ریموس هم نخوابید. در عوض، روی لبه پنجره جمع شد و به جایی که دونهها رو پاشیده بودن خیره شد. ساکت و متفکر از پشت شیشه نگاه میکرد، اگرچه سیریوس نمیدونست تو سرش چی میگذره.
وقتی چمدونش پر شد (بعداً نگران بستنش میشد)، سیریوس به سمت پنجره رفت تا به ریموس ملحق بشه. گلها پایین جوونه زده بودن، انبوهی درهم از ساقهها.
«خوب به نظر میرسن!»
ریموس خشک لبخند زد. «هنوز فکر میکنم باید 'بود' میبود، نه 'بودند'."
سیریوس خمیازه کشید، «گرامرت افتضاحه، لوپین. نمیتونستم با خودم کنار بیام.» کش و قوسی به بدنش داد و خستگی بر اندامش چیره شد و روی نزدیکترین تخت—تخت ریموس—دراز کشید و خوابید.
سیریوس میدونست وقتی بیدار شه، سوار قطاری میشه که به خونه برمیگرده. میدونست که دوستاش رو پشت سر میذاره و به تنهایی با والدینش روبرو میشه، بدون اینکه حتی بتونه روی رگ حساب کنه. میدونست که اجازه استفاده از جادو رو نخواهد داشت و مجازاتهای شیطنت بسیار شدیدتر از هاگوارتز خواهد بود. میدونست وقتی چشماش رو باز کند، با لحظهای روبرو میشه که ماهها ازش میترسید.
اما حالا تا اون موقع، اون فعلاً خسته بود، خوابآلود با نوعی خستگی رضایت بخش که بعد از یه شب هیجان انگیز در یک ماموریت با دوستاش به وجود میاومد. اون در امان بود، در اتاقی که عاشقش شده بود، جایی که میتونست واقعاً خودش باشه. و تخت بوی ریموس رو میداد، چیزی خاکی و آشنا—یادآوری اینکه فعلاً سیریوس تنها نیست.
وقتی به خواب رفت، گلها بیرون شکوفه دادن. پنجاه فوت پایینتر، گلهای ادریسی گلبرگهاشون رو باز کردن و به رنگ قرمز و طلایی گریفیندور میدرخشیدن و با افتخار اعلام میکردن:
سیریوس که از شنل آزاد شده بود، یه نفس عمیق از هوای تازه تابستون کشید. برگشت تا به دوستاش نگاه کنه—پیتر و ریموس یه کیسه پر از دونههای گل ادریسی دستشون بود و جیمز داشت شنلو زیر بغلش تا میکرد.
جیمز گفت: «خب.» و رفت سر اصل مطلب، «قرار شد بنویسیم 'با عشق' یا 'از طرف'؟»
پیتر گفت: «از طرف.»
سیریوس پوفی کرد. «من 'عشق' رو ترجیح میدم.»
جیمز با شیطنت گفت: «آخی، معلومه که تو ترجیح میدی، بلک.» و دستشو دراز کرد تا موهاشو بهم بریزه. سیریوس اخم کرد و جاخالی داد. «پس 'عشق' باشه. بزنید بریم بچهها، وقت کاره!»
یه ساعت طول کشید تا کیسهی دونهها رو خالی کنن، جیمز جلو میرفت و ریموس پشت سرشون، معجون رشد سریع رو روی مسیری که درست کرده بودن میپاشید.
جیمز در حالی که به دونههایی که روی زمین پخش شده بودن نگاه میکرد، پرسید: «مطمئنیم همه چیزو درست نوشتیم؟»
سیریوس اشاره کرد: «دیگه دیره، نگاه کن، بهتره بریم، خورشید داره طلوع می کنه.» و به آسمون اشاره کرد، جایی که رنگ صورتی کم کم داشت روی افق پخش میشد.
«ورد تغییر رنگ، سریع!»
ریموس در حالی که آخرین شیشه معجون رو خالی میکرد، گفت: «من قبلاً انجامش دادم، وقتی هنوز تو کیسه بودن.»
سیریوس لبخندی زد. «چه فکر خوبی، لوپین!» و به شونه پسر دیگه زد، «میدونستم تو منطقی ترینشونی.»
جیمز در حالی که به آسمون خیره شده بود، گفت: «هنوز نریم، نگاه کن، میتونیم طلوع خورشید رو تماشا کنیم.»
سیریوس خندید، «مرلین، تو چه بچه سوسولی هستی.»
اما با بقیه ایستاد و با حیرت ساکت تماشا کرد که رنگ صورتی عمیقتر میشه و به نارنجی تبدیل میشه. خورشید با پیروزی بالای دریاچه طلوع کرد، انعکاسش به صورت طلایی روی آب میدرخشید و نارنجی تیره به زرد روشنتری تبدیل شد که نشانهای از آبی داشت.
جیمز در حالی که عینکش با نور منعکس شده خورشید میدرخشید، لبخندی زد و دستاشو دور سیریوس و پیتر انداخت. «سال دیگه بهتر هم میشه رفقا.»
سیریوس هم بهش لبخند زد، سینهش تنگ شده بود وقتی که نور رو میدید که روی صورت بهترین دوستاش و دیوارهای قلعه که خیلی زود خونهش شده بود، میشکست.
وقتی به سالن اجتماعات برگشتن، همه ساکتتر بودن، تقریبا یادشون رفته بود که شنل رو دوباره بپوشن. توی برج گریفیندور، جیمز و پیتر توی تختهاشون مچاله شدن و پردهها رو کشیدن تا جلوی نور خورشید رو بگیرن. سیریوس خمیازه کشید، آرزو میکرد که اونم میتونست همین کارو بکنه—اما هنوز شروع به جمع کردن وسایلش نکرده بود و قطار تا چند ساعت دیگه حرکت میکرد. آهی کشید و شروع کرد به ریختن بینظم وسایل توی چمدونش.
هردو شروع کردن به خندیدن و سیریوس جیمز رو کشید پایین روی چمن و کشتی گرفتن. کنارشون، ریموس با یه آه ایستاد و رفت کنار تا پیش پیتر بشینه. به نظر نمیومد هیچوقت مشتاق باشه که تو دعواهای اونا شرکت کنه.
پیتر و ریموس به گپ زدن تو سایه درخت ادامه دادن، ولی سیریوس به اونا توجهی نکرد و تمام تلاشش رو کرد تا دوستش رو روی چمن زمین گیر کنه. جیمز ازش بزرگتر بود و (اگرچه سیریوس قبول نمیکرد) یکم قویتر، ولی اون به جنگیدن تحت چیزی که خودش "شرایط شرافتمندانه" مینامید اعتقاد داشت. سیریوس فکر میکرد جنگ، جنگه و هیچ مشکلی با پرت کردن خاک یا استفاده از یه آرنج تیز و به جا وقتی لازم بود نداشت.
تازه داشت سعی میکرد عینک جیمز رو از صورتش بندازه که پیتر پرید بالا و صداشون کرد. «بچهها!» با هیجان جیغ زد: «یه ایده دارم!»
«پشمام!» هردو خشکشون زد. جیمز تو یه قفل گردن گرفته بودش، ولی سیریوس سعی داشت با استفاده از مچ پاش دوستش رو زمین بزنه و تعادل هردوشون رو بهم بزنه. جیمز که هنوز آرنجش دور گردن سیریوس بود پرسید: «حالت خوبه، پتیگرو؟»
«چمن!» پیتر با قدم زدن و غر زدن گفت، «بزرگترین بوم نقاشیه، و لازم نیست دائمی باشه، میتونه... اگه از یه معجون رشد سریع استفاده کنیم...»
وقتی که نقشه پیتر داشت منطقی میشد سیریوس با خودش شروع کرد به لبخند زدن...
* * *
اونا دو هفته وقت داشتن تا برنامهریزی کنن—پیتر و جیمز مسئول جمعآوری وسایل بودن، در حالی که سیریوس و ریموس وقتشون رو صرف تحقیق در مورد وردهایی که لازم داشتن کردن. پیدا کردن وردهای تغییر رنگ خیلی سخت نبود، و وقتی قلقش دستت میومد خیلی آسون بود. وقتی داشتن آخرین ماموریت سالشون رو سازماندهی میکردن، غارتگران فهمیدن که همشون امتحاناتشون رو قبول شدن—حتی پیتر. سیریوس تو همه کلاساش نمرههای بالا گرفته بود و تو نصف درسها از جیمز جلو زده بود. تو تغییر شکل اول شد و سعی کرد نشون نده چقدر از این بابت خوشحاله. همچنین یکم تعجب کرد وقتی فهمید که ریموس تو وردها و تاریخ جادو (جایی که اول شده بود) ازش جلو زده؛ به نظر میرسید لوپین مدام سطوح جدیدی از نبوغ رو آشکار میکنه.
توی آخرین شبشون در هاگوارتز، چهار پسر زیر شنل نامرئی جیمز جمع شدن و وقتی همه خواب بودن رفتن بیرون تو محوطه.
جیمز جواب داد: «شاید فکر کنن کار پرووتها باشه، اونا کل سال ما رو شکست دادن.»
سیریوس با حالت تدافعی گفت: «هیچی از پیکسیها بهتر نبود!» و یه سنگ دیگه پرت کرد. این بار، توی چهارمین جهش، اختاپوس غول پیکری که توی دریاچه زندگی میکرد، یه بازوی بلند و نقرهای دراز کرد تا سنگ رو به سمت خودش برگردونه، که باعث شد سیریوس نیشخند بزنه.
ریموس زمزمه کرد: «باید اعتراف کنی پودر خارشزا هم خیلی خوب بود.» و دستش رو روی صورتش انداخته بود تا جلوی آفتاب رو بگیره.
سیریوس با سر تایید کرد: «دقیقا، باید به خاطر نبوغمون بهمون امتیاز بدین.»
پیتر با صدای جیغجیغو، مثل همیشه، بدترین شکل ممکن، خودشو وارد بحث کرد: «و ابر بارونی!» بعد از حرفش سکوت سنگینی برقرار شد. اونا از ژانویه به بعد، با دقت از حرف زدن در مورد اون اتفاق اجتناب کرده بودن.
سیریوس با ناراحتی سرشو تکون داد و سریع بحث رو عوض کرد.
«به هر حال، نکته اینه که ما چهار نفر امسال بیشتر از کل گریفیندور تنبیه شدیم. دیگه ازمون چی میخواین، جیمز؟ کارمون رو امضا کنیم؟»
داشت یه سنگ دیگه پرت میکرد که جیمز پرید و شونشو گرفت و مجبورش کرد سنگ رو بندازه.
سیریوس با اخم و عصبانیت گفت: «هی! داری چیکار میکنی؟»
جیمز با هیجان گفت: «همینه! کارمون رو امضا میکنیم!»
ریموس در حالی که از زیر دستش به بالا نگاه میکرد، پرسید: «چی؟»
جیمز تکرار کرد: «کارمون رو امضا میکنیم.» و سیریوس شروع به لبخند زدن کرد. ریموس هنوز گیج به نظر میرسید. جیمز با بیحوصلگی توضیح داد: «ما نشان خودمون رو روی هاگوارتز میذاریم، به معنای واقعی کلمه.»
سیریوس در حالی که ذهنش پر از ایدههایی در مورد اینکه چی بنویسن و کجا، بود، ابرویی بالا انداخت و گفت: «داری در مورد خراب کردن اموال مدرسه حرف میزنی، پاتر؟»
جیمز با خوشحالی ابروهاشو بالا و پایین کرد و گفت: «شاید، بلک.» خوشحال بود که سیریوس فهمیدش. (اونا همیشه همدیگه رو میفهمیدن، حتی وقتی بقیه نمیفهمیدن.)
سیریوس با لهجهای اشرافی و تصنعی گفت: «خب، پیرمرد، ببین من چی میگم.»
گیاهشناسی کسلکننده اما آسون بود، یه امتحان کتبی. تاریخ جادو هم همینطور بود، اگرچه سیریوس یه کم شوکه شد وقتی دید ریموس داره با عصبانیت سومین طومارش رو مینویسه، دو تای اول رو گذاشته بود کنار. مطمئن بود که فصل کتاب درسیشون درباره شورشهای گابلینها نصف مقاله دوستش هم نبود. معجونسازی، به طرز ناامیدکنندهای، یکی از سختترین امتحانات بود، فقط به این دلیل که باید از حفظ یه درمان برای زگیل درست میکردن و سیریوس میدونست که اگه حتی یه اندازهگیری اشتباه بشه، ممکنه کلش خراب بشه. با این حال خوب انجامش داد، اما یکی از معدود کلاسهایی بود که انتظار نمره عالی نداشت.
بین امتحانات، سیریوس به همراه جیمز به حکمرانی وحشتشون ادامه دادن، پرهای شوخی رو توی کیف دانشآموزا میذاشتن، زیر شنل نامرئی اینور اونور میرفتن و از آخرین بمبهای گندزاشون استفاده میکردن. چند بار نزدیک بود فیلچ بگیرتشون اما موفق شدن فرار کنن—اگرچه فرانک لانگباتم تهدید کرد اگه دست از معلق کردن جوهردونها توی سالن اجتماعات برندارن، بهشون تنبیه میده.
روزها به طور پیوسته گرمتر میشدن، و وقتی که ژوئن از راه رسید و امتحانات تموم شد، ریموس و پیتر بالاخره آماده شدن تا دوباره به شیطنتها ملحق بشن. این خوب بود، چون جیمز میخواست مطمئن بشه که آخرین شوخیشون به یاد موندنیه.
«باید بزرگ باشه.» وقتی کنار دریاچه لم داده بودن با قاطعیت گفت: «آخرین شلیک ما.»
«آخرین نه،» سیریوس بهش یادآوری کرد: «دو ماه دیگه برمیگردیم.»
«شماها شاید.» پیتر با بیحوصلگی گفت: «من میدونم که توی همه چی رد شدم.»
جیمز دستش رو تکون داد و نگرانی پسر دیگه رو نادیده گرفت. در این لحظه، همه از دلداری دادن بهش خسته شده بودن، و هوا خیلی خوب بود که بخواد وارد اخم و تخم پیتر بشن. اونا توی جای جدید مورد علاقهشون بودن، زیر یه درخت بزرگ سایهدار. پیتر زیر شاخهها نشسته بود تا آفتابسوخته نشه—خورشید پر و پیمون و روشن توی آسمون بود. جیمز و سیریوس از آفتاب لذت میبردن، روی چمن دراز کشیده بودن، ردا تنشون نبود و آستینهاشون رو بالا زده بودن. ریموس هم با اونا دراز کشیده بود، اگرچه هنوز ردا تنش بود.
پرسید: «بمب گندزای دیگهای داریم؟» یه نگاه کوتاه به آسمون انداخت، بعد چشماش رو بست و دوباره ریلکس کرد، دستاش رو زیر سرش گذاشت. سیریوس رو یاد یه گربهی تنبل میانداخت که توی آفتاب چرت میزنه.
«آره، چند تا. اما برای یه خداحافظی بزرگ کافی نیست.»
«دقیقا چقدر بزرگ فکر میکنی؟»
«بزرگتر از بمب گندزا.» جیمز شونهای بالا انداخت، عینکش رو تمیز کرد، همونطور که معمولا وقتی فکر میکرد انجام میداد. «اونقدر بزرگ که همه بدونن کار ما بوده.»
«اونا میدونن کار ما بوده،» سیریوس اشاره کرد، «مکگونگال همیشه میدونه.» بلند شد و شروع کرد به سنگپرونی روی دریاچه، موفق شد پنج بار بپرونه. وقتی کوچیکتر بود، اون و رگ یه مسابقه سنگپرونی توی حوض باغشون داشتن—اما سیریوس نمیخواست به اون فکر کنه.
سیریوس در پایان سال اولش در هاگوارتز فهمید که هیچ جایی بهتر از یک قلعه پر از دانشآموز در زمان امتحانات برای شیطنت کردن نیست. با دو هفته تعطیلی کلاسها، وقت کافی برای مرورهای لحظه آخری داشت و قصد داشت از آزادی جدیدش به خوبی استفاده کنه.
بیشتر همکلاسیهاشون از اضطراب دیوونه شده بودن، از جمله پیتر که ساعتها بیهدف به جزوههاش خیره میشد و موهاش رو تو کتابخونه میکشید. خوشبختانه، جیمز هم مثل سیریوس اعتماد به نفس داشت و از اونجایی که هفتهها رو صرف مرور کرده بودن، متقاعد کردنش برای توجه به کارهای دیگه کار سختی نبود. اونا شگفتیهای ترقههای بیشعله رو کشف کردن و از ناپدید کردن کیفهای کتاب دانشآموزای بیخبر توی کتابخونه لذت میبردن—اون دوتا پشت قفسهها قایم میشدن و در حالی که قربانیهاشون رو تماشا میکردن که دنبال وسایلشون میگردن، خندهشون رو خفه میکردن. یک اسلیترینی سال پنجمی اونقدر سریع از جاش پرید که در نهایت پاش به کیف نامرئیش گیر کرد و با صورت پخش زمین شد، که باعث شد جیمز و سیریوس از خنده منفجر بشن و هر دو توسط مادام پینس بیرون انداخته شدن.
سیریوس تو خلوت خودش اهمیتی نمیداد که پیتر اونقدر مشغول درس خوندنه که به اونا ملحق نمیشه—اون اینقدر نگران امتحانات بود که داشت به یه مزاحم غیرقابل تحمل تبدیل میشد، همیشه زیر لب در مورد مواد معجونها زمزمه میکرد یا از اونا میخواست که ازش در مورد تاریخهای تاریخی امتحان بگیرن. حتی جیمز هم داشت صبرش رو از دست میداد که مدام دوست عصبیش رو دلداری بده.
از طرف دیگه، ریموس آرومتر از همیشه به نظر میرسید. اما به نظر میرسید که تمایلی به شرکت در تمام شوخیها نداره و ترجیح میداد روزهاش رو با لم دادن توی قلعه با یک کتاب یا پرسه زدن با نقشهش بگذرونه. سیریوس از همراهی اون بیشتر از پیتر لذت میبرد، اما در پایان روز هنوز جیمز رو داشت و این بیشتر از کافی بود.
امتحانات هم دقیقاً همونطور که سیریوس انتظار داشت به خوبی پیش رفت. اولین امتحان، وردها بود، جایی که باید یک نارگیل رو جادو میکردن تا رقص ایرلندی انجام بده—بازی بچهها. اون، جیمز و ریموس همگی وظیفهشون رو بینقص انجام دادن. از طرف دیگه، نارگیل پیتر در ابتدا از حرکت امتناع کرد و وقتی بالاخره شروع به رقصیدن کرد، کنترلش رو از دست داد، از روی میز چرخید و روی سنگفرشها خرد شد. سیریوس اون رو سرزنش نمیکرد—با رفتاری که پیتر اخیراً داشت، اونم آماده بود همین کار رو بکنه.
تغییر شکل مثل آب خوردن بود؛ اونا سوسکهای شاخدار رو به نمکدون تبدیل میکردن. سیریوس ظرف پنج دقیقه کارش رو تمام کرد و حشره رو به یک نمکدون شیشهای زیبا تبدیل کرد. مکگونگال، که در اتاق قدم میزد و دانشآموزای دیگه رو تماشا میکرد که تقلا میکنن، کنار میز سیریوس ایستاد و اعلام کرد که این بهترین نمونهی تغییر شکل در مقیاس کوچیک بود که تا به حال از یه سال اولی دیده، که باعث شد سیریوس احساس کنه که الانه از غرور منفجر شه. دوستاش برای تمام کردن کار زمان بیشتری بردن، اما در نهایت همگی موفق شدن، البته با سطوح مختلفی از موفقیت. نمکدون ریموس هنوز براق و سیاه بود و نمکدون جیمز شبیه چینی بود، اما وقتی مکگونگال سعی کرد کمی نمک از اون بیرون بریزه، بالهاش رو باز کرد و پرواز کرد. پیتر موفق شد نمکدونش رو ثابت نگه داره، اما حتی بعد از یک ساعت هنوز پا و شاخ داشت.
ریموس هنوز ایستاده بود، با چهرهای عجیب. سیریوس با کنجکاوی پرسید: «حالت خوبه، لوپین؟» ریموس در حالی که توجه ها به او جلب شده بود، مکث کرد.
«آره، فقط... فکر کنم برم قدم بزنم.»
سیریوس پرسید: «کجا؟ نزدیکه وقت خاموشیه.» بعد احساس هیجانی کرد، فهمید که ریموس حتماً نقشهای داره. «چه نقشهای داری؟»
«نه نه، هیچی... فقط دلم میخواست...»
جیمز هم بلند شد: «ما هم میایم! من شنل رو میارم.»
ریموس فریاد زد: «نه!»
همه خشکشون زد، حتی پیتر که داشت رشتههای موز رو از بین انگشتای پاش در میآورد.
ریموس با لکنت گفت: «من... حالم خوب نیست. فقط میخوام برم پیش مادام پامفری، همین.»
اوه. سیریوس بلافاصله متوجه اشتباهش شد. اون تمام تلاشش رو میکرد تا جیمز و پیتر متوجه غیب شدنهای عجیب ریموس نشن، اما اونا بیشتر و بیشتر سوال میکردن که چرا دوستشون اینقدر گاه به گاه مریض میشه. سیریوس سعی کرد توجهی به این موضوع نکنه، اما به نظر میرسید امشب برعکس عمل کرده. اون تو دلش خودش رو لعنت کرد.
جیمز با مهربونی دستهاش رو بالا گرفت و گفت: «باشه رفیق، آروم باش.» اونا دیگر به نوسانات خلقی ناگهانی ریموس عادت کرده بودن. «میخوای باهات بیایم؟»
سیریوس سریع گفت: «من میرم.» بلند شد و قبل از اینکه ریموس بتونه اعتراض کنه، بازوی اونو گرفت و اونو به سمت سوراخ پرتره هدایت کرد.
ریموس وقتی که در راهروی خالی بودند، شروع کرد: «سیریوس...» سیریوس میتونست حدس بزنه که اون چی میخواد بگه—احتمالاً نمیخواست دوستش با اون به درمانگاه بره، نه اگه این موضوع مربوط به گرگینه شدنش بود. ریموس هنوز نمیدونست که سیریوس راز اون رو فهمیده.
سیریوس سریع به دوستش اطمینان داد: «اشکالی نداره، لوپین. فقط دارم تا اونجا همراهیت میکنم. باهات داخل نمیام یا چیزی.»
ریموس کمی گیج به نظر میرسید، اما به نظر رسید که این رو پذیرفته. اونا شروع به راه رفتن کردن، آهستهتر از معمول. سیریوس متوجه شد که ریموس درد داره و سعی میکنه قایمش کنه. فکش منقبض شده بود، شونههاش از تنش سفت شده بود. اون یک بار دیگه تعجب کرد که دقیقاً در طول دگرگونیهای ماهانه دوستش چه اتفاقی میافته—هر چی که بود، همیشه به نظر میرسید چیزی رو ازش میگیره.
سیریوس با احتیاط پرسید: «حالت خوبه؟ سفت راه میری.» ریموس در حالی که کلمات رو از بین دندانهای به هم فشردهاش بیرون میداد، تکرار کرد: «حالم خوب نیست.» واضح بود که نمیخواد در موردش صحبت کنه—اما خب، اون هرگز نمیخواست در مورد خودش صحبت کنه. سیریوس بهتر از این میدونست که بخواد اصرار کنه.
او بیتفاوت پاسخ داد: «باشه.» و اونا در سکوت به راه خودشون ادامه دادند. وقتی به درمانگاه رسیدند، مکثی ناخوشایند بیرون در ایجاد شد. ریموس در حالی که منتظر بود دوستش بره، با حالت تدافعی به او خیره شد. سیریوس بدون اینکه ناراحت شه، به اون نگاه کرد و گفت:
«امیدوارم حالت بهتر بشه. اگه فردا بیرون نیومدی، میتونیم بیایم بهت سر بزنیم؟»
ریموس پلک زد، انگار انتظار این رو نداشت. نگاه خیرهش کمی نرم شد، اما همچنان محتاط بود و زمزمه کرد: «فکر کنم آره.» با شونههایی که باعث شد اخم کنه—قطعاً درد داشت. سیریوس مراقب بود که حالت چهرهش تغییر نکنه.
اون برای لحظهای آرزو کرد که کاش میتونست به ریموس بگه که فهمیده—که اون دیگه مجبور نیست این راز رو نگه داره، که میتونه درخواست کمک کنه. که اون تنها نیست. اما سیریوس میدونست که این ایدهی خوبی نیست، بنابراین فقط گفت:
«مراقب خودت باش، لوپین.» قبل از اینکه برگرده و بدون نگاه کردن به عقب، با عجله دور شد.
پیتر، در حالی که سرش رو از کارش بلند میکرد، گفت: «ما هم اونجا دعوت شدیم.» موز الان شبیه دمپایی شده بود، ولی هنوز زرد روشن و به شکل ناخوشایندی له شده به نظر میرسید. «احتمالاً اونجا میبینیمتون.»
سیریوس با لحن تیرهای زمزمه کرد: «آره، عالیه.» و نتونست هیچ ذوقی برای فکر کردن به اینکه پیتر هم به یکی از مهمونیهای افتضاح خانوادگیشون بیاد، نشون بده. «اگه به سمندر تبدیل نشم یا برای تابستون به یه تابلو نفرین نشم – اونا یه بار این کارو با آندرومدا کردن. اون دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد، الان از نقاشیهای جادویی متنفره.»
جیمز، با پافشاری، بحث رو به حرف اصلی خودش برگردوند و گفت: « بعد از عروسی، یه کاریش میکنیم. اگه لازم باشه، به زور هم که شده، تو رو از اونجا فراری میدم، قسم میخورم.»
سیریوس سعی کرد لبخند بزنه، چون نمیخواست با دوستش بحث کنه. جیمز هم لبخند زد و اونقدر مطمئن به نظر میرسید که غیرممکن بود یه ذره امید تو دلش جوونه نزنه. اگه کسی میتونست راهی برای قاچاق کردن سیریوس از دست خانوادش پیدا کنه، اون جیمز پاتر بود.
جیمز اضافه کرد: «تو هم، لوپین.» ریموس روی شکمش روی زمین دراز کشیده بود و فقط نصفه نیمه گوش میداد.
«هوم؟» سرش رو بلند کرد و کمی کمرش رو قوس داد. سیریوس فکر کرد دید که موقع حرکت یه کم اخم کرد، ولی سریع حالت صورتش رو خنثی کرد.
«باید بیای تابستون اینجا بمونی. کلی جا داریم و مامانم هم مشکلی نداره.»
ریموس سرش رو تکون داد و در حالی که دوباره به کتابش نگاه میکرد، گفت: «نمیتونم.» به نظر میرسید حواسش پرت و عصبی باشه. سیریوس با خودش فکر کرد که به چی فکر میکنه. «سرپرست اجازه نمیده. مسائل مربوط به سرپرست قانونی، قانون ماگلها.»
جیمز که نمیتونست جواب نه بشنوه، گفت: «یه راهی براش پیدا میکنیم. هر دوتون میاین، درسته؟ من درستش میکنم.» سیریوس آرزو میکرد که باور کردنش اینقدر آسون نبود—نمیدونست میتونه امید بستن رو تحمل کنه یا نه، فقط برای اینکه وقتی واقعاً تو عمارت دلگیر پدر و مادرش گیر افتاد، همهچی خراب بشه.
خوشبختانه، پیتر با یه نفس عمیق، حواسشون رو از بحث پرت کرد. «فکر کنم درستش کردم!» دمپایی زرد روشنش رو بالا گرفت.
سیریوس گفت: «آفرین، پیت.» و نتونست اون تشویق پرشوری که جیمز توش استاد بود رو نشون بده. «بپوشش ببین اندازهست.»
پیتر خم شد و دمپایی رو پاش کرد. وقتی این کارو میکرد، سیریوس گوشه چشمش دید که ریموس تکونی خورد، صاف نشست و بعد یهو از جاش پرید. چشماش گشاد شده بود، انگار یه ایده به سرش زده بود.
پیتر با جیغ گفت: «عیییی!» و دوباره توجهها رو به خودش جلب کرد. پای لختش الان پر از لجن موز شده بود—جیمز از خنده منفجر شد و اونقدر تکون میخورد که عینکش داشت از صورتش میافتاد.
«اون داشت شوخی میکرد، پیت! نباید هر کاری که بهت میگیم رو انجام بدی.»
شبی که سیریوس جای زخمهاش رو نشون داد، و خیلی نیاز داشت دربارهی چیزی که توی تعطیلات کریسمس روی پاهای رگی دیده بود حرف بزنه، جیمز با تعجب نفسش بند اومد.
با خشم مقدسی که توی چشماش میدرخشید، زمزمه کرد: «این کار شیطانیه.»
سیریوس نمیدونست چطور باید به واکنش جیمز به این کلمه جواب بده. اون از کاری که مادرش میکرد متنفر بود، البته—فکر میکرد وحشتناک، افتضاح و فجیعه. اما از کلمهی شیطانی منزجر شد، اولین غریزهش این بود که حالت دفاعی بگیره—به هر حال همه بچههاشون رو تنبیه میکردن. خانوادهی اون فقط یکم افراطیتر از بقیه بودن.
«اون فکر میکنه این بهترین کاره برای ما.» شنید که خودش داره اینو میگه—و با تعجب فهمید که داره حرفای برادرش رو تکرار میکنه. جیمز با شک نگاهش کرد، پس ادامه داد:
«معلومه که اینطور نیست، میدونم که اشتباهه، اما نمیتونم جلوشو بگیرم. فقط—فکر میکردم میتونم جلوی این کارو با رگ بگیرم. اون هیچوقت مثل من بد نبود، هیچوقت کاری نکرده بود که واقعا سزاوارش باشه—»
«سیریوس.»
جیمز با یه نگاه عجیب توی چشماش، حرفشو قطع کرد.
«هیچکس سزاوار این نیست. تو سزاوار این نیستی. اینو میدونی، درسته؟»
سیریوس میخواست جواب بده، اما گلوش بسته شده بود.
«نباید مجبور باشی برگردی اونجا،» جیمز ادامه داد، «این درست نیست.» چشماش یهو روشن شد، همونطوری که وقتی یه ایده به سرش میزد روشن میشد.
«تابستون پیش من بمون!»
سیریوس پلک زد، دستشو برد بالا تا گونههای مشکوک خیسش رو پاک کنه. «چی؟»
«میتونی با من بمونی! مطمئنم پدر و مادرم خیلی خوشحال میشن که تو رو داشته باشن.» با اشتیاق لبخند میزد، معلوم بود از این راه حل هیجان زده شده.
سیریوس جواب داد: «نمیتونم.» دلش گرفت. «خانوادهم هیچوقت اجازه نمیدن.»
جیمز دوباره شروع به حرف زدن کرد، اما سیریوس سرشو تکون داد.
«ببین، فقط—بیخیالش شو، باشه؟ بیا درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم.»
دوستش با اکراه قبول کرد. اما روز بعد، جیمز دوباره موضوع رو پیش کشید. توی سالن اجتماعات بودن، و داشتند پیتر رو تماشا میکردن که سعی میکرد یه موز رو تبدیل به دمپایی کنه. سیریوس اخم کرد، آه کشید.
«میدونی که اونا هیچوقت اجازه نمیدن.»
«خوشحال باش، رفیق.» جیمز گفت، و دستشو دور شونهش انداخت. اون با اطمینان راسخ مطمئن بود که راه حل مشکل تابستونی سیریوس رو پیدا کرده، مطمئن بود که میتونه درستش کنه. سیریوس نمیدونست چطور دوستشو متقاعد کنه که این کار اصلا ممکن نیست.
«اونا اجازه نمیدن. عروسی لعنتی بلاتریکس توی ژوئنه، شرط میبندم که باید برای همهش اونجا باشم.»
«درسته.» ریموس ابرویی بالا انداخت، «با این حال، شرط میبندم بلک ها صدر لیستن.»
لبخندی گوشه لب سیریوس ظاهر شد. «در واقع،» گفت: «ابوتها اولن. بر اساس حروف الفباست.»
ریموس آهی کشید و دوباره به کتابش برگشت—اما سیریوس متوجه لبخند ریزی روی صورتش شد.
* * *
سیریوس علاوه بر رقابت مداومش با جیمز، دلیل دیگهای هم برای غرق شدن در مرور درسها داشت: تا زمانی که تمام انرژیش رو روی امتحانات متمرکز میکرد، فرصتی برای فکر کردن به بعد از امتحانات نداشت.
تعطیلات تابستون.
در حالی که صدای دانشآموزای دیگه در مورد برنامههای تعطیلات و دیدارهای خانوادگی شنیده میشد، سیریوس هر وقت صحبت از تابستون میشد، فقط اخم میکرد. اون ترجیح میداد تا حد امکان بهش فکر نکنه، حتی با وجود اینکه نادیده گرفتنش سختتر و سختتر میشد.
اون از زمان دعواشون در کریسمس با رگولوس صحبت نکرده بود و دیگه هیچ تصوری نداشت که وقتی به خونه برمیگرده چه انتظاری داشته باشه. به این فکر کرد که دوباره سعی کنه نامه بنویسه، شاید حتی عذرخواهی کنه—اما مطمئن بود که مادرش هر نامهای رو که مینویسه میخونه، و حتی اگر میدونست که نامهها دست نخورده به برادرش میرسه، سیریوس نمیتونست غرورش رو زیر پا بذاره.
اون هنوز از دست رگ به خاطر چیزی که اون رو خیانت اساسی میدونست عصبانی بود. از نظر سیریوس، اون طرف والدینشون رو گرفته بود در حالی که همیشه قرار بود طرف همدیگه رو بگیرن. در عین حال، هر وقت به جای زخمهای روی پاهای برادرش و لحن متهم کنندهای که گفت: «تنها گذاشتن تو؟» فکر میکرد، احساس گناه از درون اونو میخورد. سیریوس نمیتونست این احساس رو از خودش دور کنه که برادرش رو ناامید کرده، که رگولوس رو به همون اندازه که رگ او رو رها کرده بود، رها کرده، حتی اگر هیچکدوم از اونا واقعاً در این مورد انتخابی نداشتن. این باعث میشد احساس بیقدرتی مطلق کنه.
سیریوس هر چی تابستون نزدیکتر میشد، بیشتر بهش فکر میکرد. این چاهی در مرکز ذهنش بود که تمام افکارش به دور اون میچرخید—میتونست ذهنش رو تا جایی که ممکن بود در حال چرخش نگه داره، اما در نهایت به سمت اون گودال تاریک کشیده میشد.
اون تا ابد سپاسگزار جیمز پاتر بود، که تمام تلاشش رو میکرد تا درک کنه و همیشه شبهایی که سیریوس نمیتونست بخوابه و به تخت اون میخزید، با کلمات دلگرم کننده آماده بود. گاهی اوقات کاملاً از هم میپاشید، نمیتونست جلوی اشکهایی رو بگیره که از چشماش بیرون میزد. اما جیمز اونقدر فهمیده بود که پیشش حتی احساس خجالت هم نمیکرد، اگرچه صدای مادرش رو در پس ذهنش میشنید. یکم وقار داشته باش! پسرا گریه نمیکنن!
اون پرسید: «چقدر دیگه مونده تا امسال رو پاس کنیم؟» حداقل روزی چهار بار با ناامیدی اینو میپرسید.
جیمز آرومش میکرد: «پیتر، آروم باش. تو خوب میدی؛ تو همه تئوریها رو از حفظ بلدی، فقط باید تمرین کنی.»
سیریوس چشماش رو نچرخوند، ولی وقتی بقیه دور شدن، خم شد و در گوش ریموس پچپچ کرد:
«من سرزنشش نمیکنم که یکم عصبیه. حداقل دوازده تا اسکوئیب تو خانواده پتیگرو بودن— اونم فقط تو این قرن.»
«اسکوئیب؟»
سیریوس توضیح داد: «جادوگرهای غیر جادویی. میدونی چطور خانوادههای ماگل بچههای جادویی دارن؟ برعکسش هم هست، کسی دوست نداره زیاد در موردش حرف بزنه. عموی عمو بزرگم یه نظریه دیوونهوار داشت که ماگلها بچههاشون رو با بچههای ما عوض میکنن تا بتونن به دنیای جادوگری نفوذ کنن. کاملا مزخرفه، معلومه.»
ریموس در حالی که داشت فکر میکرد، آروم گفت: «آهان، پس واسه همینه که جادوی پیتر یکم... ناجوره؟» این یه جور مودبانه گفتن این بود که خیلی واضح بود: پیتر تو جادوگری خیلی از بقیه غارتگرا عقبتره. اون تو انجام دادن جادوهایی که بقیه بدون فکر انجام میدادن، مشکل داشت.
سیریوس شونه بالا انداخت: «نمیدونم، شاید. نمیدونم اصلا میشه ثابت کرد که اسکوئیب بودن تو خانوادهها ارثیه یا نه. ولی دلیلش اینه که پتیگروها تو بیست و هشت مقدس نیستن.»
ریموس با کلافگی آهی کشید و با نگاهی تند به سیریوس خیره شد: « میدونی که من نمیدونم اون چیه.» سیریوس میدونست، ولی دوست داشت وقتی ریموس ازش سوال میپرسه. با لبخند شیطنت آمیزی به پهلوی پسر دیگه زد:
«خب، نمیدونم لوپین، با این همه کتاب خوندنی که این روزا میکنی. خوشحالم که یه چیزایی هست که من از تو بهتر میدونم.»
ریموس پوفی کرد و دوباره به کارش نگاه کرد، معلوم بود که نمیخواد به سیریوس این لذت رو بده که جواب سوال رو به زبون بیاره. سیریوس که میخواست توجه دوستش رو جلب کنه، سریع ادامه داد:
«بیست و هشت مقدس خالصترین خون خالصها هستن. آخرین خانوادههای 'دست نخورده'.»
ریموس دوباره بهش نگاه تندی انداخت، انگار که احمقانهترین چیزی بود که تو زندگیش شنیده بود. سیریوس دستاش رو بالا برد و با عجله توضیح داد:
«این حرف اونا بود، نه من! میدونی که من به این مزخرفات خلوص خون اعتقادی ندارم.»
چند هفته بعد تولد جیمز رسید و اگرچه به نظر میرسید هم سن و سالهاشون تحمل کمتری برای شیطنتهای دوبارهی غارتگران داشتن، اما هیچکس نمیتونست یه جشن تولد کوچیک رو از پسر طلایی گریفیندور دریغ کنه. اعتماد به نفس شاد و شهرت اون به عنوان رهبر واقعی غارتگران، جیمز رو به نوعی سلبریتی برای سال اولیها تبدیل کرده بود و حتی بین دانش آموزای بزرگتر هم به خاطر حس شوخ طبعی و استعداد چشمگیرش توی جادو محبوب بود.
شاید این محبوبیت برای هر کس دیگهای باعث غرور میشد. اما اگرچه جیمز قطعا خودشیفته بود، به نظر میرسید رشد این خودشیفتگی فقط حس قوی اون رو نسبت به درست و غلط تقویت میکرد. اون چیزی که در فروتنی کم داشت رو با مهربونی واقعی و اشتیاق به کمک به بقیه جبران میکرد. بنابراین، اگرچه دو بار جشن تولد در یک ماه کمی زیاد بود، اما اونا همچنان موفق شدن بیشتر سالن غذاخوری رو در طول اجرای مکرر آهنگ "تولدت مبارک" به آواز خوندن وادار کنن و سیریوس یک ساعت زمین کوییدیچ رو با بعضی از اعضای فعلی تیم گریفیندور جور کرد. جیمز اونقدر هیجان زده بود که انگار به بازی توی لیگ دعوت شده.
با این حال، با نزدیک شدن به پایان ماه مارس، سیریوس خودش رو مشغول چیزی بسیار کسل کنندهتر از برنامهریزی مهمونی دید: امتحانات. کل مدرسه به تکاپو افتاده بود و هیچ گوشهای از قلعه پیدا نمیشد که دانش آموزا به شدت در حال مرور نباشن.
جیمز با همون عزم راسخی که در هر تلاشی به کار میبرد، خودش رو وقف مرور کرد، که البته به این معنی بود که سیریوس هم باید تلاش کنه. براش مهم نبود که جیمز تو تکالیف درسی ازش جلو بزنه، اما امتحانات چیز دیگهای بود. سیریوس از تبدیل مرورشون به یه رقابت لذت میبرد و با جیمز سر اینکه چه کسی بالاترین نمره رو میگیره شرط میبست.
ریموس هم تو جلسات مطالعه اونا شرکت میکرد، اما از شرکت تو هر مسابقهای خودداری میکرد. برخلاف بیشتر دانش آموزا، به نظر نمیرسید که اون هیچ فشاری در مورد نمراتش احساس کنه و ظاهراً از توانایی خودش برای قبولی تو کلاسها راضی بود. سیریوس در خلوت فکر میکرد که اگه ریموس کمی بیشتر تلاش کنه، ممکنه بتونه از اون و جیمز پیشی بگیره، اما قصد نداشت دوستش رو برای مطالعه بیشتر تحت فشار بذاره، اونم الان که به نظر میرسید بالاخره از مرحله خرخونی که بخش زیادی از وقتش رو گرفته بود، دست برداشته.
از طرف دیگه، پیتر تحت فشار زیادی بود. از اونجایی که خواهرش به کالج ماگلها فرار کرده بود—رسوایی با ابعاد حماسی در جامعه جادوگری—ظاهراً این وظیفه اون بود که میراث خانوادگی رو ادامه بده. اونطوری که سیریوس فهمیده بود، والدین پیتر جاه طلبان اجتماعی بودن که به شدت احساس میکردن که وضعیت خونی اونها باید بیشتر از چیزی که هست ارزش داشته باشه—اگرچه البته هرگز مستقیماً این رو نمیگفتن. متاسفانه، پتیگروها در خلوص خون خودشون میبالیدن، اما از قدرت کمتری برخوردار بودن، که اغلب اونا رو در حاشیه جامعه سطح بالا قرار میداد.
سیریوس شاید برای اون احساس بدی میکرد، اما فکر میکرد که تقلاهای جاه طلبان اجتماعی در محافل جادوگری مضحکه و نمیفهمید چرا پیتر اینقدر تلاش میکنه تا والدینش رو راضی کنه. سیریوس که همیشه در راس هرم غذایی جادوگری بوده، فکر نمیکرد که اینقدرها هم مهم باشه و اهمیتی نمیداد که بفهمه چرا شخص دیگهای ممکنه اینطور فکر کنه. همچنین، پیتر در مورد کل این موضوع خیلی آزاردهنده بود.
«نقشهی غارتگران.» ریموس با تردید تکرار کرد. سیریوس با عجله برای اطمینان دادن به اون گفت:
«هنوز مال توئه، لوپین! اسم تو رو اول از همهچیز میذاریم!»
پیتر با نگرانی زمزمه کرد: «مطمئن نیستم بخوایم اسممون روش باشه...»
سیریوس موافقت کرد: «پس اسم مستعارمون.»
ریموس با تأمل اشاره کرد: «ما که اسم مستعار نداریم. خب، فکر کنم من یه جورایی دارم، ولی واقعاً نمیخوام "لوپین دیوونه" روش نوشته بشه.»
اونا زدن زیر خنده و ریموس لبخندی زد و تنش از بین رفت. وقتی آروم شدن، نقشه رو با خجالت باز کرد و به قسمتی در طبقه سوم اشاره کرد که هنوز فرصت نکرده بود اون رو فهرست کنه.
اونا با شنل نامرئی، بقیه شب رو در راهروها پرسه زدن. دیگه داشتن کم کم تو قایم شدن زیر شنل و حرکت با هم بهتر میشدن، و با اینکه یکم دست و پا گیر بود، سیریوس اینو جبران کرد و کاری کرد که ارزششو داشت؛ پنج تا بمب گندزا دزدکی بیرون آورد، که موقع راه رفتن تو قلعه کلی سرگرمشون کرد. مخصوصاً سرگرم کننده بود که یواشکی نزدیک شن و اونها رو پشت سر زوجهایی که در حال عشق بازی بودن بذارن و پیتر موفق شد یکی رو تو جیب یه سال هفتمی ژولیده که با عجله به کتابخونه میرفت، بندازه.
در حین راه رفتن، ریموس همهی چیزهایی رو که تا به حال کشف کرده بود بهشون نشون داد و به تمام گذرگاهها و میانبرهایی که کشف کرده بود، همراه با چند گوشه و اتاق مخفی اشاره کرد. سیریوس با ترکیبی از تحسین و حسادت گوش میداد—یک ماه کامل جستجو، و اون حتی نتونسته بود یدونه در مخفی پیدا کنه! درحالی که ریموس شیش تا رو روی نقشهش علامت زده بود.
اون حتی در مورد برنامهش برای تلاش واسه قرار دادن یه طلسم ردیابی روی خانم نوریس، گربهای که متعلق به سرایدار وحشتناک، فیلچ بود، به اونا گفت. با یه طلسم، اونا میتونستن اومدن او رو روی نقشه ببینن و ازش دوری کنن—اون نوعی توانایی عجیب و غریب برای برقراری ارتباط با اربابش داشت و همیشه مدت کوتاهی بعد برای خراب کردن هر تفریحی که داشتن، ظاهر میشد.
سیریوس با اشتیاق زمزمه کرد: «چرا همین جا متوقف بشیم؟ چرا همه رو ردیابی نکنیم؟» اونا در راه بازگشت به سالن اجتماعات بودن و از گوشهای میپیچیدن که به پرتره بانوی چاق منتهی میشد.
«همه رو؟»
«آره، اون وقت میفهمیدیم کی داره میاد، میتونستیم هر کاری بکنیم.» دیگه پیتر هم موقع نگهبانی غر نمیزد—عالی میشد.
اما ریموس به نظر نمیرسید که اینقدر مشتاق باشد، با زمزمه گفت: «نمیدونم...» دوباره، اون نگاه محتاط تو چشماش بود—سیریوس تعجب میکرد که این بار چه چیزی اونو آزار میده.
خوشبختانه، جیمز و پیتر هر دو با تمام وجود با ایده او موافق بودند و اشاره کردن که میتونن ببینن دامبلدور چیکار میکنه یا اسنیپ کجا کمین کرده. سیریوس مطمئن بود که هر چیزی که ریموس رو اذیت میکنه، میتونه متقاعش کنه. بعدش فقط مسئله پیدا کردن طلسم مناسب بود—و با هر کاری که قبلاً انجام داده بودن، مطمئن بود که میتونن از پسش بر بیان!
«همه پرترهها رو اضافه کردی... و برچسب زدی و همهچی هست.»
«املای من افتضاحه.» ریموس با خجالت گفت، هنوز سرخ شده بود.
جیمز چشمهاش رو ریز کرد، به یکی از نمادهای کوچیک اشاره کرد. «این چیه؟»
«یکی از پلههای حقه بازه.» ریموس توضیح داد، «پاتو رو این بذاری سر از اون یکی پله در میاری.» به علامتی روی پلهای دیگه اشاره کرد، «اون یکیم اونیه که ناپدید میشه. پلههایی که فلش دارن اونایی هستن که حرکت میکنن. من رنگی کدگذاری کردم تا ببینی کجا سر در میارن.»
«مرلین!» پیتر آهی کشید، «اصلا میدونی این چقدر تو وقت من صرفه جویی میکنه؟! قسم میخورم هفتهای دو بار بخاطر این پلههای لعنتی تو راهروی اشتباه گیر میفتم.»
«منم همینطور.» جیمز موافقت کرد.
«گور بابای به موقع رسیدن به کلاسا!» سیریوس ابروهاش رو به نشانهای بالا انداخت، «لطفا سعی کن پیامدهای فوقالعاده مهم این نقشه رو درک کنی. امکاناتی که الان برای شوخیهای عملی در اختیار داریم.»
لبخندی روی صورت جیمز و بعد پیتر ظاهر شد. اما نگاه ریموس بسته شد و نقشه رو پس گرفت.
«هنوز تموم نشده.» سریع گفت، در حالی که نقشه رو تا میکرد، «خیلی کار داره. میخواستم روش جادوهایی انجام بدم، هروقت فهمیدم چطوری.»
سیریوس مطمئن نبود که این بیقراری ناگهانیش رو چطور تعبیر کنه. یعنی از ناقص بودن نقشه خجالت میکشید؟ همه میتونستن ببینن چقدر براش زحمت کشیده.
«چه جور جادوهایی؟» با تشویق پرسید، به این امید که تاکید کنه همه فکر میکنن نقشه یه ایده فوقالعاده درخشانه.
ریموس مکث کرد. دوباره، سیریوس ناامید شد، سعی میکرد احتیاط دوستش رو درک کنه. یعنی خجالتی بود؟ ناامن بود؟ یعنی از سیریوس دلخور بود؟ یعنی ناخواسته ریموس رو مجبور کرده بود رازی رو که میخواست نگه داره، فاش کنه؟ اما به نظر میرسید از توضیح دادن همه نمادهاش هیجان زده شده بود...
«فقط یه سری چیزا واسه پیشرفت،» صدای لوپین گرفته بود، «فکر میکنین احمقانهست.»
«نه، اینطور فکر نمیکنیم،» پیتر با جدیت اطمینان داد، «میتونیم کمک کنیم!»
«فکر کنم... به هر حال نقشه مال منه.»
یعنی موضوع این بود؟ سیریوس فکر میکرد ریموس داره احمقانه رفتار میکنه—واضحه که فقط اونقدر خلاق بود که بتونه اینو به ذهنش برسونه. نقشه مهر نبوغ شخصی ریموس رو داشت.
«معلومه که مال توئه.» جیمز با آرامش گفت، «مثل شنل که مال منه، درسته؟ اما در خدمت شیطنت...»
«این کار گروه غارتگره!» سیریوس حرفش رو تموم کرد، به جلو خم شد.