زندگی به سبک شهدا

#مظلومیت
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣4⃣ آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟ #آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....! #ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند،…
" رمان
#از_روزی_که_رفتی 🍃

#قسمت84⃣

آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود.

گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت:
_برمیگردم.!شما پیشش باشید،زود میام.
#آیه رفتنش رانگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست #آقای_زند.؟"

وقتی به کلانتری رسید،آقای شریفی را دید:
_سلام،چیشده.؟ من باید برم بیمارستان.!

آقای شریفی:چیز مهمی نیست،فقط تو باید #رضایت_بدی.!
_رضایتِ چی.؟

آقای شریفی:چیزی نیست،زیادم طول نمیکشه، با من بیا.! وارد اتاق #افسرنگهبان شدند.

_اینم #آقای زندهمسرخانم مرادی،اومدن برای #رضایت.!
نام فامیل رها که به همسری صدرامعرفی شد برایش عجیب بود.!چرا این موضوع را مطرح کرده اند.؟

صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا،زودتر منو از اینجا ببر.!
"رویا اینجا چه میکنی.؟"
صدرا:اینجا چه خبره.؟

افسر نگهبان:مگه شما خبر ندارید.؟
صدرا سری به نشان نه تکان دادو اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای #رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه.!

آقای شریفی:مشکلی نیست،ایشون نامزد دخترم هستن،الان #رضایت میدن..!

افسرنگهبان:نامزد،دختر شما یا همسرخانم #مرادی
آقای شریفی:هر دو..!

افسرنگهبان سری به حالت #افسوس تکان داد و رو به صدراتوضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن،پدرشون میگن #شمارضایت میدید، این درسته.؟ رضایت میدید یا شکایت دارید.؟

سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،رهای این روزهایش دربیمارستان بود. #آیه چه گفت.؟ هنوز به #هوش نیامده.!

رویا در کلانتری و #رضایت صدرا رامیخواست.؟چه گفت افسرنگهبان.؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی.؟! صدرا چه کسی بود.؟

در تمام این #زندگی‌اش چه کسی بود.؟
رویا دیشب چه گفته بود.؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود.!

امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود.!رویا کجای این قصه بود.؟

صدرا: چه #بلایی سر رها اومده.؟یکی برای من توضیح بده چرا #زنم رو
#تخت_بیمارستانه؟

آقای شریفی:چیزی نشده،الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، #اون_ترسیده.!

"رهایش هم میترسید،وقتی زن او شده بود..! وقتی رویا داد زده بود،حتما بازهم ترسیده بود..! رهایش را ترسانده اند.؟این روزها رها از همیشه ترسانتربود.

صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود..!
صدرا:پرسیدم چی شده..؟چرا #زنم بیمارستانه.!

آقای شریفی:چیه #زنم #زنم راه انداختی‌انگار همه چیزو فراموش کردی..؟

صدرا رو به افسرنگهبان کرد:
_چی شده؟لطفا شما بهم بگید..!
افسرنگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:

_اون #دوستشه، هرچی گفته #دروغ گفته..!
افسرنگهبان:ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون #بازداشتگاه..!

این #آقا هم انگار میلی به #رضایت_نداره، پس ساکت باشید..!داشتم میگفتم آقای زند،طبق گفته #شاهد_ماجرا،

این خانم تو محل کار #خانم_مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن،همسرتون زمین میخورن و #بیهوش_میشن..!

ضربه ای که به‌سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به #هوش نیومدن؛دکترمیگه تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛متأسفانه معلوم نیست ِکی به #هوش_بیان...

دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دَوَران افتاد.

رهای این روزهایش شکننده بود.. رهای این روزهایش به تکیه گاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت.!

آیه را آوردبرای خاطر،رهایی که دل دل میزد برایش..! چرا رهاخوابید..؟بیدارشو که چشمی #انتظار_چشمانت رامیکشد..! این سهم تو از زندگی نیست..!

آقای شریفی:تو #رضایت_بده؛ الان باید برم سفر،وقتی برگشتم،با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم.!

چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست..؟چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد..؟چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی ارزش کرده اند
حالا میدانست چرا وقتی از #بیمارستان بیرون آمد،نگاه #آیه_تلخ شد..شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛شاید او هم از همین #رضایت میترسید..!


صدرا:من از این #خانم... مکثی کرد. به رویای روزهای گذشته اش فکرکرد.رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها #برادرش؛رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و بی بهانه قهر بود...!

رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور. مهربانی میکرد و بی توقع بود..!

نفس گرفت:
#شکایت_دارم....!


"به‌خاطر کدام #گناهت_شکایت کنم.؟ #مظلومیت خوابیده روی تخت را یا نیش هایی که به او زدی..؟

حرفهای #تلخت را یا #دلهایی که شکستی را..؟برای خودم یا برای او..؟ اویی که تمام #زندگی_ام شده..!


#اویی_که_نمازش_آرام_دلم_گشته..؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃 #قسمت4⃣4⃣ _فکر کنم #شما_اومدید با من #صحبت کنید..... _با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات #حرف_بزنم....؟؟ _شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری، #اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟ _حقته...هرچی گفتم…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت54⃣



#شرمنده_ی_مرد_شهیدش...!


#آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد.

رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند.

این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند:


_ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم ؛با این که حق با تو نبوده و نیست....


بازم گفتم من #مداخله نکنم ؛اما وقتی به #آیه می رسی #دهنتو_آب_بکش ..!


اگه تو به هر #قیمتی دنبال #شوهری و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا نه


تو #رسم و #آیین بعضی زندگی ها #ادب و #نجابت هنوز هست...!


#آیه با #رضایت_صاحب اونه که #اینجاست..
پس رفع #زحمت_کن...!

_صدرا این #دختره منو بیرون می کنه...!
#صدرا_رو_از_رویا_برگرداند:

_اونقدر امشب منو #شرمنده کردی که #دلم می خواد خودم از این #خونه بیرونت کنم..!


_مامان جون .... شما یه چیزی بگید..!
#صدرا حق من.. من اومدم #حقمو بگیرم..!


محبوبه خانم: اومدی #حقتو بگیری یا #آبروی منو ببری..؟ فکر می کردم #خانم تر از این حرفا باشی..!


#رویا با #عصبانیت رو برگردان سمت در:

_من می رم اما #منتظر_تماس پدرم باشید..!
صدرا: #هستم..!


رویا رفت و #آیه دست به #پهلویش_گذاشت.

آرام آرام #قدم به سمت در بر می داشت که #صدایی_مانعش_شد:

_من #شرمنده ی شما و #حاج_آقا شدم روم سیاه..!

صدرا ادامه ی حرف #مادرش را گرفت:
_به خدا #شرمنده ام #حاجی..!


#حاج_علی: شرمنده ی ما نباش..! #دختر من
برای #حق_خودش نیومده بود....

برای #مظلومیت_رها خانم بود که اومد....!

#حاج_علی که با #آیه_اش رفت،


#صدرا_نگاهش_به_رها_افتاد:

_تو هم #وکیل خوبی #هستیا....! به #درد_خودت نمیخوری


اما #اسم_آیه_خانم که میاد #وسط مثل یه #ماده #شیر_می_جنگی..!


#محبوبه خانم: حتما #دکتر_خوبی هم هست...! برای #خودش_حرف نمیزنه اما


#پای_دلش که #وسط بیاد میتونه #قیامت کنه،
#مثل_خاله_همدمته....!


رها: #شرمنده که #صدام بالا رفت، #ببخشید...!

#رها رفت و #جوابی به #حرفهای زده شده نداد، #تایید و #تکذیب نکرد،
#فقط_رفت...


"کجا رفتی #خاتون...؟ #دل به #صدایی دادم که در #پی_حقش این و آنسو #میرفت...!


#دل به #طلبکاریت خوش کرده بودم....!
#دل به #طالب من بودنت خوش داشتم....! #دلم_خوش شده بود؛
که پای #دلم_وسط نیامده از

#آنم_میشوی..!

#کجا رفتی # خاتونم....؟ چه کرده با دلت #این_آیه...؟


چه کرده که #بغضش میشود #فریادت...؟
چه کرده که #اشکش میشود #غوغایت...؟
چه کرده که
#مادر_میشوی_برایش...؟


چه کرده این #آیه_ی_روزهایت #خاتون..؟
به من هم #بیاموز که سخت درگیراین
#روزمرگی_هایت_گشته ام....!

#من_درگیر_توئم_رها......"


#رها رفت و نگاه #صدرا_مات جایی که #دقایقی قبل ایستاده بود،
#ماند....!


#رها که سر بر #بالین نهاد، #بغضش شد #اشک و #اشکش شد #هق_هق

برای #آیه_ای که تا آمد شد #پشتش...
#شد_پناه...!

برای #حرف های_تلخ رویایِ #همسرش اشک ریخت،
#رو_به_آسمان_کرد:

_خدا... #آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم
#میگم_شکر...!


#رها به روزهایی که میتوانست #بدتر از امروز باشند
#اندیشید.....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣4⃣ #رویا_وارد_شد... تن #رها لرزید، لرزید تن رها از آن #اخم های به هم گره خورده.... از آن #توپی که حسابی #پر بود ،و روزهاست که دلیل پر بودنش هم فقط #رها بود...! رویا:باید با هم حرف بزنیم #صدرا...! صدرا #لبخندی به…
رمان📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت44⃣


_فکر کنم
#شما_اومدید با من #صحبت کنید.....


_با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات
#حرف_بزنم....؟؟


_شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری،
#اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟

_حقته...هرچی گفتم #حقته....!

#شوهرت_مرده...؟ ُب_به_دَرَک...!
به من چه...؟
چرا #پاتو_توی_زندگی من گذاشتی....؟

چرا تو هم #عین این
#دختره_هَوار_زندگی_من_شدی...!؟


_این #دختره_اسم_داره...!

بهت #یاد_ندادن با #دیگران_چطور باید صحبت کنی...؟

این بارِ #آخرت_بود...! #شوهر_من_مرده..؟ #آره....!
ُرده و به تو
#ربطی نداره...!

#همینطور که به #تو_ربط نداره که من چرا توی این
#خونه_زندگی_میکنم...!


من با #محبوبه_خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم
#آقای_صدرا...!


#شما کی هستید...؟ چرا باید از شما
#اجازه_بگیرم....؟

#رویا_جیغ_زد:

_من #قراره توی اون #خونه زندگی کنم...!

#آیه_ابرویی_بالا_انداخت:

_اما به من گفتن که اون خونه مال #آقا_صدرا و #همسرشه که میشه #رها...!

#رها هم با اومدن من به اون #خونه مشکلی نداره،

#راستی...
#شما برای چی #باید اونجا
#زندگی_کنید...؟؟!!

#رها سر به زیر انداخت و لب گزید. #صدرا نگاهش بین #رها_و_آیه در گردش بود.


هرگز به زندگی با #رها در آن خانه فکر نکرده بود...! ته دلش #حالش رفت برای #مظلومیت_همسرش...!
#مجبوبه خانم نگاهش #خریدارانه شد....

#دخترک_سبزه_روی
#سیاه_چشم_با_آن
#قیافه_ی_جنوبی_اش،
#دلنشینی_خاصی_داشت...


#دخترکی که #سیاه_بخت شده بود...!

#رویا رنگ باخت... به #صدرا نگاه کرد. #صدرایی که نگاهش #درگیر_رها شده
بود:

_این #زندگی_مال من بود...!
آیه: خودت میگی که #بود؛ یعنی‌
#الان_نیست...!

_شما با #نقشه_زندگی منو #ازم_گرفتید...!

آیه: کدوم #نقشه...؟
#رها رو به #زور #عقد_کردن که اگه #نقشه ای هم باشه از #اینطرفه نه #اونطرف...!

_این #دختره قرار بود...

#آیه_میان_حرفش_دوید:
_رها...!

_هرچی...! اون قرار بود #زن‌عموی_صدرا بشه،نه خود #صدرا..؛

من فقط دو روز با دوستام رفتم #دماوند، وقتی برگشتم،

این #دوست شما، همین که همه‌ش #خودشو ساکت و #مظلوم نشون میده،شده بود #زن_نامزد_من...!
شده بود َووی_من...!


#آیه: اگه #بحث_هوو باشه که شما میشید #هووی_رها....!

آخه شما #زن_دوم میشید، با #اخلاقی که
از شما دیدم خدا به #داِدهمسرتون برسه...!

#صدرا_فکر_کرد..


" #رها گفته بود #آیه جزو بهترین #مشاوران مرکز #صدر است...؟ پس #آیه بهتر میداند چه میگوید...!"


#رویا_پوزخندی_زد:
_شما هم میخواید به جمع این #هووها بپیوندید...؟!

#صدرا اخم کرد و #محبوبه خانم سرش را از خجالت پایین انداخت.


چه میگفت این #دخترک_سبک_سر...؟
شرمنده ی این #پدر_و_دختر شده بودند،

#شرمنده_ی_مردِ_


#شهیدش.......!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
♡به نام خدای قلبم♡

🍃تصویرش که در مقابلم نقش بست، جوانی امروزی بود. به #رزمنده ها نمیخورد اما ته چشمانش رنگ #مظلومیت و معصومیت گرفته بود. به قولی، از همان جوان های مومن و اهل دل که قدم بر رد پاهای #امام (ره) گذاشت و جبهه ها را به عطر خودش معطر کرد.

🍃جعفر که خنثی کننده ی مین و مناطق بود، ابتدا نَفسش را خنثی کرد و تابلو #گناه_ممنوع را بر جاده ی قلبش زد. می‌دانست این راه عاقبتی خیر در پیش ندارد. می‌دانست باید مسیری را در پیش بگیرد که #نفس طغیانگر کوچکترین بهایی در آن نداشته باشد.

🍃ایران و #انقلاب مملو از جعفر هاست. کافیست نگاهی #خاک_وطن را آزرده کند، نهایت همه سلاح می‌شوند و هدفشان دست های هرز #دشمن است. شهادت برای ما و جوانان ما، از جمله جعفر لطفی، راهی است برای رهایی و در رسیدن به #معشوق مگر ترسی حریفِ قلبِ بی قرار می‌شود؟

🍃مین هم حریف جعفر نشد. آنقدر شیفته ی او شد تا نهایت دلش نیامد دست رد به سینه اش بزند و جعفر هنگام خنثی سازی مین به #شهادت رسید. گویا خدا برای او دری از #زمین به سمت #آسمان باز کرد و برای همیشه اورا به همسایگی خود برگزید.

🌸به مناسبت #سالروزشهادت
#شهیدجعفر_لطفی

📅تاریخ تولد : ٣ بهمن ١٣۵۴
📅تاریخ شهادت : ۴ آبان ١٣٧٣
🕊محل شهادت : تهران
🥀مزار شهید : شهرستان اسلامشهر

#گرافیست_الشهدا
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
📡 @shohada72_313
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!

🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.

🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.

🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !

#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔

🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹
پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است
🌹🌹سلام بر شهدا🌹🌹

@shohada72_313
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!

🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.

🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.

🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !

#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔

🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹
پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است
*🌹🌹سلام بر شهدا🌹🌹


@shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⚘﷽⚘

🎥ویژه| ببینید👆

اعتراض جانباز عزیز هنگام سخنرانی استاد پناهیان در ایام فاطمیه چند سال پیش محضر امام خامنه ای (حفظه الله)

عمارهایت هنوز نمردند آقا...😔

بسیار زیبا👌
#مظلومیت_رهبر

@shohada72_313
🍃❤️🍃

#فکه رنگ و بوی #کربلا را دارد و گوشه ای از غربت و #مظلومیت آن را به تصویر می کشد، چرا که فکه #مقتل 120 شهیدی است که در #تشنه کامی به مولای خود اقتدا کرده و به دیدار #محبوب شتافتند.

بچه هاي تفحص پيكر پاك 120 شهيد گردان حنظله را #هشتم فروردین در كربلاي فكه #كشف كرده اند. آنها در فكه به سيم هاي تلفني #رسيده اند كه از خاك بيرون زده است. رد سيم ها به يك دسته از #شهدا مي رسد كه دست و پايشان با اين سيم ها بسته شده است،... #شهدايي كه زنده به گور شده اند. اجساد مطهري هم #كشف شده اند كه قبل از شهادت آنها را آتش زده اند...

بسيجي‌ها هشت تا #چهارده كيلومتر را در حالي با پاي پياده از ميان رمل‌ها و ماسه‌هاي #روان فكه گذشتند كه وزن تقريبي تجهيزاتي كه همراه داشتند دوازده كيلو بود؛ #تازه بعضي‌ها هم مجبور بودند قطعات چهل كيلويي #پل را نيز حمل كنند. اين پل‌ها قرار بود روي #كانال‌ها تعبيه شود تا عبور رزمندگان به مشكل #فوگاز برنخورد.

تا همين جا را داشته باش تا برسيم سر #موانع، اصلا عمليات والفجر مقدماتي را به خاطر همين مي‌گفتند عمليات موانع. هدف #بسيجي‌ها خط دشمن بود. مجموعه‌اي از كانال‌ها، سيم‌خاردارها و ميدان #مين‌ها كه گاهي عمق آن به چهار كيلومتر مي‌رسيد، #بچه‌ها يكي را كه رد مي‌كردند به ديگري مي‌رسيدند. موانع معروف فكه هنوز #زبانزد نيروهاي عملياتي است؛ كانال‌هايي به عرض #سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سيم‌خاردار، مين والمر و بشكه‌هاي پر از #مواد آتش‌زا.
دشمن با هوشياري مين‌ها را زير رمل‌ها و #ماسه‌ها كار گذاشته بود و چون بيشتر عمليات‌ها در شب انجام مي‌گرفت تا چند نفر #روي مين پرپر نمي‌شدند بقيه از وجود ميدان مين باخبر نمي‌شدند. #اكثر رزمندگان دشت فكه نوجوانان و جواناني بودند كه عزم و اراده قوي‌شان #آنان را سدشكن كرده بود، حالات معنوي و روحي آنها به #قدري بي‌نظير بود كه با اشتياق براي عمليات آماده مي‌شدند....

#ادامه_دارد

@shohada72_313