چیزی شبیه رویا
باران میبارید.
دل تو دلش نبود. تخته شاسی و قلم را زیر بغل زد. پتو را روی کولَش انداخت و رفت بیرون. کنار جوی نشست. پتو را روی سرش کشید. کاغذها را پشتِ هم سیاه کرد. پتو را کنار زد. صبح شده بود. باران همچنان میبارید. کاغذها را به آب سپرد. پتویِ خیسش را مچاله کرد. خودش را به خانه رساند. خانواده بازخواستش کردند. گفت مینوشتم، تمام شب را، زیرِ باران. گفتند کدام باران؟ آسمان را نگاه کرد. صاف و آفتابی بود. خواب بود یا بیدار؟ نمیدانست. فقط یک چیز میدانست.
باران میبارید.
|زهرا کردوالی|
@ZahraKordevaly