پیتر گفت: «کتاب خوندن؟ تو خیلی کتاب میخونی.»
«من؟» ریموس با تعجب پلک زد، انگار که متوجه نشده بود این موضوع درسته—ولی از کریسمس به بعد، تقریباً غیرممکن بود که اونو بدون کتاب تو دستش پیدا کنی.
جیمز با چرخوندن چشماش گفت: «آره، خیلی عالیه، تولدت مبارک لوپین، بیا یه باشگاه کتابخونی راه بندازیم.»
سیریوس ریز خندید. پیتر با ناراحتی گفت:
«خب من نمیدونم! به جز کتاب خوندن، به نظر میاد خیلی هم از تنبیه خوشت میاد، ریموس.»
سیریوس از دست پیتر کلافه شد و چشماشو چرخوند—ریموس از وقتی که سر اسنیپ شوخی کردن، تنبیه نشده بود؛ اون خودشو تبدیل به یه خرخون تمام عیار کرده بود. اما ریموس فقط با خنده عذرخواهی کرد و دستاشو بالا گرفت و گفت:
«ببخشید بچهها، فکر کنم من خیلی آدم کسل کنندهای باشم.»
سیریوس با اصرار پرسید: «پس اون وقتایی که یهو غیب میشی چی؟» ریموس جا خورد.
«منظورت چیه؟! بهتون گفتم، مریض بودم، میرفتم درمانگاه.» کلمات با عجله از دهنش بیرون اومدن و سیریوس متوجه اشتباهش شد. اون نمیخواست اون موضوع رو پیش بکشه—خب، اون موضوع.
دستشو تکون داد و گفت: «نه، نه اون موقع—بعضی وقتا بعد از کلاسها میری، یا وقتی داریم کوییدیچ تماشا میکنیم. داری چیکار میکنی؟»
به نظر میومد این موضوع هم حساسه، چون ریموس سرخ شده بود. چقدر راز داشت؟ به هر حال، سیریوس مصمم بود که ته و توی این یکی رو دربیاره. منتظر موند و با دقت نگاهش کرد.
ریموس با تردید گفت: «من فقط یه جورایی... اینور اونور راه میرم.»
پیتر پرسید: «کجا؟ تو محوطه؟»
اون شونه بالا انداخت و گفت: «همه جا، فقط دوست دارم نگاه کنم. تا بدونم همه چی کجاست.» دستشو تو جیبش کرد و یه نقشه درآورد—همون نقشهای بود که وقتی پاییز رسیدن به سال اولیها داده بودن. سیریوس خیلی وقت پیش مال خودشو گم کرده بود؛ تعجب کرد که ریموس هنوز نگهش داشته.
«مسخرهست، من شروع کردم به اضافه کردن چیزا به نقشهای که اول سال بهمون دادن و هر وقت یه چیز جالب میبینم، توش میذارمش.»
نقشه رو داد به جیمز، اونم بازش کرد. پیتر و سیریوس نزدیکتر شدن و از بالای شونهاش نگاه کردن.
سیریوس ماتش برده بود. زیر هر پرتره یه اسم کوچیک نوشته شده بود و راه پلهها و راهروهای مختلف رنگی شده بودن. با علامتها و یادداشتهایی مشخص شده بود که خیلی از اونا رو نمیفهمید، اما حدس زد که باید نشون دهنده درهای مخفی یا راهروهای پنهان باشن. قلبش از هیجان تندتر زد، ذهنش فوراً پر از ایدههایی شد که چطور میتونن از نقشه برای کمک به ماموریتهای غارتگریشون استفاده کنن. ریموس یه نابغه بود و انگار خودش هم متوجه این موضوع نبود. حتماً ساعتها روش کار کرده بود.