«همه پرترهها رو اضافه کردی... و برچسب زدی و همهچی هست.»
«املای من افتضاحه.» ریموس با خجالت گفت، هنوز سرخ شده بود.
جیمز چشمهاش رو ریز کرد، به یکی از نمادهای کوچیک اشاره کرد. «این چیه؟»
«یکی از پلههای حقه بازه.» ریموس توضیح داد، «پاتو رو این بذاری سر از اون یکی پله در میاری.» به علامتی روی پلهای دیگه اشاره کرد، «اون یکیم اونیه که ناپدید میشه. پلههایی که فلش دارن اونایی هستن که حرکت میکنن. من رنگی کدگذاری کردم تا ببینی کجا سر در میارن.»
«مرلین!» پیتر آهی کشید، «اصلا میدونی این چقدر تو وقت من صرفه جویی میکنه؟! قسم میخورم هفتهای دو بار بخاطر این پلههای لعنتی تو راهروی اشتباه گیر میفتم.»
«منم همینطور.» جیمز موافقت کرد.
«گور بابای به موقع رسیدن به کلاسا!» سیریوس ابروهاش رو به نشانهای بالا انداخت، «لطفا سعی کن پیامدهای فوقالعاده مهم این نقشه رو درک کنی. امکاناتی که الان برای شوخیهای عملی در اختیار داریم.»
لبخندی روی صورت جیمز و بعد پیتر ظاهر شد. اما نگاه ریموس بسته شد و نقشه رو پس گرفت.
«هنوز تموم نشده.» سریع گفت، در حالی که نقشه رو تا میکرد، «خیلی کار داره. میخواستم روش جادوهایی انجام بدم، هروقت فهمیدم چطوری.»
سیریوس مطمئن نبود که این بیقراری ناگهانیش رو چطور تعبیر کنه. یعنی از ناقص بودن نقشه خجالت میکشید؟ همه میتونستن ببینن چقدر براش زحمت کشیده.
«چه جور جادوهایی؟» با تشویق پرسید، به این امید که تاکید کنه همه فکر میکنن نقشه یه ایده فوقالعاده درخشانه.
ریموس مکث کرد. دوباره، سیریوس ناامید شد، سعی میکرد احتیاط دوستش رو درک کنه. یعنی خجالتی بود؟ ناامن بود؟ یعنی از سیریوس دلخور بود؟ یعنی ناخواسته ریموس رو مجبور کرده بود رازی رو که میخواست نگه داره، فاش کنه؟ اما به نظر میرسید از توضیح دادن همه نمادهاش هیجان زده شده بود...
«فقط یه سری چیزا واسه پیشرفت،» صدای لوپین گرفته بود، «فکر میکنین احمقانهست.»
«نه، اینطور فکر نمیکنیم،» پیتر با جدیت اطمینان داد، «میتونیم کمک کنیم!»
«فکر کنم... به هر حال نقشه مال منه.»
یعنی موضوع این بود؟ سیریوس فکر میکرد ریموس داره احمقانه رفتار میکنه—واضحه که فقط اونقدر خلاق بود که بتونه اینو به ذهنش برسونه. نقشه مهر نبوغ شخصی ریموس رو داشت.
«معلومه که مال توئه.» جیمز با آرامش گفت، «مثل شنل که مال منه، درسته؟ اما در خدمت شیطنت...»
«این کار گروه غارتگره!» سیریوس حرفش رو تموم کرد، به جلو خم شد.