#قسمت_سوم.
#نیم ساعت گذشت
احساس کردم از بالا سر و صدایی نمی آید
🤔#سرک کشیدم،فقط یک جفت
#پوتین دم در بود ، فهمیدم مهدی
#تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛
#بی انصاف ها!
#چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش
تا من را دید،بلند شد
#سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست.
🌺باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد
🙂#دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین،
#توش حلقه بود
💍#حلقه را دستم کردم که در زدند.
#آمده بودند دنبال مهدی
گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه
گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید"
#از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره
🌺بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت
#رفت تا دو ماه و
نیم بعد ...
.
🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿@rahian_nur