#کتاب_صوتیداستان «
در اتاق
های یک هتل»
اثر: آنتوان چخوف
همسر سرهنگ ناشاتیرین - ساکن
اتاق شمارهی ۴۷ - برافروخته و کف بر لب، به صاحب
هتل پرید و فریادزنان گفت:
- گوش کنید آقای محترم! یا همین الان اتاقم را عوض میکنید یا از
هتل لعنتیتان بیرون میروم! اینجا که
هتل نیست، پاتوق اوباش است! ببینید آقا، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت دیوار
اتاقمان، از صبح تا غروب حرف
های رکیک و زننده شنیده میشود! آخر این هم شد وضع؟ شب و روز! گاهی اوقات حرفهایی میپراند که مو به تن آدم سیخ میشود! عین
یک گاریچی! باز جای شکرش باقیست که دخترهای بینوای من، چیزی از این حرفها نمیفهمند وگرنه میبایست دستشان را میگرفتم و میزدم به کوچه... بفرمایید، میشنوید؟ الان هم دارد بد و بیراه میگوید! خودتان گوش کنید!
از
اتاق دیوار به دیوار
اتاق شمارهی ۴۷ صدایی بم و گرفته به گوش میرسید که میگفت:
- من، برادر داستان بهتری بلدم. ستوان دروژکف یادت هست که؟
یک روز که داشتیم بیلیارد بازی میکردیم پایش را بلند کرد و زانویش را گذاشت روی میز...
ادامه داستان را
در فایل صوتی دنبال کنید.
#در_اتاقهای_یک_هتل#آنتوان_چخوف