View in Telegram
شبی که سیریوس جای زخم‌هاش رو نشون داد، و خیلی نیاز داشت درباره‌ی چیزی که توی تعطیلات کریسمس روی پاهای رگی دیده بود حرف بزنه، جیمز با تعجب نفسش بند اومد. با خشم مقدسی که توی چشماش می‌درخشید، زمزمه کرد: «این کار شیطانیه.» سیریوس نمی‌دونست چطور باید به واکنش جیمز به این کلمه جواب بده. اون از کاری که مادرش می‌کرد متنفر بود، البته—فکر می‌کرد وحشتناک، افتضاح و فجیعه. اما از کلمه‌ی شیطانی منزجر شد، اولین غریزه‌ش این بود که حالت دفاعی بگیره—به هر حال همه بچه‌هاشون رو تنبیه می‌کردن. خانواده‌ی اون فقط یکم افراطی‌تر از بقیه بودن. «اون فکر می‌کنه این بهترین کاره برای ما.» شنید که خودش داره اینو می‌گه—و با تعجب فهمید که داره حرفای برادرش رو تکرار می‌کنه. جیمز با شک نگاهش کرد، پس ادامه داد: «معلومه که اینطور نیست، می‌دونم که اشتباهه، اما نمی‌تونم جلوشو بگیرم. فقط—فکر می‌کردم می‌تونم جلوی این کارو با رگ بگیرم. اون هیچوقت مثل من بد نبود، هیچوقت کاری نکرده بود که واقعا سزاوارش باشه—» «سیریوس.» جیمز با یه نگاه عجیب توی چشماش، حرفشو قطع کرد. «هیچکس سزاوار این نیست. تو سزاوار این نیستی. اینو می‌دونی، درسته؟» سیریوس می‌خواست جواب بده، اما گلوش بسته شده بود. «نباید مجبور باشی برگردی اونجا،» جیمز ادامه داد، «این درست نیست.» چشماش یهو روشن شد، همونطوری که وقتی یه ایده به سرش می‌زد روشن می‌شد. «تابستون پیش من بمون!» سیریوس پلک زد، دستشو برد بالا تا گونه‌های مشکوک خیسش رو پاک کنه. «چی؟» «می‌تونی با من بمونی! مطمئنم پدر و مادرم خیلی خوشحال می‌شن که تو رو داشته باشن.» با اشتیاق لبخند می‌زد، معلوم بود از این راه حل هیجان زده شده. سیریوس جواب داد: «نمی‌تونم.» دلش گرفت. «خانواده‌م هیچوقت اجازه نمی‌دن.» جیمز دوباره شروع به حرف زدن کرد، اما سیریوس سرشو تکون داد. «ببین، فقط—بیخیالش شو، باشه؟ بیا درباره‌ یه چیز دیگه حرف بزنیم.» دوستش با اکراه قبول کرد. اما روز بعد، جیمز دوباره موضوع رو پیش کشید. توی سالن اجتماعات بودن، و داشتند پیتر رو تماشا می‌کردن که سعی می‌کرد یه موز رو تبدیل به دمپایی کنه. سیریوس اخم کرد، آه کشید. «می‌دونی که اونا هیچوقت اجازه نمی‌دن.» «خوشحال باش، رفیق.» جیمز گفت، و دستشو دور شونه‌ش انداخت. اون با اطمینان راسخ مطمئن بود که راه حل مشکل تابستونی سیریوس رو پیدا کرده، مطمئن بود که می‌تونه درستش کنه. سیریوس نمی‌دونست چطور دوستشو متقاعد کنه که این کار اصلا ممکن نیست. «اونا اجازه نمی‌دن. عروسی لعنتی بلاتریکس توی ژوئنه، شرط می‌بندم که باید برای همه‌ش اونجا باشم.»
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily