زندگی به سبک شهدا

#شوهر
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت6⃣5⃣ #بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود.... #صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با #زن_و_فرزندش. #محبوبه خانم هم از #افسردگی…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت75⃣



#دست کوچک #پسرش را #بوسه میزد که درباز شد. #رها از گوشه ی #چشم قامت #مرد_خانه_را_دید.

برای چه #آمده ای مرد..؟ به #دنبال چه آمده ای..؟ #طلب چه داری از #من که #دنبالم می آیی..؟

صدرا: #خوابید..؟
رها: آره، خیلی #ناز میخوابه، از #نگاه کردن بهش #سیر نمیشم..!

صدرا: شبیه #پدرشه..!
رها: نه..! شبیه تو نیست..!

#صدرا_لبخندی_زد.

" #پدر بودنم را برای #طفلت باور کردی #خاتون..؟
#همسر بودنم را چه...؟
#همسر بودنم برای #خودت را هم #قبول داری..؟"

صدرا: #منظورم _سینا بود.

#رها_آهی کشید و بعد از چند
#دقیقه_سکوت_گفت:

_شما #ازدواج کنید #آیه باید بره..؟!

"به #بودِن من و #تو در آن #خانه می اندیشی عزیزدل..؟

می توانم دل خوش کنم به #بله گفتنت از سر #عشق...؟
میتوانم #دل_خوش کنم که تو #بله بگویی و
#بانوی_خانه_ام_شوی..؟"

صدرا: نه؛ #میمونن..!

خونه ی #معصومه که خالی بشه، #تمیزش میکنم و #جوری که دوست داری #آماده ش میکنیم...!


#آیه_خانم هم میشه #همسایه ی دیوار به #دیوارت، تا هر #وقت خودش و #تو بخواید هم #میمونه..!

رها: #باخونبس بودن من #چیکار میکنید..؟
جواب #فامیلتون رو چی میدی...؟


صدرا: #فعلا فقط به #جواب تو فکر میکنم..! #جواب_مثبت گرفتن از تو #سخت‌تر از روبه رو شدن با #اوناست..!

رها: #رویا_چی...؟!

صدرا: #رویا تموم شده #رها، باورکن..!

ازوقتی #اومدی به این #خونه، همه رو #کمرنگ کردی، تو #رنگ_زندگی من شدی، تو با
#اون_قلب_مهربونت..!

#رها منو #ببخش و #قبولم کن، به این فکر کن اگه این #اتفاقات نمی افتاد، هیچ وقت سر راه #هم_قرار نگرفته بودیم؛

#خدا بهم #نگاه کرده که تو رو #برام فرستاده...!


رها: شما، #چطور بگم... #نماز، #روزه، #محرم، #نامحرم....!

صدرا: یه #روزی گفتم از #جنس تو #نیستم و بهت #فکر نمیکنم اما #دروغ گفتم،

#همونموقع هم میخواستم #شبیه تو باشم و تو رو برای #خودم داشته باشم.


رها: #فرصت بدید #باورتون کنم..!

صدرا: تو #فرصت نمیخوای،
#آیه_میخوای..!
تا #آیه_خانم بهت نگه، تو #راضی نمیشی..!



َ "چقدر خوب #ناگفته_های قلبم را میدانی..!"
#صدرا تلفنش را به سمت #رها گرفت:

_بهش #زنگ بزن..! الان #دل_میزنی برای بودنش...!

رها #تلفن را گرفت و #شماره گرفت. #صدرا از #اتاق بیرون رفت.


رها: آیه..! #سلام..!
آیه: #سلام..! چی شده تو هی #یاِد من میکنی..؟
رها: کی #میای...؟


آیه: چی شده که #اینجوری بی تاب شدی...؟ به خاطر #آقا_صدراست...؟

رها: تو از #کجا میدونی...؟

آیه: #فهمیدنش سخت نبود. از #نگاهش، #رفتارش،

اصلا از اون #بچه_ای که به تو #سپرد معلوم بود که یک #دله شده، تو هم که میدونم هنوز #بهش_شک_داری..!


رها: من #نمیشناسمش...!
آیه: #بشناسش، اما بدون اون #شوهرته؛ تو #قلب_مهربونی داری،

#شوهرتو ببخش برای #اتفاقی که توش #نقش زیادی نداشته، #ببخش تا زندگی کنی...!

#مرد خوبیه... به #تو_نیاز داره تا بهترین #آدم دنیا بشه...!

#کمکش_کن_رها...!
رها: #کاش بودی #آیه...!


آیه: #هستم... تا تو #بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه #عروس شدی و من باید از #اون_خونه_برم..!

رها: نه؛ #معصومه داره #جهازشو میبره...! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا...!

تو هم تا هر #وقت بخوای میتونی #بمونی..!

آیه: پس تمومه دیگه، #تصمیماتون رو گرفتین...؟

#رها: نه #آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم #طلاق بگیرم و با #مادرم تو همون #واحد زندگی کنم....!


آیه:میدونی #طلاق منفورترین #حلاله‌خداست...؟!


#رها_فکر_طلاق_رو_نکن


#رها: ما خیلی با هم #فرق داریم....!
آیه: #فرق داشتن #بد نیست،

خودتم میدونی #زن و #شوهر نباید #عین هم
باشن، باید #مکمل هم باشن..!


رها: #اعتقاداتمون چی...؟


آیه: اون داره #شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با #بابام حرف زد.
#فهمیدم که داره تغییر #عقیده میده
#پسر_مردم از دست رفت..

هر دو #خندیدند. رها #دلش_آرام شده بود... خوب است که

#آیه_را_دارد..!



🌷نویسنده:#سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت5⃣5⃣ ارمیا: قصه ی #سیدمهدی چیه..؟ #حاج_علی: یعنی چی..؟ #ارمیا: چرا #رفت..؟ حاج علی: #دنبال چی هستی..؟ ارمیا: دنبال #آرامش از دست #رفته‌م. حاج علی: #مطمئنی که قبلا #آرامشی بوده..؟ ارمیا: الان به هیچی #مطمئن نیستم.…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت65⃣


#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود....

#صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با
#زن_و_فرزندش.



#محبوبه خانم هم از #افسردگی درآمده و #مهدی_بهانه_ی
#خنده هایش شده بود؛ انگار #سینا بار دیگر به #خانه_اش آمده بود...


#شب کنار هم #جمع شده و #تلویزیون میدیدند که #محبوبه خانم حرفی را
#وسط کشید:


_میدونم #رسمش اینجوری نیست و #لیاقت_رها
بیشتر از این #حرفهاست؛


اما #شرایطی پیش اومد که هر چند #اشتباه بود اما #گذشت و الان تو این #شرایط قرار گرفتیم.


#هنوز هم ما #عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه #جایی شروع بشه، #رها_جان_مادر،
#پسرم دوستت داره؛ #قبولش میکنی..؟

اگه #نه هر وقت که بخوای میتونی #ازش_جدا شی..!


اگه #قبول کنی و #عروسم بمونی
#منت_سرمون گذاشتی و #مدیونت هستیم.


#حق_توئه که #زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت #مثبت باشه بعد از #سالگردسینا یه #جشن براتون میگیریم و #زندگیتون رو #شروع میکنید؛

اگه #نه که #بازم خونه ی بالا در #اختیار تو و #مادرته تا هر #وقت که بخواید.


#معصومه تا چند #روز دیگه برای بردن #جهازش میاد و اونجا #خالی میشه،
#فکراتو بکن،

#عروسم_میشی..؟

#چراغ خونه ی #پسرم میشی...؟ #صدرا خیلی #دوستت داره..!


اول #فکر کردم به خاطر #بچه ست، اما دیدم نه... صدرا با #دیدن_تو_
لبخند میزنه،

برای #دیدن تو زود میاد خونه؛
#پسرم بهت #دل بسته، امیدوارم #دلش نشکنه...!

#رها سرش را #پایین انداخت. #قند در دل #صدرا آب میکردند..!


" چه #خوب راز #دلم را دانستی #مادر...! نکند #آرزوی تو هم داشتن #دختری مثل #خاتوِن من بود...؟"


#رها بلند شد و به سمت #اتاقش رفت. #زهرا خانم وسط راه #گفت:

_بذارید بیشتر #همدیگه رو #بشناسن..! برای هردوشون #ناگهانی بود این #ازدواج...
#محبوبه خانم: #عجله ای_نیست.


تا هر #وقت لازم میدونه #فکر کنه، اونقدر #خانم_و_نجیب هست که تا هر وقت #لازم باشه #منتظرش بمونیم...!


" #فکر دل مرا نکردی #مادر..؟ چگونه #دوری_خاتونم را تاب بیاورم #مادر...؟"

#صدرا نفس کم آورده بود،حتی #زمان خواستگاری از #رویا هم حالش اینگونه #نبود..!
"چه کرده‌ای با این دلم #خاتون..؟ چه #کرده‌ای که خود #رهایی و
#من_در_بند_تو...!"


#رها کودکش را در #آغوش داشت و #نوازشش میکرد. به هر #اتفاقی در زندگی اش فکر میکرد #جز_همسر شدن برای صدرا...!

#عروس خانواده ی #صدر شدن...!
#مهدی را مقابلش #قرار داد.
" #بزرگ شوی چه میشود
#طفلک_من...؟


چه #میشود بدانی #کسی برایت #مادری کرده که #برادرش_پدرت را از تو گرفته است...؟

چه بر #سرت می‌آید وقتی بدانی #مادرت تو را #نخواست...؟ من تو را #میخواهم..! #مادرانه_هایم را آن روز هم خواهی #دید...؟


#دل‌نگرانی هایم را #میبینی...؟ من #عاشقانه هایم را #خرجت میکنم...!
#تو_فرزند_میشوی_برایم...؟


#دل زدن هایم را برای #دیر آمدنهایت را میبینی...؟
#بزرگ که شوی #پسر میشوی برای #مادرانه هایم...؟
#به_این پدرت_چه_بگویم...؟


به این #پدر که گاهی #پشت میشد و #پناه، که #توجه کردن را #بلد است، که #محبتهایش زیر پوستی ست...!


چه #بگویم به #مردی ک می خواهد یک شبه #شوهر شود،
#پدر_شود...!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣4⃣ #رویا_وارد_شد... تن #رها لرزید، لرزید تن رها از آن #اخم های به هم گره خورده.... از آن #توپی که حسابی #پر بود ،و روزهاست که دلیل پر بودنش هم فقط #رها بود...! رویا:باید با هم حرف بزنیم #صدرا...! صدرا #لبخندی به…
رمان📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت44⃣


_فکر کنم
#شما_اومدید با من #صحبت کنید.....


_با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات
#حرف_بزنم....؟؟


_شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری،
#اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟

_حقته...هرچی گفتم #حقته....!

#شوهرت_مرده...؟ ُب_به_دَرَک...!
به من چه...؟
چرا #پاتو_توی_زندگی من گذاشتی....؟

چرا تو هم #عین این
#دختره_هَوار_زندگی_من_شدی...!؟


_این #دختره_اسم_داره...!

بهت #یاد_ندادن با #دیگران_چطور باید صحبت کنی...؟

این بارِ #آخرت_بود...! #شوهر_من_مرده..؟ #آره....!
ُرده و به تو
#ربطی نداره...!

#همینطور که به #تو_ربط نداره که من چرا توی این
#خونه_زندگی_میکنم...!


من با #محبوبه_خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم
#آقای_صدرا...!


#شما کی هستید...؟ چرا باید از شما
#اجازه_بگیرم....؟

#رویا_جیغ_زد:

_من #قراره توی اون #خونه زندگی کنم...!

#آیه_ابرویی_بالا_انداخت:

_اما به من گفتن که اون خونه مال #آقا_صدرا و #همسرشه که میشه #رها...!

#رها هم با اومدن من به اون #خونه مشکلی نداره،

#راستی...
#شما برای چی #باید اونجا
#زندگی_کنید...؟؟!!

#رها سر به زیر انداخت و لب گزید. #صدرا نگاهش بین #رها_و_آیه در گردش بود.


هرگز به زندگی با #رها در آن خانه فکر نکرده بود...! ته دلش #حالش رفت برای #مظلومیت_همسرش...!
#مجبوبه خانم نگاهش #خریدارانه شد....

#دخترک_سبزه_روی
#سیاه_چشم_با_آن
#قیافه_ی_جنوبی_اش،
#دلنشینی_خاصی_داشت...


#دخترکی که #سیاه_بخت شده بود...!

#رویا رنگ باخت... به #صدرا نگاه کرد. #صدرایی که نگاهش #درگیر_رها شده
بود:

_این #زندگی_مال من بود...!
آیه: خودت میگی که #بود؛ یعنی‌
#الان_نیست...!

_شما با #نقشه_زندگی منو #ازم_گرفتید...!

آیه: کدوم #نقشه...؟
#رها رو به #زور #عقد_کردن که اگه #نقشه ای هم باشه از #اینطرفه نه #اونطرف...!

_این #دختره قرار بود...

#آیه_میان_حرفش_دوید:
_رها...!

_هرچی...! اون قرار بود #زن‌عموی_صدرا بشه،نه خود #صدرا..؛

من فقط دو روز با دوستام رفتم #دماوند، وقتی برگشتم،

این #دوست شما، همین که همه‌ش #خودشو ساکت و #مظلوم نشون میده،شده بود #زن_نامزد_من...!
شده بود َووی_من...!


#آیه: اگه #بحث_هوو باشه که شما میشید #هووی_رها....!

آخه شما #زن_دوم میشید، با #اخلاقی که
از شما دیدم خدا به #داِدهمسرتون برسه...!

#صدرا_فکر_کرد..


" #رها گفته بود #آیه جزو بهترین #مشاوران مرکز #صدر است...؟ پس #آیه بهتر میداند چه میگوید...!"


#رویا_پوزخندی_زد:
_شما هم میخواید به جمع این #هووها بپیوندید...؟!

#صدرا اخم کرد و #محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت.


چه میگفت این #دخترک_سبک_سر...؟
شرمنده ی این #پدر_و_دختر شده بودند،

#شرمنده_ی_مردِ_


#شهیدش.......!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت5⃣3⃣ رها: خودم میومدم، لازم نبود این همه راه رو بیای.! صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های #تیپ_شصت_و_پنجن..! انگار همکار سید #مهدی بودن، هم…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت63⃣

در #ذهن_صدرا_و_رها نام #آیه نقش بست.

#آیه که همه جا #دنبال_خاطره ای از #مردش بود و این #خاطرات_آرامش میکردند...!

#صدرا بلند شد و #بشقابی برای #رها روی میز گذاشت.

#صندلی برایش #عقب کشید و منتظر #نشستنش_شد..

رها که نشست، #خانم_زند قاشقش را در #بشقاب_رها کرد و #اعتراض_آمیز
گفت:
_صدرا...؟!

#صدرا روی #صندلی‌اش نشست:

_عمو تصمیم گرفت #خونبس_بگیره و شما #قبول کردید،

حالا من تصمیم گرفتم اون #اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا #قبولش کنید، بهتره #عادت کنید، #رها_عضو این خونه است...!
***

صبح که رها به #کلینیک رسید،دلش هوای آیه را کرد. #زن_تنها شده‌ی این
روزها... زن همیشه #ایستاده‌ی_شکست خورده‌ی این #روزها...!

روز سختی بود، شاید #توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است..!

ساعت 2 #بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از #کلنیک گذاشت،دو صدا #همزمان_خطابش کرد:

-رها...!
-رها...!

چقدر #حس این #صداها_متفاوت بود. یکی با #دلتنگی و دیگری...

#حس دیگری را #نفهمید. هر دو صدا را #شناخت، هر دو به او #نزدیک شدند...

#نگاهشان به #رها نبود. دوئلی بود بین نگاهها....!

صدرا: شما؟
-نامزد #رها، من باید از شما #بپرسم، شما..؟

صدرا: #شوهر_رها...!
_پس #حقیقته...؟ حقیقته که زن یه
#بچه_پولدار شدی...؟

#رها هیچ نمیگفت...! چه داشت که بگویدبه این #مرد که از #نامردی_روزگار بسیار چشیده بود

#صدرا: هر جور #دوست داری فکر کن، فقط فکر #زن_منو از سرت بیرون کن.

_این #رسمش نبود #رها، #رسمش نبود منو #تنها بذاری...!

اونم بعد از این‌همه #سال که رفتم و اومدم تا #پدرت_راضی شد، حالا که #شرایط رو آماده کردم و اومدم #قرار_عقد بذارم...!
#رها تنش #سنگین شده بود.

#قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف #آرزوهایش میرفت...دلش را #افسار زد و قدم به سمت مرد این
#روزهایش_میگذاشت

مردی که #غیرتی میشد،با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید #عاشق نبودند اما #تعهد را که بلد بودند...!

#احسان: کجا میری #رها...؟ تو هم مثل #اسمتی، #رهایی از هر #قید_و_بند،
از چی
#رهایی_رها...؟ از #عشق...؟ #تعهد...؟ از چی...؟

تو هم بهش دل نبند #آقا، تو رو هم ول میکنه و میره..!

رها که رها نبود...! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود...!

رها که #افسار بر دلش زده بود که پا در #رکاب_عشق نگذارد...!
از چه #رها بود این #رهای در بند...؟


_حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو...! دیگه نبینم سر راه #زنم قرار بگیری...!


#سایه‌ت هم از کنار #سایه‌ی_رها رد بشه با من #طرفی؛

#بریم_رها....!
دست #رها را گرفت و به سمت #ماشین کشاند.

باخودش #غرغر میکرد. رهابا این دستها #غریبه بود.

دستهای مردی که #غریب به دوماه #مردش_بود....!

_اگه بازم اومد سراغت بمن زنگ میزنی، فهمیدی؟
#رها سر تکان داد. #صدرا_عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند...

با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛؛؛

کنار آمدن #بارقیبی که #حق_رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از #ذهنش_نجوا کرد

"همون رقابتی که #رویا با #رها میکنه...!

#رویایی که #حقی برای #رقابت ندارد؛

شاید هر دو #عاشق بودند؛ شاید #زندگیهایشان فرق داشت؛ شاید #دنیاهایشان فرق داشت؛

اما دست #تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و #صدرا را به #رها گره زد...



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313