داستان «وانکا» در واقع بازآفرینی بُرشی است بسیار کوتاه از زندگی و هستی یک پسربچه نُه ساله روستایی که از کنار پدربزرگ شصتوپنج سالهاش - «کنستانتین ماگاریچ»، نگهبان و شبگرد ملک خانواده اعیانی «ژیوارف» - برای شاگردی و نوکری، به خانه و کارگاه «آلیاخین» کفاش در مسکو فرستاده میشود. داستان زمانی شروع میشود که سه ماه از اقامت، سگ دوزدن، خانه شاگردی و کتک خوردنهای وحشیانه و گرسنگی کشیدنهای «وانکا» در خانه و دکان کفاشی آلیاخین سپری شده است.
در داستان کوچک وانکا، نام کودک در ایماژ فضای بیکران گم میشود و زندگی خود کودک زمینه یا تصویر واقعیت عینی را تشکیل میدهد که نسبت به وانکا خصومت میورزد. داستان وانکا از یک حکایت اشکآور دور میشود و به یک تراژدی مبدل میشود.
وانکا در برابر این کوه عظیم بیرحم محرومیت چه میکند؟! جواب ساده است؛ او به خیالپردازی متوسل میشود تا در دنیای فارغ از حرمان، در جهانی سراپا خوشی سیر کند: «پدربزرگ عزیزم، وقتی اربابهایت درخت عید را روشن کردند، یک گردوی زرورقدار بردار و در قوطی سبز من قایم بکن…»
🔻آنتون پاولوویچ چخوف، داستان نویس و نمایشنامه نویس روس بود که در سال ۱۸۶۰ بدنیا آمد. او در زمان حیاتش بیش از ۷۰۰ اثر ادبی خلق کرد. چخوف را مهمترین نویسنده داستان کوتاه برمیشمارند. او در زمینهی نمایشنامهنویسی نیز آثار برجسته ای از خود به جا گذاشته است؛ به طوری که عدهای او را پس از شکسپیر، بزرگترین نمایشنامهنویس تاریخ قلمداد میکنند.
چخوف در سال ۱۸۷۹ تحصیلات اولیه را تمام کرد و به مسکو رفت و در رشته پزشکی در دانشگاه مسکو مشغول تحصیل شد.او بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهی پزشکی، به طور حرفهای به داستاننویسی و نمایشنامهنویسی روی آورد. چخوف در فوریه ی سال ۱۸۸۶ با آ. سووربن سردبیر روزنامهی عصر جدید آشنا شد و داستانهایی در این روزنامه با نام اصلی چخوف منتشر شد. سرانجام این نویسنده شهیر روس، سال ۱۹۰۴؛ در سن ۴۴ سالگی بر اثر خونریزی مغزی درگذشت. #آنتوان_چخوف
گرگ - علیاشرف درویشیان از مجموعه داستان «از این ولایت»
در داستان «گرگ»، معلم جوانی میخواهد شبانه خودش را به صحرای پر از برف و گرگ بزند و کتابهایی را که خریده است به شاگردانش برساند. او جانش را دوست دارد و این را از نبردش با گرگها و تقلایش برای زندگی میتوان فهمید، اما چیزی که صبر کردن تا صبح را برای او سخت کرده است، چشم براهی ِ بچههایی است که او دنیای آنها را درک کرده است. او درک کرده که در آن دنیای بیهیچ دلخوشی، قصههای آن کتابها برای آن بچهها چه دلخوشی بزرگ و بیجایگزینی است. آنقدر که حتی دلش نمیخواهد انتظار آنها را از صبح تا ظهر کش بیاورد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. #علیاشرف_درویشیان #از_این_ولایت #گرگ
همسر سرهنگ ناشاتیرین - ساکن اتاق شمارهی ۴۷ - برافروخته و کف بر لب، به صاحب هتل پرید و فریادزنان گفت:
- گوش کنید آقای محترم! یا همین الان اتاقم را عوض میکنید یا از هتل لعنتیتان بیرون میروم! اینجا که هتل نیست، پاتوق اوباش است! ببینید آقا، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت دیوار اتاقمان، از صبح تا غروب حرفهای رکیک و زننده شنیده میشود! آخر این هم شد وضع؟ شب و روز! گاهی اوقات حرفهایی میپراند که مو به تن آدم سیخ میشود! عین یک گاریچی! باز جای شکرش باقیست که دخترهای بینوای من، چیزی از این حرفها نمیفهمند وگرنه میبایست دستشان را میگرفتم و میزدم به کوچه... بفرمایید، میشنوید؟ الان هم دارد بد و بیراه میگوید! خودتان گوش کنید!
از اتاق دیوار به دیوار اتاق شمارهی ۴۷ صدایی بم و گرفته به گوش میرسید که میگفت:
- من، برادر داستان بهتری بلدم. ستوان دروژکف یادت هست که؟ یک روز که داشتیم بیلیارد بازی میکردیم پایش را بلند کرد و زانویش را گذاشت روی میز...
داستان «وانکا» در واقع بازآفرینی بُرشی است بسیار کوتاه از زندگی و هستی یک پسربچه نُه ساله روستایی که از کنار پدربزرگ شصتوپنج سالهاش- «کنستانتین ماگاریچ»،نگهبان و شبگرد ملک خانواده اعیانی «ژیوارف»- برای شاگردی و نوکری، به خانه و کارگاه «آلیاخین» کفاش در مسکو فرستاده میشود. داستان زمانی شروع میشود که سه ماه از اقامت، سگ دوزدن، خانه شاگردی و کتک خوردنهای وحشیانه و گرسنگی کشیدنهای «وانکا» در خانه و دکان کفاشی آلیاخین سپری شده است.
در داستان کوچک وانکا، نام کودک در ایماژ فضای بیکران گم میشود و زندگی خود کودک زمینه یا تصویر واقعیت عینی را تشکیل میدهد که نسبت به وانکا خصومت میورزد. داستان وانکا از یک حکایت اشکآور دور میشود و به یک تراژدی مبدل میشود .
وانکا در برابر این کوه عظیم بیرحم محرومیت چه میکند؟! جواب ساده است؛ او به خیالپردازی متوسل میشود تا در دنیای فارغ از حرمان، در جهانی سراپا خوشی سیر کند: «پدربزرگ عزیزم، وقتی اربابهایت درخت عید را روشن کردند، یک گردوی زرورقدار بردار و در قوطی سبز من قایم بکن…» #آنتوان_چخوف #وانکا
داستان «وانکا» در واقع بازآفرینی بُرشی است بسیار کوتاه از زندگی و هستی یک پسربچه نُه ساله روستایی که از کنار پدربزرگ شصتوپنج سالهاش- «کنستانتین ماگاریچ»،نگهبان و شبگرد ملک خانواده اعیانی «ژیوارف»- برای شاگردی و نوکری، به خانه و کارگاه «آلیاخین» کفاش در مسکو فرستاده میشود. داستان زمانی شروع میشود که سه ماه از اقامت، سگ دوزدن، خانه شاگردی و کتک خوردنهای وحشیانه و گرسنگی کشیدنهای «وانکا» در خانه و دکان کفاشی آلیاخین سپری شده است.
در داستان کوچک وانکا، نام کودک در ایماژ فضای بیکران گم میشود و زندگی خود کودک زمینه یا تصویر واقعیت عینی را تشکیل میدهد که نسبت به وانکا خصومت میورزد. داستان وانکا از یک حکایت اشکآور دور میشود و به یک تراژدی مبدل میشود .
وانکا در برابر این کوه عظیم بیرحم محرومیت چه میکند؟! جواب ساده است؛ او به خیالپردازی متوسل میشود تا در دنیای فارغ از حرمان، در جهانی سراپا خوشی سیر کند: «پدربزرگ عزیزم، وقتی اربابهایت درخت عید را روشن کردند، یک گردوی زرورقدار بردار و در قوطی سبز من قایم بکن…» #آنتوان_چخوف #وانکا
در داستان «گرگ»، معلم جوانی می خواهد شبانه خودش را به صحرای پر از برف و گرگ بزند و کتاب هایی را که خریده است به شاگردانش برساند. او جانش را دوست دارد و این را از نبردش با گرگ ها و تقلایش برای زندگی می توان فهمید، اما چیزی که صبر کردن تا صبح را برای او سخت کرده است، چشم براهی ِ بچه هایی است که او دنیای آن ها را درک کرده است. او درک کرده است که در آن دنیای بی هیچ دلخوشی، قصه های آن کتاب ها برای آن بچه ها چه دلخوشی بزرگ و بی جایگزینی است. آنقدر که حتی دلش نمی خواهد انتظار آن ها را از صبح تا ظهر کش بیاورد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.