View in Telegram
ریموس هنوز ایستاده بود، با چهره‌ای عجیب. سیریوس با کنجکاوی پرسید: «حالت خوبه، لوپین؟» ریموس در حالی که توجه ها به او جلب شده بود، مکث کرد. «آره، فقط... فکر کنم برم قدم بزنم.» سیریوس پرسید: «کجا؟ نزدیکه وقت خاموشیه.» بعد احساس هیجانی کرد، فهمید که ریموس حتماً نقشه‌ای داره. «چه نقشه‌ای داری؟» «نه نه، هیچی... فقط دلم می‌خواست...» جیمز هم بلند شد: «ما هم میایم! من شنل رو میارم.» ریموس فریاد زد: «نه!» همه خشکشون زد، حتی پیتر که داشت رشته‌های موز رو از بین انگشتای پاش در می‌آورد. ریموس با لکنت گفت: «من... حالم خوب نیست. فقط می‌خوام برم پیش مادام پامفری، همین.» اوه. سیریوس بلافاصله متوجه اشتباهش شد. اون تمام تلاشش رو می‌کرد تا جیمز و پیتر متوجه غیب شدن‌های عجیب ریموس نشن، اما اونا بیشتر و بیشتر سوال می‌کردن که چرا دوستشون اینقدر گاه به گاه مریض می‌شه. سیریوس سعی کرد توجهی به این موضوع نکنه، اما به نظر می‌رسید امشب برعکس عمل کرده. اون تو دلش خودش رو لعنت کرد. جیمز با مهربونی دست‌هاش رو بالا گرفت و گفت: «باشه رفیق، آروم باش.» اونا دیگر به نوسانات خلقی ناگهانی ریموس عادت کرده بودن. «می‌خوای باهات بیایم؟» سیریوس سریع گفت: «من می‌رم.» بلند شد و قبل از اینکه ریموس بتونه اعتراض کنه، بازوی اونو گرفت و اونو به سمت سوراخ پرتره هدایت کرد. ریموس وقتی که در راهروی خالی بودند، شروع کرد: «سیریوس...» سیریوس می‌تونست حدس بزنه که اون چی می‌خواد بگه—احتمالاً نمی‌خواست دوستش با اون به درمانگاه بره، نه اگه این موضوع مربوط به گرگینه شدنش بود. ریموس هنوز نمی‌دونست که سیریوس راز اون رو فهمیده. سیریوس سریع به دوستش اطمینان داد: «اشکالی نداره، لوپین. فقط دارم تا اونجا همراهیت می‌کنم. باهات داخل نمیام یا چیزی.» ریموس کمی گیج به نظر می‌رسید، اما به نظر رسید که این رو پذیرفته. اونا شروع به راه رفتن کردن، آهسته‌تر از معمول. سیریوس متوجه شد که ریموس درد داره و سعی می‌کنه قایمش کنه. فکش منقبض شده بود، شونه‌هاش از تنش سفت شده بود. اون یک بار دیگه تعجب کرد که دقیقاً در طول دگرگونی‌های ماهانه دوستش چه اتفاقی می‌افته—هر چی که بود، همیشه به نظر می‌رسید چیزی رو ازش می‌گیره. سیریوس با احتیاط پرسید: «حالت خوبه؟ سفت راه میری.» ریموس در حالی که کلمات رو از بین دندان‌های به هم فشرده‌اش بیرون می‌داد، تکرار کرد: «حالم خوب نیست.» واضح بود که نمی‌خواد در موردش صحبت کنه—اما خب، اون هرگز نمی‌خواست در مورد خودش صحبت کنه. سیریوس بهتر از این می‌دونست که بخواد اصرار کنه. او بی‌تفاوت پاسخ داد: «باشه.» و اونا در سکوت به راه خودشون ادامه دادند. وقتی به درمانگاه رسیدند، مکثی ناخوشایند بیرون در ایجاد شد. ریموس در حالی که منتظر بود دوستش بره، با حالت تدافعی به او خیره شد. سیریوس بدون اینکه ناراحت شه، به اون نگاه کرد و گفت: «امیدوارم حالت بهتر بشه. اگه فردا بیرون نیومدی، می‌تونیم بیایم بهت سر بزنیم؟» ریموس پلک زد، انگار انتظار این رو نداشت. نگاه خیره‌ش کمی نرم شد، اما همچنان محتاط بود و زمزمه کرد: «فکر کنم آره.» با شونه‌هایی که باعث شد اخم کنه—قطعاً درد داشت. سیریوس مراقب بود که حالت چهره‌ش تغییر نکنه. اون برای لحظه‌ای آرزو کرد که کاش می‌تونست به ریموس بگه که فهمیده—که اون دیگه مجبور نیست این راز رو نگه داره، که می‌تونه درخواست کمک کنه. که اون تنها نیست. اما سیریوس می‌دونست که این ایده‌ی خوبی نیست، بنابراین فقط گفت: «مراقب خودت باش، لوپین.» قبل از اینکه برگرده و بدون نگاه کردن به عقب، با عجله دور شد.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily