیمز دلیلی برای تغییر برنامه معمول خودش نمیبینه، مجبور شد یک گفتگوی جدی داشته باشن و حرف خودش رو به کرسی بنشونه.
وقتی بالاخره روز بزرگ فرا رسید، سیریوس و جیمز قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شدن و پیتر رو از رختخواب بیرون کشیدن. اونا صبر کردن تا خورشید تازه طلوع کنه و بعد دور لوپین جمع شدند. سیریوس سه انگشت خودش رو بالا گرفت و زمزمه کرد:
1…2….3…
«تولدت مبارک، لوپین!» اونا فریاد زدن و روی تخت اون پریدن. ریموس با ترس از خواب بیدار شد و به سرعت نشست. اون با لبخند بهشون نگاه کرد و در حالی که خمیازه میکشید گفت:
«ممنون بچهها.»
اونا موقع صبحانه باهاش رفتار ویژهای داشتن، عین بادیگارد جلوش راه میرفتن و دانشآموزای دیگه رو کنار میزدن و با صدای بلند میگفتن:
«از سر راه گمشید کنار ،لطفاً!»
«پسری که تولدشه داره میاد!»
«حرکت کنین، اینجا چیزی برای دیدن نیست!»
بعضی از دانشآموزان بزرگتر چشماشون رو چرخوندن، اما به نظر میرسید بیشترشون از کارهای اونا سرگرم شدن. تقریبا آخر هفته بود و همه حس و حال خوبی داشتن.
سر میز، وقتی ریموس دستش رو به سمت غذا دراز کرد، دستشو پس زدن و اصرار داشتن که خودشون به اون غذا بدن. پیتر واسش چای ریخت، جیمز بشقابش رو پر کرد و سیریوس نون تستش رو کره زد. ریموس طوری به نظر میرسید که انگار میخواد زیر میز بخزه.
«مجبورین این کارا رو بکنین؟» اون با بدبختی ناله کرد و صورتش رو تو دستاش پنهان کرد.