کَنگر میخوری حداقل لنگر نَینداز
تصور کن نردبانی داری که سرش میان ابرها جا خوش کرده.
به تو بفرما میزند، با چاشنیِ لبخند.
تو مکث میکنی.
دستش را دراز میکند.
وسوسه میشوی.
پلهها را یکی یکی بالا میروی.
روی آن ابر سفید نرمالو مینشینی.
به زمین نگاه میکنی. به خانهات. به مشکلاتت.
تو دور شدی اما مشکلات سرجایشان هستند.
فکری به سرت میزند.
میخواهی بمانی.
نردبان مانع میشود.
اصرار میکنی.
اخم میکند.
دستت را میگیرد و پرتَت میکند پایین.
وسطِ زمین. وسط مشکلات.
بلند میشوی.
خودت را میتکانی
و
دوباره شروع میکنی.
|زهرا کردوالی|
@ZahraKordevaly
#تصور_کنید