میخواست فراموش کند. بقیه را نه، خودش را. خسته شده بود. خسته شده بود از بس به آدمها گفته بود چند ساعتی میخواهد برای خودش باشد. خسته شده بود از بس گریههایش را برای این و آن توجیه کرده بود. خسته شده بود از بس لبخند الکی تحویل بقیه داده بود. خسته شده بود و حالا دلش هیچ کس را نمیخواست، حتا خودش را.
ایده از کجا بیارم؟ این سوالیست که خِرِ تمام دستبهقلمان را میگیرد. از منِ مبتدی گرفته تا شمای حرفهای. دستمان که سمت قلم یا کیبورد میرود، تازه یادمان میُفتد چَنتهی ذهنمان خالیست.
اینجاست که دستبهدامان خاطرات میشویم. از یک قرن پیش تا حالا هر چه داشتیم و نداشتیم را شخم میزنیم به امید یک ایدهی دلچسب.
اما این راه همیشه جواب نمیدهد. گاهی باید از ذهن بیرون بیاییم و به چشممان تکیه کنیم. آنقدر بنگریم تا بلاخره قلاب چشممان شئیی ایدهساز را شکار کند.
تماشای عکسهای جالب، گوش کردن به موسیقی خصوصن موسیقی بیکلام و گفتوگو با آدمها هم از راههای رساندن ایده به ذهن هستند.
عاشق شیرینی بود. شیرینیفروشی زد. نه دیابت داشت نه اضافه وزن، اما شیرینی خوردن را کنار گذاشت. همه میگفتند «چرا آخه؟» میگفت «داستان داره.» راست هم میگفت. روز افتتاحیه بعد از پذیرایی، ۵۰ نفر مُردند.
بوی خاک میآید. باران اما... از وقتی فهمیده چقدر دوستش دارم، برای آمدن ناز میکند. میداند یک نفر چشم به پنجره دوخته، اما خودش را دریغ میکند. میداند خواهان و چشمانتظارش هستم، اما از من فاصله میگیرد. همهی اینها را میدانم و باز دلم پَر میکِشد برایش، چون بوی خاک میآید.
چای ریخت رو غزلیات حافظ. دانههای انار سُر خورد روی زمین. آرایشِ هندوانه خراب شد. گلِ نرگس پَرپر زد. همه سفره را مقصر این آشوب میدانستند. سماورِ مادربزرگ آن گوشه ریزریز میخندید. خیلی دلش میخواست امشب کنار آنها بنشیند.
دلگیرم. از درخت توتِمان که برگهای خشکَش تمامی ندارد. از بندِ پرده که مدام گره میخورَد. از میزم که هِی خاک میگیرد. از باران که برای آمدن ناز میکند. از در که انگشت پایم را گیر میاندازد. از دیوار که یکهو تَرَک برمیدارد. از... از... از خودم. از خودِ خودم دلگیرم. از خودی که بلد نیست از زندگی لذت ببَرد. خودی که همش گلایه میکند. خودی که هیچ وقت راضی نمیشود. از خودی که خود را نمیبیند دلگیرم.
رفتم به موزیکها. فهرست بیکلام را باز کردم. زدم روی پخش درهم.
صدای دریا. چشمهایم را بستم. لب ساحل بودم. آب پاهایم را قلقلک میداد. یک نفر دست تکان داد. از وسطِ دریا. آدم بود؟ نه، نمیدانم. جلوتر آمد. تصویرش داشت کمکم واضح میشد که موزیک تغییر کرد.
صدای سوختن چوب. دستهایم را گرفتم بالای شعلهها. هوا زیادی سرد بود. چوبِ کنار دستم را انداختم داخل آتش. شعلهها روی هم سوار شدند و قد کشیدند. موجودی در حال شکل گرفتن بود. سَرم را بالا آوردم که یکدفعه... .
صدای باران. دستِ راستم را پیاله کردم و باران را سر کشیدم. سرمست از بوی کاهگِلی که میآمد، پریدم و افتادم در چالهی آب. سرد بود. دراز کشیدم. یک قطره چکید روی صورتم. خندیدم. قطره سرش را بالا آورد. به هم خیره شدیم. خواست حرف بزند که... .
«مسیر» از آن واژههای بلاییست که راه میدهد به دهها کلمهی دیگر. کافیست قبل یا بعدش کلمهای بنشانی و شاهد شگفتیاش باشی. مثلن «هممسیر». با چسباندن یک «هم» ساده به ابتدای «مسیر» چنین ترکیب زیبا و خوشمفهومی ساخته شده.
درگیر «مسیر» بودم که رسیدم به «سختمسیر». تا به حال نشنیده بودمش اما احساس کردم سالهاست در ذهنم لانه کرده و امروز رخ نمایانده. معنی؟ مسیری که پُر از سختی و دشواریست. مسیری که راحت طی نمیشود. مسیری که بسیار شبیه مسیر زندگیست.
هوا طوری سرد شده که به محض خروج از منزل، قلب از تپش میایستد. سپس نگاهی به اطراف میکند و (با عرض معذرت) دو تا تُف میاندازد به ما. چرا؟ چون سرویس بهداشتیمان در حیاط واقع شده.
بعد میرود سراغ بد و بیراه گفتن و ما فقط نگاهش میکنیم. چون زبانمان یخ بسته و نمیتوانیم بگوییم خودمان قربانی هستیم. بعدش چه؟ هیچ. دوباره موتورش روشن میشود و شروع میکند به پمپاژ قندیلهای خون. ما هم مسیر سرویس بهداشتی را در پیش میگیریم.
صدای هواپیما شنیدم. به یاد دوران کودکی سَرم را بالا آوردم و چشم چرخاندم. آسمان را وجب به وجب گشتم، دنبال رد هواپیما. نیافتمَش. انگار در تاریکی آسمان گم شده بود، هم هواپیما هم کودکیام.
باران میبارید. دل تو دلش نبود. تخته شاسی و قلم را زیر بغل زد. پتو را روی کولَش انداخت و رفت بیرون. کنار جوی نشست. پتو را روی سرش کشید. کاغذها را پشتِ هم سیاه کرد. پتو را کنار زد. صبح شده بود. باران همچنان میبارید. کاغذها را به آب سپرد. پتویِ خیسش را مچاله کرد. خودش را به خانه رساند. خانواده بازخواستش کردند. گفت مینوشتم، تمام شب را، زیرِ باران. گفتند کدام باران؟ آسمان را نگاه کرد. صاف و آفتابی بود. خواب بود یا بیدار؟ نمیدانست. فقط یک چیز میدانست. باران میبارید.
از نردبان بالا رفت. دستی به آنتن کشید و داد زد: «خوبه؟» صدا آمد: «نه هنوز.» آنتن را چرخاند. فریادِ «عالی شد» به گوشش رسید. وارد اتاق شد. همه دور کرسی میگفتند و میخندیدند. نفس راحتی کشید و کنارشان نشست. مدتها بود که باد، آنتن زندگیشان را به سمت دعوا و دلخوری چرخانده بود.
تصور کن نردبانی داری که سرش میان ابرها جا خوش کرده. به تو بفرما میزند، با چاشنیِ لبخند. تو مکث میکنی. دستش را دراز میکند. وسوسه میشوی. پلهها را یکی یکی بالا میروی. روی آن ابر سفید نرمالو مینشینی. به زمین نگاه میکنی. به خانهات. به مشکلاتت. تو دور شدی اما مشکلات سرجایشان هستند. فکری به سرت میزند. میخواهی بمانی. نردبان مانع میشود. اصرار میکنی. اخم میکند. دستت را میگیرد و پرتَت میکند پایین. وسطِ زمین. وسط مشکلات. بلند میشوی. خودت را میتکانی و دوباره شروع میکنی.
ایده کم آوردهام. ایده به ذهنم رسید. کلمه کم آوردهام. کلمه پیدا شد. جمله کم آوردهام. جمله را ساختم. ادامهاش را کم آوردهام. ادامهاش را نوشتم. عنوان کم آوردهام. عنوان را نیافتم. متن را منتشر نکردم.
داشتم به یک ایدهی عجیب فکر میکردم. خیلی عجیب. خیلی خیلی عجیب. خیلی خیلی خیلی عجیب. بعد دیدم تعجب خریدار ندارد.
تمرکزم را گذاشتم روی یک ایدهی ترسناک. هر چه باشد ترس طرفداران خاص خودش را دارد. بعد نگاهی به ساعت انداختم و دیدم این وقت شب درست نیست رعب و وحشت ایجاد کنم.
به یک ایدهی رمانتیک اندیشیدم. دیدم باز هم مناسب کانال نیست، هر چه باشد خانواده اینجا رفت و آمد میکند.
گفتم بگذار یادداشت را طنز کنم و حالِ اعضای کانال را دگرگون. اما فهمیدم خودم به کسی نیاز دارم که حالم را دگرگون کند. اصلن منِ داغون را چه به طنزنویسی؟